ادامه سفر، هایسه دیگه توجه خاصی به من نمی کرد و مدام به پیام ها و زنگ های کاری جواب می داد. چهرش کمی سرد شده و مکالماتش خیلی ادامه دار نبود. نمی دونم چرا ولی به من احساس کرخی دست داده بود.
بعد از اتفاق توی ساحل، شب یه جشن محلی برگزار شده بود. آتش روشن کرده بودن. آواز می خوندن، می رقصیدن، آب کوکونات و کوکتل می نوشیدن. کسی که منو به جشن دعوت کرد هایسه بود. احتمالا این جشن یکی از غافلگیر های سفر بوده که هایسه می خواسته منو باهش تحت تاثیر قرار بده.
وقتی دوتا پسرا امدن دنبالمون کای و ناتسومی خیلی سریع سریع از ما جدا شدن. شاید می خواستن کمی به ما رمان بدن یا شاید ناتسومی می خواست از دستم فرار کنه چون بد خلقی کرده بودم کی می دونه، شاید کای هم می خواسته ناتسومی رو سوپرایز کنه.
دست های سرد هایسه منو به سمت جشن راهنمایی می کنه شاید اگه هایسه آدم منظبط و رو برنامه ای نبود بقیه سفر به حال خودم رها شده بودم.
من یه آب نارگیل برداشته بودم و هر دومون دور آتیش که روشن کرده بودن، نشسته بودیم. هر کسی که ما رو می دید بی چون و چرا می فهمید که ما یه زوجیم اما چیزی که من می دیدم هایسه بود که سعی می کرد صورتشو بی حس نشون بده اما پشت اون نقاب ظاهری سرمایی بود، با گرمای آتش هم گرم نمی شد و قابل لمس بود.
نیم رخ صورتشو توی نور های ساطع شده از آتش، غرق شده بود، رو می دیدم. زل زدنم بهش باعث شد که خیلی اروم صورتشو به سمتم برگردونه و اون چشم های سیاه مثل سیاه چاله ای تمام نور و گرمای دور و اطرافشو بگیره و نابود کنه. اون چشم ها مثل علامت خطری بودن که می گفته دیگه نمی تونم. یعنی این که واقعا زیاده روی کردم. هایسه عمیقا ناراحته. اگه یه آدم غریبه هر کسی غیر هایسه، شاید با کارایی که تا حالا انجام داده بود بهش روی خوش نشون داده بودم.
دستم رو زیر چونه اش می زارم و سرش رو به سمت بالا میارم و بوسه نثار لب هاش می کنم. جا می خوره و کمی صاف تر می شینه. خیلی اروم جوری که فقط و فقط خودش بشنوه و نه هیچ کس دیگه می گم:
_ممنونم.
لبخندی به گوشه لبش میاد. من رو از نظر می گذرونه و دوباره به رو به رو نگاه می کنه. اون فضای سنگین بینمون تا حدی برداشته شد. اون دست های سردی که منو اول با خودشون اورده بودن حالا گرم بودن و منو با خودشون بر می گردوندن.
ساعت خیلی وقته از نیمه شب گذشته. جشن تموم شده و به هتل برگشتیم. هایسه بدون هیچ کلمه ای خوابش برده.
صبح دیگه خبر از هایسه نبود. اون رفته بود. از فی جی رفته بود. کای می گفت مجبور شد برگرده.
_آره مجبور شده برگرده ولی هیچی به من نگفته حتی یه پیام یا زنگ نزده قطعا ناراحته. منم ناراحتم فقط به خاطر این که فهمید من حامله نمی شم این کارا رو می کنه. اگه می تونستم تو صورتش داد می زدم و می گفتم پدر سگ، من حامله ام تا چشات درآد و قطعا از توی پدرسگ ام حامله نیستم. حالا منو ول می کنی میری. اصلا برو. سر یه حامله نشدن واسه من شاخ شده. اصلا یه کاری می کنم حامله بودنم هم برات عذاب آور باشه."
این رو در حالی که با عصبانیت راه می رفتم و داد می زدم برای ناتسومی که لیوان چایی اروم بخش رو هم می زد می گفتم. که ناتسونی در جواب گفت:
_کاری کردی. فعل مال گذشته است. فقط هایسه نمی دونه. در واقع دروغ گفتم که هایسه نفهمه بعد تو الان می خوای بری همه چی رو بزاری کف دستش. بیا اینو بخور کمتر واسه من چرت و پرت ببافی.
بعد به زور داشت سعی می کرد چایی رو بخوردم بده و کاملا موفق شد. همچنان عصبانی بودم و غرغر کنان می گفتم:
_اون منو ول کرده رفته. دیشب هم خیلی راحت گرفت خوابید. انگار نه انگار که من این جام
_ باهت خوابیده بود بعد می ذاشت می رفت که بدتر بود. الان بخاطر اینکه دیشب باهت نخوابیده ناراحتی یا چون الان این جا نیست؟!
_چیی!!! بس کن!! کی گفته من ناراحتم بود و نبود اون پسره ام. که حالا ناراحت چیز های دیگه اش باشم. می گم اون پسره رو من انگ گذاشته.
_در واقع من این کارو کردم. و این انگی که می گی کاملا چیز دروغیه منو باور نداری. از شیکمت بپرس. یکی دو تا گل گاوزبون دیگه لازمته.
بلند می شه تا دوباره دم نوش درست کنه و ادامه می ده:
_حتما باید یه دکتر بریم. واقعا نمی تونم تنهایی هم از پس حاملگیت بر بیام، هم تراژدی هات با همسرت.
کله ام توی دستام می گیرم ارنج هام رو روی میز می زارم. ناتسومی با به دوتا لیوان دمنوش میاد رو میز می زاره و می گه:
_زود بخور چون قراره بریم با کای گردش. درسته که هایسه نیست ولی کای که هست.
ریز می خنده. ادامه می ده:
_به هر حال امدیم سفر باید یکمی خوش بگذره.
YOU ARE READING
فروخته شد
Fantasyداستان یک ازدواج اجباری بین آلفا و امگا برای پول و قدرت. شاید اجباری بودن ازدواج کوچک ترین مشکل شون باشه. بیرحمی سرنوشت یا داستان تکراری اش. شخصیت ها: نقش اصلی: راوی داستان، هارو (اُمگا) شوهر نقش اصلی: اون پسره، هایسه (آلفا) دوست صمیمی نقش اصلی: نات...