Part 8

57 19 0
                                    

هر دو ، شونه به شونه همدیگه توی اون تاریکی شب و خیابونِ خلوت قدم میزدن و در حال برگشت بودن... بارون بند اومده و بوی نَم فضا رو پر کرده بود
تا نزدیک خونه شدن با پسری رو به رو شدن که به دیوار خونه تکیه زده و داشت سیگار می کشید! مشخص بود که حواسش پرته و انگار ذهنش درگیره که متوجه نزدیک شدن چان و کای نشده بود
چان که اخم کرده بود زیر گوش کای زمزمه کرد :
- لی؟!

کای هم که متقابلا تو فکر بود و اخمی مابین ابروهاش جا خوش کرده بود گفت :
- آره

تا نزدیک تر شدن ، چان مصمم پسر برنزه رو از پُشت سر هول داد به سمت لی و خودش رفت داخل خونه ، لی که بلافاصله متوجه حضور کای شده بود سیگار رو انداخت زمین و زیر کفشش له کرد ، آروم گفت :
- خیس شدی! بهتره زودتر بریم داخل...

خواست از جلوی پسر برنزه رد بشه که محکم بازوش گیر افتاد و صداش رو شنید :
- ترک کرده بودی!

پوزخندی رو لب های لی نشست :
- فشار های زندگی... اونی هم که ترکم داد ، حالا نیست!

کای فشاری به پسر وارد کرد:
- مطمئنی؟ حرف بزن لی!

کامل برگشت طرف پسره برنزه و جدی گفت :
- توقع داری چی ازم بشنوی؟

متقابلا کای هم  با اخم غرید :
- چیزی که داری پنهانش میکنی!

لی کلافه دستی به صورتش کشید ، انتظارِ این فضای سنگین رو نداشت... بلافاصله مقابل نگاه های اخم آلود رفیقش دست کرد تو جیب شلوارش و پاکت سیگاری که همین امشب خریده بود رو درآورد ، درست چند دقیقه بعد از رفتن چان ، از خونه زد بیرون تا کمی خودش رو آروم کنه و آخرشم برای گرفتن ذره ایی آرامش... به سیگار ، رفیق قدیمیش ، رسید!
تا یک نخ در آورد و گذاشت گوشه لبش ، کای با خشم نخ سیگار رو از لبش کشید بیرون و حتی پاکتش رو هم از چنگ دستاش در آورد ، زیر پاش له کرد
فریاد زد :
- تــمومــش کـن! دیگـه یه پـسر بـچه نیستـی!!!!

لی خشمگین داد زد :
- این کـارات یعنــی چــی؟؟؟؟ توقع دارم درکـم کنی کیـم کــای!

کای که صورتش سرخ شده بود از خشم ، تو صورت رفیقش فریاد زد :
- نــه! نه قرار نیست درکت کنم! تو اون لـی رفیـق قدیـمی که می شناختم نـیستـی!

به ناگه لی از حرص و درد شروع کرد خندیدن ، جوری که کای با اخم بهش خیره مونده بود! میان خنده اش گفت :
- رفـیــق؟؟؟! رفـاقتـی نمی بینم پسـر....

و خب... حرفی که کای توقع شنیدنش رو داشت بالاخره شنید! می دونست مشکل لی کجاست! علاوه بر دوری سوهو و ترس از دست دادنش حالا این وسط ترس از دست دادن کای به عنوان رفیقش رو هم داشت....
پسر برنزه کلافه چنگی به موهای مشکی نَم دارش زد و لحظه ایی چشم هاش رو باز و بسته کرد
همه چی غیر قابل کنترل شده بود!
نفس عمیقی کشید تا مبادا باز تو این شرایط نفس کم بیاره ، خیره به چشم های لی که خیلی نافذ نگاهش میکرد گفت :
- لی! هیچ چیزی قرار نیست دوستی ما رو کم کنه یا بهم بزنه! اینو همیشه یادت باشه!

Just For You2Where stories live. Discover now