فی جی

218 52 19
                                        

_من... باردارم

قبل از این که داد بزنه. جلوی دهنشو با دست می گیرم. سرم رو به نشانه منفی تکون می دم. آروم از هم جدا می شیم و هر دومون روی صندلی هامون بر می گردیم. ناتسومی رو صندلیش یک وری می شه و یکی از پا هاشو توی شکمش جمع می کنه. حالا نوبت اونه که با صورت بُهت زده به من نگاه کنه. دست شو از بدنش جدا می کنه و چند باری بدون این که صدایی از گلوش بیرون بیاد، لب هاش باز و بسته می شه. دوباره بهم خیره می شه. این بار لیوان واینی که توی دستم رو ازم می گیره و می گه:

_نباید بخوری. برات بده.

و خودش لیوان رو سر می کشه. بعد مکثی با صورتی وا رفته از هم می گه:

_دیگه کی می دونه؟

_در واقع باید بگی که دیگه کی نمی دونه؟ غیر از خودم و خودت هیچکی دیگه نمی دونه.

قبل از اینکه سوال دیگه ازم بپرسه. اون دوتا آلفای وارد کابین می شن و حرف هامون ناقص می مونه. انگار که اون دوتا هم حرف های داشتن که نمی خواستن ما بشنویم یا می خواستن بهمون زمان برای تجدید دیدار بِدن.

هر دوشون کنار ما نشستن. من خوش و بش تصنعی با کای کردم اما ناتسومی هنوز خیره به من بود. اون پسرِ( خوشش نمیاد اسشمو بگه بخاطره همین می گه اون پسره) با دیدن نگاه خیره ی ناتسومی اخمی کوچیکی رو پیشونیش نقش بسته. چند تا نگاه کوتاه بهم می کنه. منم در چند بار سریع پلک می زنم. به کف هواپیما نگاه می کنم و می گم:

_ممنون

اخم های روی پیشونیش جاشو به لبخندی گوشه لبش می دند.

تا وقتی که هواپیما بشینه قیافه ناتسومی به علامت سوال گنده تبدیل شده بود ولی خوشبختانه به خودش امد و سعی می کرد تا حد زیادی طبیعی رفتار کنه. بی صبری زیادش برای پرسیدن این سوال که:(( تو چه غلطی کردی؟ )) برام قابل درکه ولی انگار این دو تا آلفا خیالی برای جدا شدن از ما نداشتند. از طرفی من باید با اون پسرِ هم حرف بزنم ولی خب، تمامی لحظاتی که قابل صحبت کردنه به سکوت می گذشت. احتمالا برای سفر برنامه چیده بوده اما من با تمام قوا داشتم با دعوا کردن هام خرابش می کردم ولی هر جوری بود اون منو با خودش همراه کرد.

تا وقتی رسیدیم فی جی یکی دو باره حال تهوع داشتم و هر بار بعد از تهوع ناتسومی نگاه می کردم بیشتر از من رخ اون رنگ پریده بود. در نتیجه بجای خیلی خوش خورم‌ بریم بچرخیم مجور شدیم بریم هتل تا من دیگه بیشتر از این از رمق نرم. البته سویت های هتل کلبه شیک چوبی و کنار دریا بود. آه، خیلی هم نیست. ناتسومی از کنار من جُم نمی خورد و البته اون دوتا.

اون پسره خیلی اصرار داشت که ناتسومی و  کای برن بچرخنو این خودش ازم مراقبت می کنه. کای بنظر با این ایده موافق بود ولی ناتسومی بشدت نگران من و سمج تر از اونی بود که بخواد بره و البته زبان بازی که ناتسومی بلده کسایی که از سوییت بیرون رفتن کای و ناتسومی نبودن بلکه کوی اون پسره بودن.

من کاملا از زمانی که پام به زمین فی جی رسیده بود حالم بد بود و الان کلا تو دسشویی هتل بود. به محض این که ناتسومی از پس اون دوتا آلفا بر امد که منو تنها بزارن. لب به هر آن چیزی که به ذهنش می رسید گشود:

_تو حامله ای و اون برت داشته اوردت فی جی که قشنگ در و روده ات هم بخوره. هایسه با خودش چی فکرده.

_گفتم که کسی جز خودم و خودت نمی دونه من حامله ام.

_اوه و برای چی بهش نگفتی؟ ببینم نکنه بهت تجاوز کرده. آره تو حامله ای قطعا بهت تجاوز کرده.

_بچه ی اون نیست.

ناتسومی که داشت با عصبانیتش درباره ی هایسه حرف می زد. خشک شد.

ناتسومی:

_چی؟؟؟ اینجا چخبره؟؟ چی داری می گی؟؟

_بچه ی... اون... نیست. من کلا چهار پنج روزه که اون رو دیدم در نتیجه این بچه ی که تستش مثبت شده محصول یه ماه پیشه. نه هایسه. بهش چی بگم، ببخشید که در حالی که حامله بودم باهت به زور ازدواج کردم.

ناتسومی کم کم‌ روحش از بدنش داشت جدا می شد.

فروخته شدDonde viven las historias. Descúbrelo ahora