Part 6

54 18 2
                                    

چی عوض شد تو وجودم؟
این نبودم قبلِ تو
مطمئن باش هر چی بودم
این نبودم قبل تو...

اینم از من
اینم از تو
اینم از این زندگی...

گاهی راز هات رو نمیشه حتی به خودت بگی!
اون دوتایی ها تموم شد
اما باز دوسِت دارم
دوست دارم گوشه قلبت خودمو جا بزارم...

« ایتالیا ، رم ... عمارت شیومین»
* فلش بک به زمان شکنجه سهون مقابل بکهیون*

حس میکرد همه چی یه کابوس بود! یه کابوس بود که سهون رو خیلی بی رحمانه جلوش میزدن و بکهیون از شدت گریه حتی توان نفس کشیدن نداشت! یه کابوس بود که سهون هم متقابلا توان اینکه حتی ناله ایی هم بکنه نداشت هرچند اوه سهون هر چی درد کشیده بود رو نشون نداده بود! تو این حرفا مغرورتر از همیشه شده بود
نمیخواست کم بیاره حتی اگه زیر مشت و لگد هاشون جون می داد!
وقتی که بادیگاردها از کتک زدن سهون خسته شدن به دستور شیومینی که با پوزخند فقط نظاره میکرد عقب کشیدن!
بکهیون با صورتی خیس از اشک و صدای گرفته اش غرید :
- حرومززااادههه! مطمئنی پسر بکیانی اره؟؟ فکر نکنم پسر اون باشی! حتی بکیان هم با وجود همه عوضی بازی هاش تا این حد پست فطرت و عقده ایی نبود!

شیو با خشم هجوم برد سمت بکهیون و صورت خیس از اشکش رو گرفت مابین دستاش ، غرید:
- تقاص کسانی که به سمتم شلیک میکنن بدتر از این حرفاس! تقاصشون مرگههه!

خنده ایی کرد و ادامه داد :
- برو مسیح رو شکر کن که نکشتمش جلو چشمات! هر چند...

صورت بکهیون رو رها کرد و سمت سهون برگشت ، سر افتاده مستر اوه رو بالا آورد و در حالی که خون های روی صورتش رو لمس میکرد گفت :
- چشمات رو باز کن سهون! میدونم هنوز از هوش نرفتی! سرسختیت تازه شده مثل کیم کایی که تعریفش همه جا پیچیده بود، پسری که زیر شکنجه های جانگ ، جون سالم به در برد!

حرف از بُت پرستیدنیش کافی بود تا چشم های خسته اش رو باز کنه ، تار می دید! چهره شیو رو تار می دید... حیف که توان حرف زدن نداشت وگرنه این عوضی مقابلش رو آدم میکرد
شیومین با لبخند خاصش گفت :
- خوشم میاد با اسم کای ، خوب عکس العمل نشون میدی! و خیلی وقته فهمیدم نقطه ضعف زندگیت اون عوضیه!

اخم های سهون غلیظ تر شد ، با چشم های سرخش جوری به چشم های شیومین خیره شده بود که لبخند پسر عوض شد و ناخواسته چند قدم عقب رفت!
ولیکن بعد ثانیه سریع به خودش اومد ، مشت محکمی نثار صورت اوه سهون کرد و خشمگین فریاد زد :
- اونجوری نگاهم نکن مادرجنده... وگرنه دستور میدم سیخ داغ فرو کنن تو چشمات تا نتونی دیگه اونجوری نگاهم کنی!

بکهیون متقابلا داد کشید :
-ولش کن لعنتی! تو مگه با من مشکل نداری؟ چی کار داری به سهون...

باز اشکاش جاری شد ، با فریاد ادامه داد :
- ولش کن بزار بره! ولش کن

شیومین نگاهش به سهونی بود که سرش رو تکیه داده بود به صندلی و چشم های خسته اش رو بسته بود ، با حرص غرید:
- گفتم که ! اوه سهون داره تقاص تیری که زد و فرارتون رو پس میده! و من لذت میبرم از اینکه پسر دایی عزیزت رو جلوی چشم هات شکنجه میکنم!

Just For You2Where stories live. Discover now