Part 7

46 18 0
                                    

آروم دستمال نَم داری که دستش بود رو می کشید روی پیشونی داغ و عرق کرده پسر مقابلش...
حدود ده دقیقه قبل یه قرص داده بود بهش خورده و خوابیده بود و تمام این مدت داشت مدام دستمال خیس روی بدنش می کشید بلکه کمی تبش رو کم کنه!
یه کم تبش پایین اومده بود و همین باعث میشد تهیونگ آرامش پیدا کنه! تمام اعضای بدنش مخصوصا اون قلب کوفتیش وجود کوک رو طلب میکردن و خب تهیونگ تو تمام این مدت که داشت به پسر مقابلش بی محلی میکرد ، دست رد میزد به قلب خودش! با خودش لج میکرد... و حالا... دیدن عشقش تو این حال باعث شد از خودش متنفر بشه!
همونطور که خیره بود به چشم های بسته شده کوک آروم زمزمه کرد :
- خودت بگو... چی باعث شد به اینجا برسیم کوک؟

کلافه نفس عمیقی کشید و با تلخندی ادامه داد :
- خوب میدونی که هنوزم مثل یه دیوانه عاشقتم! اره... من لعنتی عاشقتم اما چرا نمیتونم کارهایی که کردی رو فراموش کنم؟ چرا هنوز ازت دلخورم؟

ناخواسته کاری کرد که فقط قلبش بهش میگفت و بوسه سبکی رو لب های پسر زد... بعد از مدت ها... بالاخره لبش رو بوسیده بود
بوسه ایی از سر دلتنگی زیاد...
آروم کشید عقب و متوجه قطره اشکی شد که از گوشه چشم کوک جاری شده بود! پس متوجه شده بود!
با تلخند قطره اشک پسر رو پاک کرد و طاقت نیاورد... بلافاصله با حالی آشفته از روی زمین بلند شد و با قدم های بلند رفت به سمت اتاقشون...








گوشه سلول زندان زانو زده و سرش رو روی پاهاش گذاشته بود ، امروز صبح مرخصش کرده بودن و خب بهش گفته بودن کای و چان اومده بودن ملاقاتش...
و حتی فهمیده بود همین مردی که الان هم با کمی فاصله مقابلش نشسته و به دیوار تکیه زده نجاتش داده بود!
چرا باید نجات پیدا میکرد؟
اینجوری همه چی بدتر شد! می دونست حتما کای چقدر عذاب کشیده...
نمیخواست... کیونگ اینو نمیخواست! نمیخواست با اینکارش کای عذاب بکشه... فقط میخواست بمیره و همه چی تموم شه!
مچ دست باند پیچی شده اش تیر می کشید و باعث میشد اخماش تو هم فرو بره
از خودش متنفر شده بود!!! نباید نجات پیدا میکرد و همش تقصیره همین مرد بود
با خشم از روی زمین بلند شد و به سرعت رفت سمت مرد ، یقه اش رو گرفت و از روی زمین بلندش کرد... به درد مچ دستش هم اهمیتی نمی داد ، در حالی که با همون چشم های قرمزش خیره بود به چشم های نافذ مرد فریاد کشید :
- چراااااا؟ چرا نجاتم دادی لعنتییی؟؟؟ چرا نزاشتی بمیرممم؟؟؟؟

مرد با شنیدن جمله کیونگ اخم غلیظی روی صورتش نشست ، با همون خشم خیره به پسر مقابلش غرید :
- چرا باید میزاشتم بمیری؟؟

به یه لحظه بغض کیونگ شکست ، مقابل مرد قطره های اشک رو گونه های برفیش نشستن... دست هاش از روی یقه پیرهن مرد شل شد و چند قدم عقب رفت
با اشک و بغض تو صداش گفت :
- چون دلیلی برای زنده موندن ندارم!

با هر قدمی که عقب میرفت همزمان مرد هم با جدیت بهش نزدیک میشد ، تا بالاخره خورد به دیوار... دیگه از این مرد نمی ترسید! درسته با جذبه بود ، پر ابهت اما... اما کیونگ نمی دونست چرا حس میکرد میتونه بهش اعتماد کنه!
با اینکه نمی دونست چی کاره اس ؟ چرا به زندان افتاده؟ به چه جرمی؟ دزد بود یا قاتل؟ قاچاقی یا گروگان گیر؟
هیچی براش مهم نبود... مهم این بود که شاید می تونست تو این اوضاع تنهاییش... کمی فقط کمی بهش اعتماد کنه و نترسه!
اینبار مرد بود که با خشم یقه پیرهن کیونگ رو گرفته بود ، از لا به لای دندون های چفت شده اش غرید :
- چرا فکر میکنی با مُردنت همه چی درست میشه؟؟؟؟ نه پسرجون! برعکس هیچی درست نمیشه و تو فقط اینو به بقیه ثابت میکنی که یه ترسو و بزدل بودی! اینو میخوای اره؟ پس بُکش... خودتو بُکش و من اینبار دیگه جلوت رو نمیگیرم!!!

Just For You2Where stories live. Discover now