❄Part 22❄

37 13 0
                                    

وقتی صبح زود چشم باز کرد و با پلک های بسته و مژه های کیوت بکهیون مواجه شد، همراه با نفس آرومی که از بینیش بیرون میداد لبخند سرحالی رو صورتش نشست و قلبش از ذوق و خوشحالی آب شد...
باورش نمیشد بیداره، همه چیز هنوز مثل یه خواب بود... خیلی راحت میتونست دیوونه بشه، با فکر کردن به رابطه ی دیشبشون، با فکر به اینکه همه چیز انقدر ساده داشت براش اتفاق میوفتاد...
ینی کارما داشت واسه اونم یه کارایی میکرد؟
ینی جواب اون همه سال انتظار و تنهایی رو داشت میگرفت؟
نگاه براقش کمی پایین تر رفت و رو لب های خواستنیش ثابت موند... لب هایی که شب قبل تا مرز کبود شدن بوسیده بودشون اما هیچوقت قرار نبود از چشیدن طعمشون سیر بشه... با احتیاط جلو رفت و خیلی لطیف بوسیدشون و قبل ازینکه بیدارش کنه آروم عقب کشید... همون بوسه برای شروع یه روز پر انرژی و چسبیدن یه لبخند سمج روی لباش تا آخر شب کافی بود!
سرشو رو بالش جا به جا کرد تا دید بهتری رو صورتش داشته باشه که ناخواسته بدنش تکونی خورد و بلافاصله با حس پیچیدگی پاهای بک دور پاهای خودش متعجب نگاهش پایین چرخید و از دیدن اون صحنه پوزخندش ترکید... بک مثل خزه دورش پیچیده بود و پاهاشو کامل قفل کرده بود... حالا دیگه برای تو تخت موندن و به هم نزدن اون فاصله ی نزدیک و لذت بخش دلیل و بهونه ی کافی داشت!
آروم پلکی زد و با همون نیش بازش به تماشا کردن صورتش ادامه داد... همونجور که با لذت غرق شنیدن صدای نفس های آرومش شده بود دستشو با تردید روی بازوش گذاشت و پوست نرمش رو زیر انگشت شستش نوازش کرد...
یادش نمیومد کی تو عمرش انقدر احساس خوشبختی کرده...
شاید هیچوقت...
کاش میتونست زمان رو نگه داره... همونجا و همون لحظه که فاصله ی بینشون اونقدر کم بود که نفس های بک تو صورتش میخورد و با حرکت کردن سینه ش بدن های برهنه شون با هم برخورد میکرد...
وقتی تو اون فاصله داشت نگاش میکرد و اعضای صورتش جلوی چشماش خودنمایی میکرد کنترلی رو میل شدیدش واسه لمس کردنشون با لب هاش نداشت... نمیتونست همونجور بیکار بشینه... اونقدر لب ها و گونه ها و پیشونیش رو بوسید تا اینکه بک بالاخره با کش و قوسی که به بدنش داد کمی تو بغلش جا به جا شد و تو خواب و بیداری به بوسه های پر از احتیاطش واکنش نشون داد
_ آه.. سهونا...
بدون اینکه حتی چشم باز کنه زیرلب خیلی نامفهوم غر زد و وقتی کش خوردنش تموم شد و پاهای سهون رو هم رها کرد دوباره تو اون حالت جدید خوابید... و قطعا روحشم خبر نداشت که با اون صورت پف کرده و لبای سرخ و ورم کرده چطور داره واسه سهون دلبری میکنه!
+ یااا... نمیخوای پاشی؟!
نیشش باز بود و قلبش اکلیلی و ناآروم... دوست داشت انقدر ببوستش تا دوباره کار دست خودشون بده! ... اما بک انگار بیهوش بود و حتی دیگه به اون لحن حرصی و تکونی که به بدنش داد هم عکس العملی نشون نداد...
+ خوابالو!
پوزخندی بهش زد و سرشو رو شونه ش گذاشت تا از زاویه ی دیگه ای شروع به دید زدنش کنه... که البته به جز بخشی از نیمرخش و حرکت نبض گردنش چیز دیگه ای تو دیدش نبود... ولی همونجا هم جای خوبی بود واسه نفس کشیدن و حتی مردن!
یکم با چشمای بسته همونجا رو شونه ی بک موند، جاش راحت و عالی بود و جدا شدن ازش سخت، اما دیگه باید پا میشد... بنظر نمیرسید بک حالا حالاها بخواد از خواب و اون تخت نرم دل بکنه ولی خودش باید دوشی میگرفت و صبحانه حاضر میکرد...
***
با فرو رفتن لبه ی تخت و تکونی که بدنش خورد از خواب عمیق بیرون اومد... میتونست فضای اطرافش رو درک کنه اما هنوز دوست نداشت پلک هاشو باز کنه، تا اینکه نوازش شدن گونه ش و پیچیدن صدای مهربون سهون تو گوشش مجبورش کرد دیگه واسه ادامه ی خوابش اصراری نداشته باشه...
_ سلام خوابالو!
+ سلام...
با صدای گرفته جواب داد و لبخند خسته ای زد... دیدن موهای نم دار سهون و حوله ی کوچیکی که دور گردنش بود اون بوی تلخ و خوش شامپو رو توضیح میداد... ناخواسته نفس عمیق اما سریعی کشید تا بیشتر حسش کنه...
_ خوب خوابیدی؟!
+ اوهوم...
دستا و پاهاشو هم زمان کشید و با حس باز شدن استخونا و عضلاتش چشماشو رو هم فشار داد و مثل یه بچه گرگ کیوت غرید...
+ خیلی زود بیدار نشدی؟!
بعد از کش دادن خودش توجهش به ملافه ای که روش بود جلب شد و تا یادش اومد لخته خیلی نامحسوس از لبه ش گرفت و کمی بالا تر کشیدش!
_ اوهوم... نمیدونم چرا... تمام مدت توی خواب حس میکردم روحم داره تقلا میکنه واسه زودتر بیدار شدن و... دیدن تو!
با شنیدن حرفای رمانتیکی که سهون خیلی عادی و بی تعارف داشت به زبون میاورد گوشه لبش آروم بالا رفت و چشماش از شیطنت شیرینی برق زد... دیدن وجه های دیگه ی سهون در عین حال که براش تازگی داشت، دوست داشتنی و جالب هم بود!
+ یااا خیله خب!
با نیش باز از خجالت، خیلی ملایم بهش توپید... براش عجیب بود که داشت زیر نگاه های خیره ش معذب میشد و سخت بود که بخواد به چیزی که دیشب بینشون اتفاق افتاده بود فکر کنه و باهاش مثل قبل باشه...
نگاهی که دائم زیر مینداخت و چنگی که به ملافه ی روی سینه ش زده بود از چشمای دقیق و مشتاق سهون دور نبود... کم کم با رد شدن تک تک لحظه های جزئی دیشب از خاطرش، گونه هاشم داشت صورتی میشد...
_ صبحانتو که خوردی یه دوش بگیر که سرحال بیای...
حواسش پرتِ پوزخند جذاب سهون به رفتارای خجالت زده ی ناخواسته ش بود که یهو با اشاره ی سرش سمت میز کنار تخت توجهش به سینی صبحانه جلب شد... ابروهاش بالا پرید و متعجب بهش نگاه کرد که داشت سینی رو براش توی تخت میاورد...
+ اینجا بخورم؟!
سینی کنارش روی تخت فرود اومد و سهون بلافاصله در جواب بهت زدگیش لبخندی زد و اوهومی گفت
_ دوس نداری؟
با سوال بک یه لحظه از ایده ش واسه اون صبحانه دچار شک شد و با ابروهای بالا رفته منتظر نگاش کرد
+ عام... نه بدم نمیاد!
بک با نیش بازش و نگاه هیجان زده ش رو خوراکی های خوشمزه ی اون سینی تونست خیال سهون رو راحت کنه... اون اصولا آدم رمانتیکی نبود و معمولا از دیدن کارایی که عاشقا تو فیلما میکردن تعجب میکرد و همیشه براش مسخره بود که واقعا همچین آدمای لوسی تو دنیا وجود دارن... اما در کمال ناباوری تک تک توجه هایی که سهون بهش نشون میداد براش جالب و دلنشین بود و اصلا بدش نمیومد...
+ خودت خوردی؟!
به سهون که حوله رو روی سرش میذاشت و قصد داشت موقع رفتن از اتاق به موهاش چنگ بزنه با تعجب نگاه کرد
_ عام.. یچیزی خوردم، زیاد میل ندارم تو راحت بخور!
داشت دروغ میگفت، حتی دلش نمیخواست یه ثانیه ازش دور باشه، اما از اونجایی که میتونست خیلی راحت پوست بدنش و نیپل هاشو از زیر اون ملافه ی نازک ببینه کمی معذب بود و خوب میدونست بکهیون هم از خودش راحت تر نیست، بخاطر همین داشت فرار میکرد...
ولی وقتی بک رولت تخم مرغی رو با چاپستیک هاش سمتش بالا گرفت مجبور شد قدم های رفته شو برگرده و با لبخند گرمی که تحویلش میداد نتونه دستشو رد کنه...
بدون اینکه بشینه کمی خم شد و گذاشت بک کل رولت رو یه دفعه بذاره دهنش... با باد کردن لپاش جفتشون خندیدن و بک راضی از خوردن سهون یدونه ام خودش دهنش گذاشت...
+ اوممم عالیه!
به محض اینکه طعم خوبش تو دهنش پخش شد نگاه های تحسین آمیزش و ملچ ملوچ هایی که سهون عاشقشون بود رو شروع کرد و دوباره با تعریف هاش سلول های سهون رو از رضایت و شادی به واکنش انداخت
+ یااا... خیلی خوشمزه س!
با حس فوق العاده ای که قلبشو پر کرده بود تک تک ریکشن های پسر شیکموش رو زیرنظر گرفته بود و میدونست بابت لحظه هایی که باهم دارن، دو تا بال پشت کتف هاش درومده و روحش درحال پروازه...
بک دوباره دستشو سمتش بلند کرد و یه رولت دیگه بهش داد و اونم با اشتیاق دهنشو باز کرد و ازش گرفتش... با دیدن چهره ی غرق لذت بک و لپای پرش یدفعه هوس بوسیدنش رو کرد... همونجور که گوشه ی چشماش از خنده چین افتاده بود، یدفعه تو صورتش خم شد و لباشو رو لب هاش که مثل خودش جمع شده بود گذاشت که بلافاصله چشمای بک گشاد شد و با دهن پر نامفهوم غر زد و باعث شد سهون با خنده عقب بکشه و ناخودآگاه غذا بپره تو گلوش...
+ یاااا...
وقتی سهون با خنده سرفه میکرد و گلوشو صاف میکرد بک تند تند غذاشو جوید و قورت داد تا با همون قیافه ی شوکه سرش غر بزنه:
+ موقع غذا خوردن، بوس یکم چندش نیست؟؟؟
نگاهش دنبال سهون که داشت کنارش لبه ی تخت مینشست پایین اومد و همونجور با تعجب خیره شده بود به نیش بازش و اشکی که بخاطر سرفه تو چشماش جمع شده بود
_ چندشه؟
صدای سهون خش دار شده بود و گاهی نامحسوس ته گلوشو صاف میکرد
+ اوم...
همراه با اون صدای نامطمئنی که بعنوان "آره" از گلوش درومده بود سری هم تکون داد و همچنان با تعجب خیره بود به لبخند و نگاه گرسنه ی سهون که مدام رو لب ها و چشماش جا به جا میشد
_ هوممم... عجیبه...
سهون یکم با مکث فکر کرد
_ آخه از نظر من... راجع به تو هیچی نمیتونه چندش باشه!
دوباره با اون لحن خونسرد و مطمئنش داشت حرفایی رو به زبون میاورد که به محض پخش شدنشون تو هوا از کنارشون قلبای رنگی رنگی میترکید!
داشت دوباره تحت تاثیر قرارش میداد... شونه های پهنش جلوی دیدش به هر چیز دیگه ای رو گرفته بود و روش سایه انداخته بود و از اون چشمای مشکی و فریبنده ش میشد خوند که منتظر یه فرصت برای به دندون گرفتن لب هاشه...
بک چیزی نداشت بگه، یجورایی ماتش برده بود و تو اون فاصله ی کمی که بینشون بود حس میکرد فقط باید محکم تر به ملافه ی رو تنش چنگ بزنه!
_ توت فرنگی ام بخور... میدونم دوس داری!
تا به خودش بیاد سهون یه توت فرنگی درشت جلوی لباش گرفته بود و با نگاه آروم و مهربونش منتظر بود بهش گاز بزنه... قصد نداشت دستشو رد کنه، اون مکث و تردید و چشمای کنجکاو و گرد شده ش فقط بخاطر جو هیجان انگیز و خاصی بود که بینشون شعله میکشید...
خیلی منتظرش نذاشت و بدون اینکه چشم از نگاه خمارش برداره گازی از توت فرنگی گرفت و وقتی آروم آروم شروع به جویدنش میکرد سهون با طمانینه بقیه شو تو دهن خودش گذاشت و جوری با لذت دهنیش رو خورد که بک یه لحظه فقط نگاش کرد...
اون فقط میخواست حرفشو با یه مثال ساده بهش ثابت کنه و بک خوب متوجهش بود... فقط نمیدونست چرا بدنش داشت زیادی به اون حرکت واکنش نشون میداد و انقدر داغ کرده بود!
در نهایت وقتی حس کرد باید تلخی حرفی که زده بود رو جبران کنه لبخند کجی گوشه ی لبش نشوند و با دست یه کیک برنجی از تو بشقاب برداشت و جلوی لبای سهون گرفت... سهون تعجب نکرد، میدونست بکهیون پتانسیل کثیف و درتی بودن رو داره پس با پررنگ تر شدن پوزخند تاریکش اون کیک برنجی که تو لایه ای از خمیر شیرین و کش داری پیچیده شده بود رو آروم به دندون گرفت و با کمک دست بک سهم خودشو ازش کند و باقیش که داشت تو دهن بک فرو میرفت رو با چشماش دنبال کرد...
جفتشون باهم کوتاه خندیدن و مشغول جویدن شدن... طعم شیرین و خوش اون کیک برنجی تو دهناشون پخش شده بود و سهون که با علاقه و لبخند بزرگی به بک نگاه میکرد خبر نداشت بک فقط با حس خیسی دهنش که روی کیک جا مونده بود یه چیزی ته دلش فرو ریخته!
+ خوشمزه بود...
_ اوهوم... اما نه به اندازه ی خودت!
پوزخند معذب بک با اون حرفش ترکید و راضی از لحن اغواگرانه ش لباشو تر کرد... لحظه ی بعد وقتی با فکر شومی که به سرش زده بود دست بک رو گرفت و بدون اینکه ارتباط چشمیشون رو قطع کنه آروم و با احتیاط تک تک انگشتاشو تو دهنش کرد و لیسشون زد میتونست قسم بخوره بک که با لبای باز مونده و چشمای مات برده به حرکاتش خیره شده بود واسه یه لحظه نفسشو حبس کرده بود!
+ عام.. هاح!
وقتی با نیشخند جذابی دستشو پایین گذاشت، پوزخند بک هیجان زده و هیستریک بود
+ اوم... قهوه میخوری؟!
بعد از چشم چرخوندن تو سینی واسه پیدا کردن یه سوژه ی دیگه برای ادامه دادن به اون بازی، چیزی بهتر از قهوه پیدا نکرد... وقتی فنجون رو جلوی دهن سهون گرفت و با نگاه غافلگیر اما در عین حال تحسین کننده ش مواجه شد ریز ریز خندید!
نگاه براق و موذیانه ش باعث شد سهون فقط بخنده و قبل ازینکه قهوه روی تخت و خودش بریزه فوری قبولش کنه...
چند قلپ ازش خورد، یکم سرد شده بود اما بازم خوب بود... به بازی کثیفی که خودش راه انداخته بود پوزخندی زد و منتظر بک شد، اما فکرشم نمیکرد بک قصد داشته باشه قبل از خوردن قهوه با لیس زدن دور لبه ی فنجون اونجوری ته دلشو خالی کنه!
+ حق با توئه... اصلا چندش نیست!
با اون کار بکهیون، مجالی برای هضم موقعیت و درنظر گرفتن فنجون دستش که تا نصفه پر بود نداشت... تا اون لحظه ام بیش از حد خودشو نگه داشته بود تا بخاطر رابطه ای که تازه باهم داشتن روش هجوم نبره و دوباره کار دست خودشون نده... اما انگار شدنی نبود... بکهیون آدمی نبود که عقب بکشه و سهونم نمیتونست جلوش کم بیاره...
وقتی یهویی سمت لباش خیز برداشت و با گرفتن سرش لباشو رو لب هاش کوبید دیگه به هینی که بک بخاطر ریختن قهوه رو بدنش کشید اهمیتی نداد... جفت لباشو تو دهنش مکید و بوسید و گاز گرفت تا بک از شوک حرکت ناگهانیش بیرون اومد و کامل تسلیمِ خلسه ای که به اون زودی توش فرو میرفت شد و سعی کرد با قفل کردن لباش بین لبای سرکشش جواب بوسه هاشو بده...
سهون بی پروا شده بود... دیگه تعارفی باهاش نداشت... دستشو رو بدن خیس از قهوه ش کشید و با یه حرکت اون ملافه ی مزاحم رو از روش کنار زد... با زبونش قطره های تلخ قهوه رو از رو پوست گردن و سینه هاش جمع کرد و با مکیدن نیپل صورتی و سفتش ناله ی بی قرار بک بلند شد و برای جلوتر رفتن مطمئنش کرد...
بکهیونم مثل خودش کم صبر بود... اون همه لاس زدن با نگاه و حرکتای اغواگرانه با یه توت فرنگی و یه کیک برنجی ناقابل، جفتشونو به اونجا رسونده بود و راه فراری ام وجود نداشت... اون دوتا حالا حالاها قرار نبود از اون تخت بیرون بیان!  
***
_ بله بله... ممنونم، میبینمتون...
گوشیشو کنارش رو کاناپه انداخت و خودشو تو بغل سهون جا به جا کرد
+ چی میگفت؟
_ هیچی کلی عذرخواهی کرد و گفت یه ماموریت کاری خارج از شهر براش پیش اومده بوده و نمیتونسته جوابمو بده... گفت فردا حضوری راجع به مصاحبه ی اونروز کامل توضیح میده!
+ اوم... خوبه!
لبخند محوی به نیمرخ خسته ش زد و دستشو دور شونه ش پیچید... صدای ضعیف برنامه ی تلوزیونی که بی هدف جلوشون روشن بود، تو سکوت و نور کم خونه مثل لالایی عمل میکرد و چشمای جفتشون رو بعد از اون سکس طولانی خمار و خواب آلود کرده بود...
حس آرامشی که اون لحظه سهون داشت با هیچی قابل مقایسه نبود... موهای نم دار و خوش بوی بک زیر بینیش بود و مثل یه بچه گربه تو بغلش جمع شده بود... مگه میتونست از زندگی چیز دیگه ای بخواد!
خم شد و همونجور که بوی موهاشو با یه نفس عمیق تو ریه هاش میکشید بوسیدش... از وقتی تو بغل هم رو کاناپه لم داده بودن نمیدونست چندمین باریه که بی هوا میبوستش
_سهونا...
با صدای شل و ضعیفش صورتشو از موهای نرمش جدا کرد و منتظر موند
+ هوم؟
_ میدونی که به فنام دادی؟ نه؟
+ هاها... منظورت چیه؟
از شنیدن لحن خطری اما بی حالش بی اختیار خنده ش گرفت و در انتظار شنیدن کلمه ی دیگه ای ازش با نیش باز و گوشه ی چشمایی که چین خورده بود نگاهش رو یه نقطه ثابت موند!
_ خوب میدونی از چی حرف میزنم!... پس بهتره.. فاصله ی لباتو ازم حفظ کنی...
یکم مکث کرد
_ نه... بهتره کلا.. ازم.. فاصله بگیری...
بعد ازینکه به زحمت اون چندتا کلمه رو کش دار و شل و ول کنار هم چید تکونی به خودش داد که مثلا ازش جدا بشه اما سهون با خنده جلوشو گرفت و محکم تر بغلش کرد
+ نه نه نه... عزیزم صبر کن، نرو... هاهاها!
بک که جونی برای مقاومت نداشت تو بغلش وا رفت و همونجور که زیرلب آروم نق میزد خودشو تو دستای بزرگش رها کرد
+ هنوزم درد داری؟... من که اون همه ماساژت دادم!
_ کافی نبود!
همونجور که شروع میکرد به دست کشیدن پشت کمرش به حرفش کوتاه خندید... احتمالا بک به ماساژ دادناش اعتیاد پیدا کرده بود، چون مطمئن بود ایندفعه بیشتر از دفعه های قبل براش وقت گذاشته... اما مسئله ای نبود، همه ی غر زدناشو به جون میخرید و کافی بود اشاره کنه تا ماساژش بده... درواقع اون هیچ کاری مهم تر از آروم کردن بکهیون نداشت، پس با لبخند بزرگی از دراز کشیدنش رو کاناپه و آماده شدنش واسه اون ماساژ استقبال کرد و فشار های دلپذیر دستای گرمش رو به کمر و بدنش هدیه کرد!
یکم که گذشت صدای نوتیفیکیشن گوشیش توجهشو جلب کرد... یه پیام از طرف کای بود، بازش کرد و وویسی که براش فرستاده بود رو بعد از کمی مکث پلی کرد
“سهونا... عام... ببین من باید باهات حرف بزنم... همینطور با بکهیون... بابت اونشب واقعا متاسفم... اوممم... امیدوارم اشکالی نداشته باشه اگه امشب یه سر بیام پیشتون.. هوم؟"
به محض بلند شدن صدای شکسته و پر از افسوس کای، بک که به پهلو رو پاهای سهون دراز کشیده بود سمتش چرخید و با اخم محوی بین ابروهاش مواجه شد
_ چی بهش میگی؟
وقتی پرسید، سهون شروع کرد به تکست کردن چیزی و یکم منتظرش گذاشت
+ گفتم ما خونه ایم.
_ اوهوم.. خوبه.
لبخندی که بک تحویلش داد اخماشو باز کرد... چقدر زود حواسش از همه چی پرت میشد وقتی با اون پسر شیطون نگاه به نگاه میشد!
دستشو به صورت کوچیکش رسوند و چونه و بعد گونه ی شفافش رو نوازش کرد... با پیش بینی عکس العملش از کاری که اون لحظه هوسشو کرده بود نیشخند کجی زد و بلافاصله تو صورتش خم شد!
_ یااا...
پنج شیش تا بوس عمیق و پشت سر هم رو گونه ش گذاشت و با خنده و لذت به غر زدناش گوش کرد
_ مگه نگفتم فاصله ی لباتو ازم حفظ کنننن؟؟؟
+ کار سختیه، لطفا همچین چیزی ازم نخواه!
جمله ش تموم نشده بقیه ی بوسه هاشو رو سر و صورتش فرود آورد و انقدر سماجت کرد تا اینکه میون غر زدناش به خنده انداختش...
***
اونشب هر دو تا دیروقت منتظر کای موندن، اما خبری ازش نشد... از اونجایی که اینجور بد قولی ها ازش بعید نبود سهون به خودش زحمت زنگ زدن نداد...
_ ببینم تو، کاور تخت و بالش منو عوض کردی؟!
با تعجب به سهون که بالش به دست وارد اتاقش میشد نگاه کرد و خندید
+ اوهوم، دیروز از سر بیکاری یه دستی به اتاقت کشیدم و اینارم انداختم ماشین...
_ اوم!
خودشو انداخت رو تخت بک و با نیش باز به قیافه ی سورپرایز شده ش نگاش کرد... از اونجایی که صبح با ریختن قهوه به تختش گند زده بود امشب باید رو اون تخت که به اندازه ی تخت خودش بزرگ نبود میخوابیدن.. که البته این حسابی هیجان زده ش میکرد!
+ قرصتو خوردی؟
بک چراغ رو خاموش کرد و همونطور که سمت تخت برمیگشت با خستگی اوهومی گفت
+ اوکی... حالا بیا اینجا!
به دستای باز شده ی سهون واسه بغل گرفتنش نامطمئن نگاهی کرد، اون برعکس خودش انقدر سرحال و پر انرژی بود که میترسید بخواد هوس دفعه ی سوم تو اون ۲۴ ساعت گذشته به سرش بزنه!
+ یااا... هاهاها، کاریت ندارم فقط بیا بغلم!
تردید بک رو که دید دلش برای قیافه ی معصوم و مضطربش ضعف رفت...
_ سهونا... من خیلی خوابم میاد!
+ بیا اینجاااا...
خندید و دستشو گرفت و کشیدش تو تخت... به محض اینکه کنارش جا گرفت دستاشو دورش پیچید و بدن ظریفش رو بین بازوهاش اسیر کرد...
+ ببخشید من امروز کنترلمو از دست دادم!
گفت و پیشونیش رو گرم و طولانی بوسید
_ هوم... خودمم میخواستم!
صدای بی حال و ضعیفش که تو گوشاش پیچید ته دلش خالی شد و تپش های قلبش سرعت گرفت... درسته، بکهیونم میخواستش... بهش تمایل داشت... نمیدونست چقدر بهش علاقه منده و چقدر به رابطشون جدی فکر میکنه، هنوز هیچی نمیدونست... اما همینکه بک باهاش راه میومد و برای بودن باهاش مشتاق بود اونقدری کافی بود که میتونست قسم بخوره نذاره هیچوقت پشیمون شه... فقط زمان نیاز بود تا بهش ثابت کنه عشقی که بهش داره اونقدر خالصه که شاید مثالش فقط تو افسانه ها پیدا بشه!
به پلک های بسته ش که به اون زودی تسلیم خواب شده بودن نگاه کرد و آروم گونه ی نرمش رو بوسید... بدن گرمش رو که مثل یه گلبرگ لطیف بین بازوهاش نگه داشته بود کم کم نفس های خودشم از اون آرامش بینشون منظم و آروم شد و با گرم شدن پلک هاش، خواب روحشو تسخیر کرد...











𝕀𝕞 ℂ𝕠𝕝𝕕 𝕎𝕚𝕥𝕙𝕠𝕦𝕥 𝕐𝕠𝕦 Where stories live. Discover now