شَبِ مَستی

838 143 27
                                    


● یک ماه پیش از زمان حال
مست، هیت و وسط پارتی باید خودمو برسونم جایی که این همه جمعیت نباشه.
چراغ ها میرقصیدند. موسیقی زمان رو به فراموشی می سپوره. یه نفر موچ دستم رومی گیره و با خودش می کشه.
-ناتسوم
صدام توی جمعیت غرق می شه. از تو جمعیت درمیایم. به سرعت سمت آسانسور می کشونتم. می تونم سنگینی نگاه های دور اطرافم رو حس کنم. هیتم و می دونم بوم بقیه آلفا ها رو به خودش جذب میکنه. به نفر نزدیکمون می شه. با یه حرکت منو می کشه تو بغلش. همه چی خیلی سریع پیش میره. ناتسومی منو از تو بغل طرف می کشه بیرون و هل می ده تو آسانسور. نمی دونستم این همه قویه. اوه انگار تو سرم اتیش روشن کردن. چراغ طبقه ۲۳ روشنه. مگه نباید بریم بیرون. سرمو سمت ناتسومی می چرخونم. ناتسومی این قدر قد بلند نبود. این کیه...؟؟؟
(کسی که از تو جمعیت کشیدش بیرون ناتسومی نبود همین الفا است که تو اسانسور باهشه، فقط چشاش داره البالو گیلاس می چینه)

دیگه دیر شده، واسه این حرف. یه آلفا، می تونم بوشو حس کنم. بوی دلنشینی داره. می خوامش. پیرهنشو می کشم و سعی می کنم رو پنجه پاهم بایستم تا ببوسمش. دیگه خیلی یادم نمی آد. فقط می دونم حس خوبی داشتم. خیلی خوب. یه جورایی رویایی بود.

این رویا رو می شه به لذت بخش ترین و همچنین تار ترین رویایی که داشتم نسبت داد. در حدی که، چهره ی طرف هم یادم نمی آد. فردی که حالا پدر بچه ای که تو شکم ام و من حتی نمی دونم کیه یا چه شکلیه. این وضعیت از شوهر اجباریم هم بد تره. در بدترین حالت، بچه داشتن از شوهر اجباریم این که حداقل صورت شو دیدم؛ ولی الان هیچی از پدر بچه ام نمی دونم. هیچی.

همش تقصیر جلی شات هایی که خوردم.

فروخته شدTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon