"هفت کوتوله دور تابوت شیشه ای سفید برفی ایستاده بودن و با اندوه اشک میریختن...
چهره اش به سفیدی برف بود و بدنش به سردی زمستون...
شاهزاده ای سوار بر اسب از دور می تازید...
وقتی با قلبی آکنده از عشق و اشتیاق رسید، با یک جست از اسب پایین پرید و خودش رو به معشوقه اش رسوند...
کنار تابوت سفید برفی زانو زد و در تابوت رو کنار زد...
به چشم هاش نگاه کرد...
چشم هایی که به زیبایی میخندیدن، حالا به طرز غم انگیزی بی روح و بسته بودن...
وقتش بود که اون طلسم رو برای همیشه از بین ببره...
باید تپش های گرم قلب معشوقه اش رو بهش برمیگردوند...
پس بدون تعلل، به سمت صورتش نزدیک تر رفت و لب های سردش رو بوسید و معجزه اتفاق افتاد...
طلسم شکسته شد و سفید برفی از خواب عمیق بیدار شد..."
شعله گاز رو کم کرد و دستاشو به لبه ى سینک تکیه داد... با پخش شدن صدای موسیقی، برنامه ی قصه گویی تموم شد، اما اون همچنان تکیه زده به لبه ى سینک داشت به قصه ى سفید برفی فکر میکرد...
سرشو پایین انداخت و با آه نفسشو بیرون داد...صدای جلز و ولز غذای روی گاز از فکر بیرون کشیدش و قبل ازینکه بسوزه زیرشو خاموش کرد...تو سکوت سنگینی که تو فضای بزرگ خونه برقرار بود، مثل همیشه درحالی که فکر و خیالِ ذهن درگیرش و یادآوری لحظه به لحظه ى روز های گذشته نمیذاشتن یه لقمه ى راحت از گلوش پایین بره، تنهایی شام خورد و بعد هم تو سکوت ظرف ها رو شست و آشپزخونه رو مرتب کرد...
برای دوش گرفتن به اتاقش که طبقه ی بالا بود رفت... هر قدمی که رو پله های چوبی سال خورده ی خونه قدیمیشون میذاشت صدای جیر جیر بلند میشد، که هر دفعه با شنیدنش به این فکر میوفتاد که باید فکری به حالشون بکنه، اما هر بار با پا گذاشتن رو سطح دیگه ای از کف زمین به کل از یاد می بردش... اون دغدغه ى ذهنی کم نداشت که بخواد یه همچین چیزی یادش بمونه!
وقتی وارد اتاقش شد و شروع کرد به درآوردن لباس هاش، نگاه گذرایی به چهره ش توی آینه انداخت، که همون نگاه کوتاه باعث شد به فکر فرو بره و درآوردن لباس هاش با مکث و به کندی صورت بگیره...
بقیه حق داشتن که انقد نصیحتش میکردن و ازش میخواستن بیشتر استراحت کنه، حالا که خودش داشت دقت میکرد میتونست به خوبی متوجه رنگ و روی پریده و چهره ى افتاده ى خودش بشه...سری تکون داد و بی حوصله نگاهشو از تصویرش تو آینه گرفت... فوری وارد حموم شد تا زود دوش بگیره که زودتر بخوابه... باید فردا زودتر به آزمایشگاه میرفت...
YOU ARE READING
𝕀𝕞 ℂ𝕠𝕝𝕕 𝕎𝕚𝕥𝕙𝕠𝕦𝕥 𝕐𝕠𝕦
Fanfictionبکهیون، نابغه ای که فرضیه ی انجمادو رو خودش آزمایش میکنه... ولی طی یه سری اتفاقات پیچیده، به جای ۲۴ ساعت، پونزده سال تو کپسول فریز میمونه‼️ و دقیقا زمانی که از یاد همه فراموش شده، سهون خسته از روز هایی که با خیره شدن به صورت رنگ پریده ش گذرونده، با...