پرتره

778 134 19
                                    

●زمان حال( روز دوم متاهلی)
تمام تابلو هام اینجاست. نقاشیام. تمام وسایل از قلمو ها گرفته تا میز و رنگ روغن ها همشون جدید اند. و البته بهترین مارک ها. مال خودم هم تقریبا همین بود. اتاق دوست داشتنیه، پنجره های بلند با شیشه های یک تیکه رو به باغ عمارت. فکر کنم این اتاق قبلا برای استراحت و وقت گذرونی استفاده می شده. نور خوبی داره.

نقاشی های خودم عمدا از طبیعته. کوه ها، رود ها ، آسمون با پرنده هاش و ابر هایی که هر جایی می خواهند می رند. دلم می خواست ابر باشم. آزاد، من به یک روش قانونی تو این خونه حبس شدم. چه جوری می تونم دیگه نقاشی ها طبیعت رو بکشم. طبیعت بکری که دست نخورده است. خالی از انسان، انسان هایی که به دنبال مالکیت همه چیز اند.

نداشتن تلفن یا هر وسیله ارتباطی باعث شده از تمام زمین و زمان جدا باشم. حتی از خانواده ام دور باشم. خانواده که فکر کنم نمی خوام تا مدت ها ببینمشون. هنوز نمی تونم باور کنم. چه جوری واقعا تونستند، این بلا رو سر من بیارند. نمی تونم منکر این شم که هنوز دوستشون دارم. من واقعا یه احمقم. یه احمق. ساده...

اشک های گرمم از روی گونه ام سر می خوره و روی بوم سفیدی که توی دستم گرفتم می ریزند. بغضم، داره خفم می کنه. نمی تونم این جوری ادامه بدم. باید یه کاری کنم. باید خودمو از این شرایط نجات بدم. باید نقاشی کنم. باید خودمو خالی کنم اما این دفعه فقط تصویر چند تا گل و علف رو نمی کشم. باید سعی کنم و تصویر اون پسره رو به یاد بیارم و بکشمش. اگه پیداش کنم. شاید بتونم خودمو از این شرایط بیارم بیرون. شاید ازم حمایت کنه.

قلم توی دستم می چرخونم. کشیدن یه پرته کار نسبتا ساده نیست. اما اگه ندونی دقیقا به چی می خوای برسی. مطمئنا کار ناجوری می شه. اونم، چهره که پر از جزئیاته. یه کلیاتی از شمایل می کشم. یه دایره برای صورت گردن و شونه ها. مو هاشم مشکی بود و همین طور استایلیش.

یه ربع، نیم ساعت، جز گرته برداری اولیه چیزی دیگه نکشیدم. شاید بهتر بود به همون علف کشیدنم ادامه می دادم. واقعا چه جوری نمی تونم صورت شو به خاطر بیارم. لعنت. هر چه قدر بیشتر تلاش می کنم کمتر به یاد میار. اخه، جه چوری من باید قیافه کسی که تو مستی و هیت بودم بخاطر بیارم اونم یه ماه پیش.

شرایط اصلا خوبی ندارم با  یکی به اجبار، ازدواج کردم، ولی از یکی دیگه حامله ام و کسی راجبه قسمت دوم به غیر من نمی دونه. می خوام از دست این ازدواج خلاص شم. می تونم بگم که از یکی دیگه حامله ام و گند بزنم به این ازدواج. از طرفی به شدت می ترسم. ممکنه همه چیزمو از دست بدم. پول و آبرو و هر چیزی که دارم. ممکنه به مرگ تهدید شم. حتی خانواده که الان دوستشون ندارم هم از دست بدم. به خاطر من زجر می کشند ولی من نمی تونم‌ادامه بدم. اینجا مث یه زندان می مونه. نمی خوام اینجا بمونم. اما، اما من نمی تونم بار داریم رو پنهان کنم اونا می فهمند من باردار بودم. خیلی راحت پزشک ها می فهمند. نمی تونم چیزیو قایم کنم. به هر حال متوجه اش می شند. یعنی باید بچه رو بندازم؟؟؟
در حالی که روی چهار پایه نشستم و قوز کردم. دستی دور کمرم می پیچه و از پشت بغل می شم. کمی شوکه می شم.

فروخته شدOù les histoires vivent. Découvrez maintenant