قبل از این که دستم به دستگیره در برسه در از چهار چوبش خارج می شه و اون پسر مو سیاه درست در مسیر پرواز من به سمت در پدید می اد.
خیلی راحت از چیزی که فکرش رو بکنم من رو می گیره، اونم بایک دست. با ابرو های بالا رفته منو نگاه می کنه انگار نه انگار که ۶۰کیلو ناقابل از آسمون افتاده روش. با صدای بیش از حد ملایمی می گه:((جایی داشتی میرفته؟))منم که گربه زبونم روخورد تو اسمون درحدی که صدای نفس کشیدنم رو نمی شنیدم ولی نمی دونم چرا صداش داشت توی سرم جا به جا می شد و بیشتر از این که اهمیت بدم چی می گه داشتم با سیلاب به سیلاب کلماتش پرواز می کردم. به نظرم اینقدر این پرواز طولانی شد که اونم مجبور باشه دنبال جواب سوالش نکرده و منو روی زمین بزار و حرفش رو تکمیل کنه:((بدون اجازه من حق نداری جایی بری.)) همین کافی بود که خودم رو کاشی ها پیدا کنم و یادم بیاد که اینجا هنوز زندانمنه و من راه خروج ندارم.
روز های تابستون بیش از حد بلنده. شام ساعت نه. تنها زمانی که من می تونم با اون پسر...مرد حرف بزنم کو الان هم جلوش، نشستم و دارم نخود ها داخل ظرفم رو نگاه می کنم.
((باید حرف بزنیم.)) داره بحث رو شروع می کنه. چرا توی دلم شادم؟ اون چشم های مشکی داره منو نگاه می کنه.
-خب،بگو میشنوم
مثل این که جملات آغازین این بحث مال خودم بوده، و الان باید ادامه بدم.
-من نمی خوام اینحا بمونم.
فکم بی اراده باز شد و این حرف ها رو گفتم.
-از اینجا خوشت نمیاد؟ چند تا اعمارت دیگه هم هست میتونیم جامون رو عوض کنیم
-منظورم این نیست؟
سکوت
باز هم سکوت
-خب پس می ریم مسافرت.
خیلی ملایم داره پیش میره یا داره طفره میره؟
-میدونی منظورم این نیست.
اخم هاش توی هم میره.
- تو تنها کاری که داری به دنیا آوردن بچه است.
از جاش بلند می شه و منو با نخود هام جا میزاره.بچه...
کلی تست بارداری و لوازم... توی وسایل اتاقم/مون بود.از اولشم قرار بر همین بود. باید تست بدم.
اگه باردار باشم خوش حال می شه.
چی دارم می گم خوشحالی اون؟ بچه؟ بارداری؟؟ شروع می کنم، جیغ زدن. فشار زیادی رو دارم تحمل می کنم. این از حدم بیشتره.اون فقط یه آلفاست که منو خریده همین و بس. یه شب خوابیدن باهش نباید منو از خودم بی خود کنه. این چند وقته زیاد دست گل اب دادم. و الان نمیدونم چرا تست بارداری تو دستامه. نه، اتفاقا می دونم من می خوام بدونم که ازش باردار نیستم. این خیلی مهم که ازش حامله نشم. البته فقط یه شب گذشته نمی دونم این تست ها یه شبه کار می کنه. اصلا من می تونم کم تر از ۲۴ ساعت حامله شم. چرا من این تست بیخود رو دادم و الان منتظرشم؟
دارم همین جوری تو دست شویی راه می رم ساعت نزدیک های ۱۱ است. امشب هم باید پیشش بخوابم. اگه بخواد همین جوری ادامه پیدا کنه. حاملگی من رو شاخشه. در دستشویی کوبیده می شه. صدای آشنای خدمتکار به گوشم می خوره.((آقا،ارباب دراتاق خواب منتظرتون هستند.))
-شنیدم
-حالتون خوبه، آقا
- الان میام
لعنتی لعنتی، با خودش چی فکر کرده من که... اره اسباب بازیشم. اون منو خریده. هر لحظه نفرتم بیشتر از قبل نسبت بهش می شه. این قدر تو افکارم غرق بودم که حتی نفیمیدم چه جوری جلوی در اتقاق شم. یعنی باید در بزنم. فکر نکنم. به هر حال من عروسک اتاقشم. اگه در نزنم برم تو یعنی پزیرفتم که مال اونم. اگه در بزنم هم یه جوریه. من این جا حقی دارم؟؟؟در باز شد و اون درباره توی چهار چوب در ظاهر شد. فکر کنم این باره دومیه که این اتفاق برام می افته. چرا اون همیشه از من سریع تره.
-پس امدی؟ می خواستم خودم بیام دنبالت؛ این چیه تو دستت؟
یا خدا چرا این تست بارداری هنوز تو دست منه؟ چرا ننداختمش دور، احمق، من یه احمقم
VOUS LISEZ
فروخته شد
Fantasyداستان یک ازدواج اجباری بین آلفا و امگا برای پول و قدرت. شاید اجباری بودن ازدواج کوچک ترین مشکل شون باشه. بیرحمی سرنوشت یا داستان تکراری اش. شخصیت ها: نقش اصلی: راوی داستان، هارو (اُمگا) شوهر نقش اصلی: اون پسره، هایسه (آلفا) دوست صمیمی نقش اصلی: نات...