ناتسومی زود تر از من خودشو جمع کرد و خنده ای سر داد و همراه اون کای در حالی که صورتش سمت من بود به خنده افتاد. ناتسومی:
_آلفاها که حامله نمی شن. نگو که منظورت اینه که هایسه ناراحته چیزیه.
و به خندیدن ادامه داد. کای:
_شاید هم ناراحته کسیه ولی امکان نداره. هایسه مغرور تر از این حرف هاست که به کسی دیگه ای اهمیت بده.
بعد جفتشون به خندیدن ادامه دادند و از دست انداختن اون پسره و من یه جورایی خوشحال بنظر می امدن. لعنتی ها یه جوری داشتن حرف می زدن انگار من بی اهمیتم و اون پسره هم خیلی مغرور از خود راضیه. البته اهمیت خاصی هم نداشت چون اون دو نفر از معدود نفراتی بودن که می تونستن به من و اون پسره بخندند به هر حال دوستی ها چیز های خودشو داره ولی من از ناتسومی متشکر بودم که تلاشش رو کرد که بحث رو به شوخی و خنده بکشونه تا من گیر نیوفتم ولی هایسه همچنان به من خیره بود و منم هر دو ثانیه یکبار نگاهم رو ازش می دزدیدم اما فایده ای نداشت انگار که شصتش خباردار شده بود که واقعا یه چیزی عجیبه.
کای و ناتسومی داشتن می خندیدن ولی من و اون پسره در سکوت بودیم. خیلی نگذشت که اون دو تا هم دیگه خندیدن رو تمومش کردن و میز که دورش نشسته بودیم ساکت شد. سکوت سنگینی بود نمی تونستم تحملش کنم پس با تشکری برای غذا از جام بلند شدم که برم ولی اون پسره صدام کرد:
_هارو
مجبور بودم که جواب بدم.
_بله
_تو که... تو که...حامله نیستی؟
از روش ناتسومی برای جمع کردن وضعیت، خنده ای کردم:
_چی داری می گی؟ معلومه که نه.
خیلی سریع از میز جدا شدم و سمت سوییت برگشتم. نفسم تو سینه ام حبس شده بود. این بشر چقدر تیزه. دوباره حال تهوع بهم دست داد و همون یه ذره غذایب که خورده بودم رو برگردوندم. برای تهوع های زیاد مری ام می سوزه و تبش قلب گرفتم.
دیگه داره همچی از هم می پاشه. پشت سر من ناتسومی وارد می شه و می گه:
_کاملا مشخصه شک کردن. با این در رفتنت کاملا دیگه به شک انداختی شون و محض اطلاعت دارن میان اینجا.
زنگ سوییت به صدا درمیاد. دیگه از این بدتر نمی شه. واقعا هیچ ایده ندارم که چجوری باهشون رو برو شم. نیاز به زمان دارم تا یه چیزی سر هم کنم. کارت پول و گوشیم رو بر می دارم. درِ پشتی سویت که رو به ساحل رو باز می کنم و همراه خودم ناتسومی رو می کشم:
_باید بریم. همین الان.
ناتسومی کله شو به نشانه موافقت تکون می ده و هر دو مون از روی نیم دیواره ی تراس می پریم. خیلی طول نمی کشه که اون پسره با کارت زاپاس در سوییت و باز می کنه و توی تراس میاد و با دیدن ما که حالا کمی دور شده بودیم داد می زنه:
YOU ARE READING
فروخته شد
Fantasyداستان یک ازدواج اجباری بین آلفا و امگا برای پول و قدرت. شاید اجباری بودن ازدواج کوچک ترین مشکل شون باشه. بیرحمی سرنوشت یا داستان تکراری اش. شخصیت ها: نقش اصلی: راوی داستان، هارو (اُمگا) شوهر نقش اصلی: اون پسره، هایسه (آلفا) دوست صمیمی نقش اصلی: نات...