توی این چیزی که ناتسومی بهش می گفت گشت و گذار. کلی دست فروش با ارابه و میز های کوتاه، روی زمین بساط پهن کرده بودن البته کلی مغازه های کوچولو کوچولو کنار هم بود که هرچی می گفتی می فروختند.
یکی میوه می فروخت. انواع میوه ها در حدی که احساس می کردم طرف رفته توی جنگل چهار تا شاخه از چند تا درخت کنده آورده به نام میوه منحصر بفرد می فروشه.
یکی دیگه از کف تا سقف مغازه اش عسل گذاشته بود و به نام عسل محلی می فروخت. کسی ام چیزی نمی گفت هیچ کسی با خودش نمی گفت اخه جزیره به این کوچیکی مگه چقدر می شه توش عسل تولید کرد که که این یارو تا سقف چیده تازه به قول خودش تو انبار هم داره.
یکی دیگه فقط ادویه می فروخت. ادویه ها رو شبیه کوه درست کرده بود وقتی به مغازه اش نگاه می کردی فکر می کردی رشته های رنگی رنگی اند. یکی قرمز، یکی زرد، یکی سبز، یکی...
یکی دیگه کیف و سبد حصیری می فروخت. حالا شاید چیز های دیگه هم می فروخت ولی تا چشم می چرخوندی یه چیز حصیری می دیدی. که البته همه این ها دست ساز و ساخت تو محلی ها بودن.
یکی دیگه فقط چمدون مسافرتی می فروخت. خیلی منتظر بودم بگه این چمدون ها محلیه که نگفت.
یکی دیگه ساعت می فروخت. در واقع ساعت مچی، تازه یکی دو تا ساعت رو توی آب انداخت بود که بگه ساعت هام ضد آب اند.
تو این یکی، یکی دیگه ها بود که متوجه شدم اثری از کای و ناتسومی نیست. هووم کجا رفتن؟ اصلا جالب نیست. شاید باید برگردم هتل وای تا الان خیلی راه امدم. پاهام خیلی خسته اند. تازه گشنمه ام هست. خب، الان باید چی کار کنم؟
گوشیم رو نگاه می کنم. چهار تماس از دست رفته از طرف ناتسومی و چند پیام که حاویه " کجایی؟" " چرا گوشیت رو جواب نمیدی" "جواب بده" " ما بر گشتیم هتل" بود.
هووم، یعنی چند وقته که از هم جدا شدیم که اینا الان هتل اند. نکنه منو پیچوندن رفتن ولی من خیلی گشنمه.
از دست فروشی ها واسه خودم بستی و نوشیدنی بدون الکل خریدم. در تلاش برای پیدا کردن یه تاکسی بودم. که صدای داد و بیداد اُمد بلافاصله یه نفر بهم بر خورد کرد و روی زمین افتادم تمام نوشیدنیم روم ریخت و ساق پام به لبه جدول خورد و تیر کشید. بستنی ام روی زمین ولو شده بود. پام تو شیکمم جمع کردم و شروع به مالیدنش کردم. از اون جایی که چند نفر دیگه در حال دویدن بودن احتمالا یه دزد بوده که بهم زده. احتمالا دزد بوده...که... بهم زده...
دست توی جیبم می کنم. خالیه. کیف پول و موبایلم نیست. اون دزد داشت فرار می کرد که جیب منو زد. تف به این شانس چه طوری آخه این کارو کرد. دارم ماهی یه موبایل دود می کنم می ره هوا. باید یه پلیسی چیزی پیدا کنم اما تا چشم کار می کنه خریدار و فرو شنده است. این جزیره کوفتی مگه پلیس نداره. خیلی گشنمه خوراک هامم از دست دادم. دارم کم کم ضعف می کنم. یه گوشه خالی تو اون هیا هو پیدا می کنم و روش می شینم. رو دور بد بیاریم.
_شما حالتون خوبه؟
کتونی های نقره ای رنگ می بینم سرم و بالا میارم یه جین سیاه پاشه. کمی بالاتر یه کت آبی نفتی که زیرش یه تیشرت سفید پوشیده و بالاتر ،اثری از صورت آدمیزاد نیست. یه هیولای دماغ دراز قرمز می بینم. یه سکسکه از رو ترس می کنم. طرف ماسکشو بالا می ده.
_اوه. ببیخشید.
یه قیافه ای معمولی که شکل یه آدم معمولیه از زیر اون ماسک بیرون میاد.
_رنگ تون پریده. سرو وضعتون هم خیلی خوب نیست. کمک لازم ندارید؟
نمی تونم حرف بزنم. منگ نگاهش می کنم. ادامه می ده:
_کسی همراه تون نیست؟
تمام قدرتمو جمع می کنم و با صدای اروم می گم: هتل×××
_باشه. منم تو همون هتلم.
دست شو می اندازه زیر کتفم و بلند می کنم. سریع یه تاکسی می گیره جفتمون سوار می شیم. واقعا حال خوبی ندارم.
نمی دونم چقدر می گذره. به هتل می رسیم. اون آقای معمولی پیاده می شه. چند دقیقه بعد با ناتسومی و کای بر می گرده طرف تاکسی. ناتسومی خطاب به من چیزی می گه بعد به راننده. کای و ناتسومی هر دو سوار تاکسی می شن. ماشین حرکت می کنه.
زمان به سرعت می گذره. چیزای نا مفهوم و مقطعی می بینم. یه درمانگاه. دو تا پرستار. صدای ناتسومی" اون حامله است" سرم. سردی رگ های دستم. اخم های گره شده کای. صدای دیگه ای" امشب پرواز داریم ....برگردیم" صدای دیگه ای" ... با این...نیست....استراحت کنه" دوباره تاکسی..... تکون خوردن ماشین.... چمدون ها و سایل.... هواپیما....
وقتی حالم جا میاد که تو عمارت هایسه ام و یه سرم دیگه به دستم زدن.
_لعنت

ŞİMDİ OKUDUĞUN
فروخته شد
Fantastikداستان یک ازدواج اجباری بین آلفا و امگا برای پول و قدرت. شاید اجباری بودن ازدواج کوچک ترین مشکل شون باشه. بیرحمی سرنوشت یا داستان تکراری اش. شخصیت ها: نقش اصلی: راوی داستان، هارو (اُمگا) شوهر نقش اصلی: اون پسره، هایسه (آلفا) دوست صمیمی نقش اصلی: نات...