part 9

49 17 0
                                    

« ایتالیا رم ، عمارت شیومین  »

با صدای بلند سیلی و فریادهای بکهیون ، آروم چشم هاش رو باز کرد ، البته که به شدت تار می دید و حتی صدای آشنایی رو شنید که می گفت :
- نــزن لعنتـــــی!!!!

با اینکه هنوز جایی رو نمی دید اما تونست صدا رو تشخیص بده! لوکاس؟؟؟؟؟
نه... امکان نداشت! داشتن کی رو میزدن؟ قطعا به خودش نمیزدن چون هیچ دردی رو احساس نمیکرد...
فریاد گوش خراش ووک فضا رو پر کرد:
- حرف بزن حرومزاده... دنبال چی اومدید؟ دنبال این دوتا بی مصرف... اره؟؟

تازه بعد مدتی تونست ببینه ، بخاطر هجوم نور دوباره چشماش رو باز و بسته کرد
ووک که فهمید سهون بهوش اومده دست از کای برداشت و با پوزخند گفت :
- به! ببینید کی بهوش اومده!!! اوه سهونِ سرسخت ما...

ووک دقیقا مقابل سهون و کای ایستاده بود! و سهون نمی تونست ببینه اون شخصی که پشت سر ووک هست کیه؟
اما لوکاس رو دید و باورش نمیشد! چطور لوکاس رو گرفتن؟؟ نگاه غم زده لوکاس رو برادر ناتنیش بود! البته برادری که زیادتر از یه برادر ، دوسش داشت! با اینکه اصلا با هم بزرگ نشده بودن! و حتی تا همین چند ماه پیش از وجود همدیگه درست حسابی خبر نداشتن اما این حسی که لوکاس نسبت به سهون داشت چی بود؟؟ می دونست نباید دوسش داشته باشه! چون عشق بین سهون و کای یه عشقی توصیف ناپذیر بود... همه اینا رو می دونست اما نمی تونست منکر این حس کوفتی بشه و با خودش در جنگ بود!
حالا دیدن برادرش تو این اوضاع ، سخت بود! زیاد سخت و باعث می شد قلبش فشرده شه...
سهون نفس عمیق و پر دردی کشید ، ضربان قلبش تند میزد چون میترسید! یه ترس عجیب و استرس... از اینکه اون فرد پشت سر ووک ، اون کسی که فکرش رو میکرد نباشه!!!
نباید اون باشه! با اینکه برای یه لحظه دیدنش پر پر میزد اما اینجا نه... تو این اوضاع افتضاح نه!!!
سرفه ایی کرد و با صدای خشدارش به زور  رو به ووک گفت:
- باز... چته...؟

لوکاس با صدای گرفته اش آروم زمزمه وار گفت :
- کاش الان بهوش نمی اومد...

ووک که همچنان مابین دو پسر ایستاده و حکم مانع رو داشت رو به سهون با همون نیشخندش گفت :
- دوباره مهمونی برگزار شده...

کف هر دو دستش رو محکم کوبید به همدیگه و ادامه داد :
- یه مهمونی که همه چیش به سلیقه منه! جون میدم برای اینجور مهمونی ها...

بکهیون آب گلوش رو قورت داد ، از وقتی بهوش اومده بود با دیدن کای و لوکاس جا خورده بود! به هیچ عنوان دلش نمیخواست رفیق هاش رو هم تو این جهنم ببینه... و تو همون موقع بود که به ناگاه تمام فکرش کشیده شد سمت چان! یعنی جناب سرگردش چه حالی داشت؟ کجا بود؟
بغض مزخرف باز به گلوش هجوم آورد ، میدونست قراره باز عذاب رو به چشم ببینه و دردش رو تحمل کنه... فقط نمی دونست میتونه طاقت بیاره یا نه؟
کاش همه اینا کابوس می بود... کاش...
سهون با اخم مابین ابروهاش خیره مونده بود به ووک ، نمی تونست تند بودن ضربان قلبش رو منکر بشه
این همه استرس تنها برای دیدن چهره فرد پشت سر ووک بود!
به جایی رسیده بود که صدای مزخرف ووک رو نمی شنید ، به یه لحظه ووک در حالی که دست میزد شروع کرد از جلوی سهون رد شدن
و این ثانیه ها ، ثانیه های رد شدن ووک به عذاب آور ترین لحظه ها تبدیل شدن...
بالاخره ووک از مقابلش گذشت ، اما تحمل نداشت و فوری چشماش رو بست! قلبش تند میزد... زیادی تند... صدای کوبش هاش رو حتی تو گوش هاش حس میکرد
انگار همه دردهای بدنش و ضعف هاش تو اون لحظه از بین رفته و تنها عضو موجود توی بدنش قلب لعنتیش بود که داشت بی رحمانه محکم می کوبید
نمیخواست چشماش رو باز کنه ،نمیخواست... چون یه حس مزخرفی بهش می گفت قطعا اونی که رو به روته ، کیم کایه... اما سهون نمیخواست اون حس رو باور کنه! نمیخواست این عطر اشنایی که تو فضا پیچیده رو باور کنه! نمیخواست چشماش رو باز کنه...
و درست مقابلش پسر برنزه ایی با چشم های که برق میزدن از اشک ، خیره مونده بود بهش... سهونش بهوش اومده اما نمیخواست چشماش رو باز کنه تا ببینتش...!!!!
جونگین علتش رو خوب می دونست! خودش مقصر بود، باز مقصر این ماجرا خودش بود...
خودش باعث شد همدیگرو تو این موقعیت افتضاح ملاقات کنن... می تونست این ملاقات خیلی بهتر رقم بخوره
می تونست زمانی باشه که اومدن برای نجات.....!
اما نمی شد زمان رو برگردوند عقب ، و نمی شد همه چی رو درست کرد پس همونطور که خیره بود به سهونش صداش زد :
- سهون...

Just For You2Where stories live. Discover now