Part 10

62 15 0
                                    

« کُره ، سئول »
بدون هیچ حرفی آروم از خونه زد بیرون ، دیشب متوجه شده بود که ته ازش مراقبت کرد و حتی اون بوسه...
اون بوسه کاملا غیر قابل پیش بینی بود ، بعد از مدت ها... اینقدر بینشون فاصله افتاده بود که همون یه بوسه ساده باعث لرزش قلبش شده بود
کلافه نفس عمیقی کشید ، و یه تاکسی گرفت!

فهمید کوک از خونه زد بیرون ، ترجیح داد تعقیبش کنه ببینه کجا میره... نمیخواست با ماشین خودش بره ، بلافاصله سوار یه تاکسی شد و به راننده گفت تاکسی مقابل شون رو دنبال کنه
بعد حدود چهل دقیقه از شهر زدن بیرون ، همین باعث شد اخمی بین ابروهاش جا خوش کنه
کجا می رفت؟؟؟!

چند دقیقه بعد بود که تاکسی رو به روشون مقابل یه خرابه تو یه بیابان ناشناخته توقف کرد
تهیونگ به سرعت خطاب به راننده گفت با فاصله زیاد ازشون بایسته و خودش آروم از ماشین اومد پایین
دید کوک وارد خرابه شد ، با احتیاط و قدم های آرومش به خرابه نزدیک شد.
بی سروصدا وارد شد ، صدای گفت و گو دو نفر فضا رو پر کرده بود که از بین اون صداها می تونست صدای کوک رو تشخیص بده!

ترجیح داد برای متوجه شدن اون مکالمه بیشتر بهشون نزدیک بشه ، کاملا محتاط جلوتر رفت و پشت یکی از ستون های قدیمی جا گرفت
آروم سرش رو آورد بیرون تا نگاهی بیندازه ، با دیدن کوک که پُشتش بهش بود و مقابلش یه مرد قد بلند و هیکلی که سیاهپوش هم بود ایستاده بود ناخواسته اخماش غلیظ تر شد ، اینجا چ خبر بود؟

صدای بلند مرد به گوش خورد که باعث شد تهیونگ صاف بشینه و نگاه نکنه! فقط گوش بده...
- عملیات رو با موفقیت انجام دادی؟

صدای زمزمه وار کوک :
- بله

هر دو دست ته ناخواسته مُشت شدن! چی می شنید؟؟؟ کوک... کوک... پس اون بوی سیگاری که از پیرهن هاش حس میکرد...اون آشفتگی های اخیرش... اون عجیب رفتار کردن هاش...
دوباره صدای مرد غریبه رو شنید :
- به نظرت آلفرد سالم رسیده؟

کوک با لحن سردش :
- بله مطمئنم دیگه رسیده

تهیونگ دیگه نمی تونست این وضع رو تحمل کنه ، با خشم از پشت ستون بلند شد و آهسته از خرابه زد بیرون
از شدت خشم زیاد نفس هاش مقطعی شده و چشماش سرخ شده بود.
کوک ... جاسوس؟ چطور ممکنه؟ چرا؟

کلافه مدام موهاش رو بهم می ریخت ، نشست توی تاکسی که منتظر برگشتش بود و دستور رفت داد
کلافه سرش رو تکیه داد به صندلي و چشماش رو بست ، شیشه ماشین رو هم کشید و گذاشت باد به صورتش بخوره... چیزی که به چشم دیده بود از جلو چشماش کنار نمی رفت.
اون لعنتی از کی جاسوسی شون رو میکرد؟؟؟
دستش رو گذاشت روی قفسه سینه اش و قلبش رو ماساژ داد ، قلب بی جنبه اش سنگین شده بود
این همه درد براش زیاد بود... زیاد...

نفهمید چقدر گذشت که رسید ، کرایه رو حساب کرد و وارد خونه شد... دست برد چراغ خونه رو روشن کرد
بی حال ولو شد رو کاناپه... و دوباره چشماش رو بست به چند دقیقه نکشید که زنگ خونه به صدا دراومد
اروم از روی کاناپه بلند شد و با اخم در رو باز کرد ، به ناگه به جای اینکه کوک رو پشت در ببینه سه مرد سیاهپوش هجوم اوردن تو خونه و باهاش درگیر شدن!!!
اولش کامل جا خورده بود و مشت محکمی که به صورتش خورد باعث شد به خودش بیاد!
دو مرد دیگه شروع کرده بودن خونه رو بهم ریختن و یکیشون هم با ته درگیر شده بود ، فریاد زد :
- برید گمشید حرومــزاده هــا

Just For You2Where stories live. Discover now