یک شب و دو روز تمام از بیهوش بودن بک میگذشت... اما سهون هنوز امیدوار بود... حتی لحظه ای از پشت در آی سی یو تکون نمیخورد...
_ بله؟
با زنگ خوردن گوشیش تکیشو از صندلی گرفت و درحالی که رو زانو هاش خم میشد کلافه جواب داد
+ سهونا... خوبی؟!
لحن آروم هیورین تو گوشش پخش شد... خودشم مطمئن نبود که واقعا خوبه یا نه...
_ آره... خوبم!
+ کای میپرسه که بیاد دنبالت یا نه؟!
تو فضای ساکت سالن بیمارستان به لحن دلواپس و مهربون هیورین گوش میداد و بین هر سوال هیورین و جواب خودش کلی فاصله میذاشت...
_ نه... لازم نیست، من خوبم...
+ اوکی... مراقب خودت باش...
.
یک ساعت دیگه گذشت... متوجه رفت و آمد زیاد پرستارا به اتاق بکهیون شده بود و کم کم داشت مقاومتشو در برابر کنجکاوی و نگرانیش از دست میداد... تا از جاش بلند شد تا پرستار بعدی که از پشت اون در بیرون میومد رو سوال پیچ کنه دکتری که در جریان وضعیت بک بود قبل ازینکه وارد اتاق بشه با لبخند خودشو به سهون رسوند
_ علائمش کاملا نرماله و به زودی به هوش میاد... داریم منتقلش میکنیم به بخش!
+ عاااه... ممنون دکتر...
نفس راحتی کشید و به لبخند بزرگش اجازه ی کش اومدن داد... تمام وجودش با تپش های کوبنده ى قلبش لرزید... دیگه طاقتش داشت سر میومد... فقط منتظر باز شدن چشم هاش بود... اون فقط میخواست بکهیونش به سلامت بیدار شه...
.
از لحظه ای که به اتاق مخصوصی تو بخش منتقلش کردن و دیگه خیالش راحت شد که اون دستگاه های عجیب غریب بهش وصل نیستن حتی ثانیه ای چشم ازش بر نداشت... وقتی از کنار تختش بلند میشد تا قدمی بزنه هم باز نگاهش قفل بود رو چشمای بک...
هوا تاریک شده بود، پرده رو کنار زد و نگاهی به منظره ى بیرون شهر انداخت... نفسشو با صدا بیرون داد... دوباره نگاهش رو چهره ى آروم بک چرخید
_ بکهیونا... چشماتو باز کن پسر!
با مخاطب قرار دادنش و فکر اینکه بک به زودی چشماشو باز میکنه و قراره مدام اسمشو صدا کنه یهو قند تو دلش آب شد و نیشش باز شد... اما طولی نکشید که با زنگ خوردن گوشیش از اون افکار شیرین بیرون اومد
_ بله کای؟!
+ سهونا اخبارو دیدی؟؟؟
_ اخبار؟! ... نه چطور مگه؟!
+ تلوزیونو روشن کننن!
لحن بهت زده ى کای باعث شد از تعجب اخماش بره تو هم... کنترل رو برداشت و تلوزیون کوچیکی که نزدیک سقف نصب بود رو روشن کرد
ESTÁS LEYENDO
𝕀𝕞 ℂ𝕠𝕝𝕕 𝕎𝕚𝕥𝕙𝕠𝕦𝕥 𝕐𝕠𝕦
Fanficبکهیون، نابغه ای که فرضیه ی انجمادو رو خودش آزمایش میکنه... ولی طی یه سری اتفاقات پیچیده، به جای ۲۴ ساعت، پونزده سال تو کپسول فریز میمونه‼️ و دقیقا زمانی که از یاد همه فراموش شده، سهون خسته از روز هایی که با خیره شدن به صورت رنگ پریده ش گذرونده، با...