"برو"

387 81 16
                                    

صدای باز شدن در رو می تونم بشنوم. شنیدن تنها کاری که با چشم های بسته می تونم بکنم. صدای قدم هاش هر لحظه بلند تر می شن. الان دیگه کاملا کنار تخت وایساده. می تونم خم شدندشو حس کنم. بوسه به پیشونیم میزنه. نباید تحت تاثیر این کارهاش قرار بگیرم نباید تکون بخورم. تمام توانم رو جمع کردم که خواب بنظر بیام.

_شماره ی خودمم رو برات تو مبایلت سِیو کردم. هرکاری داشتی بهم زنگ بزن.

این حرف ها رو جوری میزنه که انگار من بیدارم. وای خدایا چرا من این قدر احمقم. برای چی گوشی تو دستمه. دلم می خواد زمین دهن باز کنه برم توش. ادامه میده.

_و البته که وقتی از خواب پاشدید لطفا قرص هاتون رو بخوردیو و بیاد شما طبقه پایین.

این حرفش کمی چاشنی تمسخر داشت. تصمیم رو گرفتم دیگه از این خواب نکبت پا نمی شم.

_نمی خوای پاشی؟

محل نمی دم. خودم به خواب می زنم. نفس عمیقی می کشه و شروع به راه رفتم می کنه. چند ثانیه بعد صدای باز و بسته شدن در میاد و سکوت می شه. احتمالا دیده من تکون نمی خورم بیخیال شده رفته. توی تخت غلت می زنم. سرم دو بار محکم توی متکا می کوبم.

_من یه احمقم یه احمق.

با صدای بلند داد می زنم.

_و همین طور خیلی داغون در بازیگری.

صدای اون پسرِ است که. یکدفعه انگار برق گرفته منو سیخ سر جام می شینم. اون پسره ی عوضی گولم زد و ادای این که از اتاق رفته بیرون رو درآورده. حالا هم به در ورودی تکیه داده، بالبخند مضحکه آمیزی روی لبش ، داره منو نگاه می کنه. سکوت بینمون باعث می شه اون به حرف بیاد.

_از اونجایی که دکتر نفهمید چرا حال تهوع داری. فردا باید بریم اندوسکوپی.( یه لوله می کنند تو حلق مریض ببینید تو معده اش چه خبره)

سرم تو بالشت می کنم. ادامه می ده:

_نمی تونی مسموم شده باشی. چون غذایی غیر از غذای سر آشپز عمارت نخوردی. به گفته دکتر حامله هم نیستی.

اصلا از حرف هاش چیزی نمی فهمم. بعد از این که متوجه می شه نمی خوام جوابشو بدم. می گه:

_می گم برات شام رو بیارن بالا.

اشکام به صورت ناخودآگاه شروع به ریختن می کنند و بالشتی که سرم رو روش گذاشتم خیس می شه. تنم به رعشه می افته و صدای هق هقم بالا می گیره.

_چرا داری گریه می کنی؟ حالت دوباره بده؟

کمی نگرانی تو صداشه اما اصلا مهم نیست. این ازدواج زورکی، این حاملگی، فروخته شدن توسط خانواده ام، مریضی حال تهوع و جواب ندادن ناتسومی به تماس هام، همه این باعث شده زندگی مزخرفی رو تجربه کنم. گریم شدت می گیره.

_حرف بزن بگو چته. نکنه فشارت افتاده؟ از حرف هام ناراحت شدی؟

نزدیکم میاد و کاری می کنه که سرم از تو بالشت بردارم. با دیدن صورت غرق در اشک من اخماش توهم میره.

_آروم باش. اگه چیزی می خوای بگو؟

بدون هیچ فکر قبلی با گریه و هق هق جواب شو می دم:

_می خوام از این جا برم، دیگه نمی تونم تحمل کنم. دیگه یک لحظه هم نمی تونم اینجا بمونم.

_خب، برو

یکدفعه سیل اشک هام که از چشام میاد خشک می شه. از این حرفش به شدت تعجب می کنم. اصلا فکر نمی کردم رضایت بده.

_چی؟

_کسی جلوتو نگرفته. برو.

فروخته شدWhere stories live. Discover now