¤•°×part: 1×°•¤

2.8K 306 37
                                    


امروز روز مهمی براش بود یک جوری هم به قدرت میرسید هم بدبخت میشد قرار بود با یه دراکولای کثیف ازدواج کنه و جلوش زورکی لبخند بزنه فقط منتظر بود که پیوند بینشون علنی بشه اون وقت اون پسرک خون خور رو هم مثه مورچه زیر پاش له میکرد
با افکار شیطانی که در سر داشت پوزخند زد و به چشمای قرمز پسر روبه روش نگاه کرد
خدمتکار بالشتکی که روش دو حلقه بود رو نزدیک کرد حلقه کوچیک تر رو برداشت و در دستان خوشتراش همسر چند دقیقه اش کرد
____________

با حس کردن طلای سرد در دستش لرزی کل بدنش رو گرفت همیشه از ازدواج کردن با یه مرد متنفر بود اما برای محافظت از برادرش و قدرتمند بودن این کارو میکرد تهیونگ با همین افکار خودش رو آروم کرد
با گرمای خاصی که تمام انگشت هاش رو در بر گرفته بود از هپروت در اومد و نگاهش رو به دستای گرم همسرش کرد که مثل یه پازل دردست های سردش چسبیده بود
خیلی گرم بود برعکس خودش
اطراف رو جستجو گرانه نگاه کرد و به برادرش که لبخند لب هاشو نقاشی کرده بود نگاه کرد که با خوشحالی دست میزد
با شادی دردونه اش گوشه ی لبش کشیده شد و لبخند زیبایی رو به وجود آورد نگاهی به اخمای درهم کوک انداخت و با حفظ لبخند زورکیش زمزمه وار به کوک هشدار داد :

_ هی فکر نکن من تو دلم عروسیه الان چهار قلمرو برای جشن ما اومدن یکم اون لب لعنتیت رو کش بده نمیمیری

+ برام اهمیتی نداره برن به درک

کوک نگاهی به مامانش انداخت و با چشم غره و خط و نشون هاش لبخند زورکی زد

_ می بینم که از مامانت حساب میبری منم یه کاری میکنم که عین موش یه جا مچاله بشی
باصدای تهیونگ گردنش رو صدو هشتاد درجه چرخوند و پوزخند صدا داری زد و گفت :

+ امشب معلوم میشه که کی قراره مثل موش التماسم کنه که کمتر به فاک بره

_ کی گفته که من قراره به فاک برم من سنم از تو بیشتر عوضی پس او دهنت رو ببند

دیگه داشت این پسره ی خون خور رو اعصابش رژه میرفت لبش رو به گوش همسرش رسوند و زمزمه وار جوری که لباش به لاله گوشش برخورد کنه گفت :

_ نمیزارم چنین اتفاقی بیفته مستر کیم

تهیونگ سعی کرد لبخندش رو حفظ کنه هر کسی از دور این دوتا رو میدید فکر میکرد که مشتاق شب عروسیشون هستن افتضاح تر از این نمیشد ریلکس برگشت وبا خنده صداداری به چشمای همسرش نگاه کرد و گفت :

_‌شاتاب جونگ کوک زیادی چرت و پرت میگی

بعد از آخرین کلمه اش به سرعت از جاش بلند شد و برادرش که باهاش یک قدم فاصله داشت رو در آغوش گرفت
جیمین با شیطنت گفت :

*هی تهیونگ فقط چند ساعت صبر کن اینقدر به اون شوهرت نچسب حالم بهم خورد چندشش

ته سرش رو به گوش جیمین نزدیک کرد :

¤•°×𝓣𝓸𝓻𝓽𝓾𝓻𝓮𝓻 𝓸𝓯 𝓵𝓸𝓿𝓮 ¤•°×❅𝔨𝔬𝔬𝔨𝔳❅Où les histoires vivent. Découvrez maintenant