Part 4

58 19 1
                                    

شوق تسلیم تو بودن
لحظه لحظه تو تنم بود
بهترین تصویر عمرم
عکس زانو زدنم بود!.....

* فلش بک به زمان فرار سهون و بکهیون *
در حالی که هر دو کلافه تکیه زده بودن به دیوار در سوله باز شد... همراه با کلی نور آفتاب صبح!
هر دو پسر چشم هاشون رو از شدت نور باریک کرده بودن و خب طبق معمول اخمی بین ابروهای سهون نقش بسته بود
اول اندام ووک ، پشت سرش اون زن به همراه دوتا بادیگارد ظاهر شد
به لحظه ایی نکشید که چهره و اندام دو تا فرد جدید هم نمایان شد، دو نفری که سهون و بک تا حالا ندیده بودنشون!
سهون بیشتر اخم کرد و بکهیون نفس عمیقی کشید
باید قوی می موند
سهون همراه با همون اخم پوزخندی زد و گفت :
- لشکر کشی کردید برای دو نفر ؟؟؟
ووک غرید :
- خفه شو تا خودم نکُشتمت!
سهون با پوزخندش:
- هه! اگه قصد به کُشتن بود تا الان صبر نمی کردید!
به ناگه صدای یکی از اون دو نفر جدید به گوش خورد:
- زیادی داری بلبل زبونی میکنی اوه سهون... پسر دایی عزیزم!!!
چشم های سهون باریک تر شد و هنگ لب زد :
- چی؟
آروم در حالی که پهلوش رو گرفته بود از روی زمین بلند شد ، با اخم گفت :
- چی گفتی؟؟؟
همون فرد در حالی که هر دو دستش تو جیب کت چرمش بود بهش نزدیک شد ، کمی از سهون کوتاه تر بود...‌و‌خب به چهره اش میخورد هم سن و سال سهون باشه!
با لبخندی موزیانه گفت :
- گفتم پسر دایی!
سهون گیج :
- پسر داییتم؟
خنده کوتاهی کرد و ادامه داد :
- مسخره اس! کم چرت بگو
به یه لحظه صدای نفر دومی که غریبه بود بلند شد :
- مواظب حرف زدنت باش!
سهون بدون اهمیت به اون فرد ، جدی رو به پسر مقابلش که همچنان لبخند موزیانه اش رو لبش بود گفت :
- بازی جدید راه انداختید؟
پسر همونطور که هر دو دستش تو جیب کتش بود از سهون فاصله گرفت و شروع کرد به قدم رو رفتن
صدای قدم هاش تو سوله می پیچید ، گفت :
- بکیان معروف به آلفرد ... دشمن خونی تون و یکی از عضو های کله گنده دنیای زیرزمینی... عضوی وفادار به کارش... قاچاق اعضای بدن ، قاچاق دختران جوون و خوشگل کره ایی به اینور ... قاچاق اسلحه و مواد مخدر... از من... پسرش... رو دست خورد!!!
چشم های بکهیون گرد شده وبا لکنت گفت :
- پس..ر بک..یان؟
سهون غرید :
- ببند دهنت رو... معلوم هست چی میگی آشغال؟
تا نفر دوم غریبه خواست به سمت سهون هجوم ببره ، همون پسر جلوش رو گرفت و گفت :
- همگی تون برید بیرون!
زن اعتراض کرد :
- اما قربان
پسر فریاد کشید :
- گفتم گمشید بیرون!
ووک و زن بعد از گذاشتن احترامی همراه با دو تا بادیگارد از سوله خارج شدن ، اما هنوز نفر دوم غریبه مونده بود که پسر دوباره فریاد کشید:
- توام برو بیرووون...
ولی انگار طرف قصد رفتنش نداشت ، پسر دستی به صورتش کشید و غرید :
- پس خفه میشی و حرف نمیزنی!
با قدم های بلندش رفت سمت بکهیونی که هنوز گیج بود، یقه پسر رو گرفت و از روی زمین بلندش کرد
تو صورتش نعره کشید:
- توی حرومزادههه! تو... تو همه زندگی منو گرفتییی... اگه تو نبودی من این همه سختی نمی کشیدممم
تا سهون خواست جلوش رو بگیره همون غریبه دوید سمتش و‌ بازوهاش رو محکم گرفت نزاشت
بکهیون از تعجب و ترس ماتش برده بود، پسر دوباره با فریاد و لبخندی ترسناک ادامه داد :
- چیهه؟ شوکه شدی اره؟ هیچوقت فکر نمیکردی یه داداش داشته باشی؟ تو حتی از حضور من اطلاع نداشتی در حالی که من اینور کل زندگیم رو با فکر به انتقام از تو میگذروندممم!!!

Just For You2Where stories live. Discover now