سهون از شدت مستی نیمه هوشیار بود و امکان نداشت بتونه خودشو رو پاهاش نگه داره... به همین خاطر کای بازوشو دور گردن خودش انداخت و با گرفتن از زیر بغلش تمام مسیر ماشین تا جلوی در خونه رو کشون کشون باهاش رفت... از وزن سنگینش به نفس نفس افتاده بود و صورتش جمع شده بود...
_ بذار کلیدا رو از جیبش درآرم!
بک که دقیق نمیدونست کلید خونه تو کدوم جیبشه و بنظر میرسید مجبوره تو تک تک جیباش دست فرو کنه یه نگاه مردد به سر تا پای سهون که رو شونه ی کای آویزون بود انداخت و با دست کشیدن رو بدنش از جیبای کتش شروع کرد...
کای که داشت خسته میشد به سختی تکونی به خودش داد تا سهون رو که تقریبا داشت وا میرفت جمع و جور کنه...
+ عاه، سریع تر بکهیونا!
با تشری که کای زد دستشو سریع تر از جیبای کتش بیرون کشید و بعد ازینکه با بی میلی رو جیبای پشت شلوارش هم دست کشید و مطمئن شد اونجا نیست انگشتاشو آروم تو جیب جلویی شلوارش سُر داد و علارغم حس عجیبی که از لمس کردن اون قسمت از بدن سهون بهش دست میداد فوری کلیدش رو بیرون آورد... یجورایی رسما سهون رو دست مالی کرد تا اون کلید مزخرف رو پیدا کنه!
آهی کشید و بدون فوت وقت در رو باز کرد و اجازه داد کای اول بره تو و خودشم پشت سرش رفت داخل... درحالی که هنوز کنجکاویش بابت دلیل مست کردن سهون رفع نشده بود به کای که داشت آروم آروم سهون رو تا نزدیک کاناپه میکشوند نگاه میکرد و پا به پاش میرفت...
_ عاححح... آیششش!!!
کای تا سهون رو روی کاناپه رها کرد از شونه و کمرش چسبید و با قیافه ی گرفته زیرلب غر زد...
_ چقققد سنگینی سهونااا!
+ یااا... یااا کای... نرو... نرووو... بغلم کن... یاااا...
صدای شل و ول سهون باعث شد بک پوزخند بی حالی بزنه و نگاهشو به نیمرخ کای که هنوز اخمی بین ابرو هاش خودنمایی میکرد بدوزه...
× اون چشه؟!... چرا انقد مست کرده؟!
+ عااا بکهیوناااا... اومدی؟؟؟
تا بک دهن باز کرد سهون که انگار تازه میدیدش توجهش بهش جلب شد و نیشش باز شد...
+ کای... نمیخواد، برو... بـ..بک هست!
× چچح...
بک با ابرو های بالا رفته پوزخند ناباورانه ای زد و با بهت رو به کای کرد
× نکنه فکر کرده قراره بغلش کنم؟!
_ اوممم نمیدونم!
کای لباشو آویزون کرد و درحالی که با حالت نامطمئنی تو فکر فرو میرفت پشت موهاشو خاروند
_ حالا چه ایرادی داره اگه بغلشم کردی! به هر حال اون که مسته! تو شرایط روحی خوبیم نیس، پس زیاد سخت نگیر!!!
فکر میکرد کای بهش ملحق میشه و به همراهش به احمقانه بودن حرف سهون میخنده اما وقتی اون با حالت بی خیالی حرف میزد و همزمان دستاشو تو هوا تکون میداد که بک رو متقاعد کنه که هیچ اشکالی نداره و نباید سخت بگیره چشماش چهارتا شد و پوکر فیس به یه نقطه زل زد!
_ عام... خـ..خیله خب، دیگه من برم.. ههح!
نگاهشو از بک که معلوم بود انتظار شنیدن اون حرفا رو نداشته گرفت و یه دور سهون رو برانداز کرد... اون پسر واقعا تو دنیای دیگه ای سیر میکرد و اصلا عقل و هوشش سر جاش نبود...
× اوم، اوکی!
نیم نگاهی به قیافه ی درمونده ی بکهیون انداخت و از اینکه میدونست داره وانمود میکنه با اوضاع موجود اوکیه حس عذاب وجدان بهش دست داد، ولی چاره ای نداشت، باید میرفت...
_ ببین... اگه هر اتفاقی افتاد فقط بهم زنگ بزن باشه؟!... البته فکر نمیکنم نیاز شه چون سهون معمولا وقتی مست میشه فقط میخوابه، خیلی دردسر درست نمیکنه!
با لحن به ظاهر خونسردی گفت تا خیال بک رو راحت کنه اما وقتی چشمای گرد شده ش رو دید منتظر حرفی که میخواست با بهت بزنه اما بنظر میرسید تردید داره شد:
×هاح، اینجور که معلومه یکی اینجا زیادی مست میکنه!
نیشخند دندون نماش رو که نشون بک داد مهر تاییدی به لحن کنایه آمیزش زد و بعد از اینکه پوزخندی بینشون رد و بدل شد خداحافظی کرد و رفت...
بک موند با پسربچه ی بیست و پنج ساله ای که گوشه ی کاناپه کِز کرده بود و درحالی که دکمه های کنترل تلوزیون رو میشمرد با خودش ریز ریز میخندید!
با دیدن چشمای خمار و هیجان زده ش عاجزانه پوزخندی زد و با پاهایی که رو زمین میکشید به طرفش رفت... بالا سرش وایساد و به قیافه ی مزحکش موقع شمردن اعداد کنترل خیره شد...
همونجور که داشت نگاش میکرد یاد حرف کای افتاد و تو فکر رفت... سهون تو شرایط روحی خوبی نیست؟! ... چرا؟!
خیلی درگیر اون فکر نشده بود که صدای ریسه رفتن سهون به خودش آوردش و با تعجب به چهره ی مست و بی خیالش نگاه کرد... جوری از ته دل میخندید که چشماش تبدیل به دو تا خط شده بود و انگار دوباره یادش رفته بود بکهیونی هم اونجا هست...
_ سهونا!
بدون اینکه انتظار شنیدن جواب عاقلانه ای ازش داشته باشه فقط صداش کرد... زمزمه وار و آروم، فقط میخواست اونو متوجه حضورش کنه!
+ یااا... کیه! ... یاا کی بود؟!
حقیقتا انتظار نداشت سهون درحالی که هنوز آثار خنده گوشه ی چشماش پیدا بود به دنبال صدا دور و برشو نگاه کنه و مثل احمقا بنظر برسه!
از شدت تعجب پلکاشو با مکث بست و باز کرد و با ضربه ی آرومی که رو شونه ش زد سعی کرد نیششو واسه لبخند باز کنه... با همون ضربه سر سهون فوری به سمتش چرخید و با حالت منگی نگاش کرد
_ یاا بکهیونا... اینجایی؟!
شاید هرکی دیگه بود به اون رفتارای عجیب سهون میخندید، اما بک بخاطر غم خاصی که پشت نگاه خمارش میدید حس دیگه ای داشت... شاید حرف کای باعث شده بود به مست بودن سهون جور دیگه ای نگاه کنه و حتی ناخواسته کمی نگرانش هم بشه...
کنارش نشست و به حالت خواب آلود چهره ش نگاه کرد... طبق گفته ی کای خسته و بی حال بنظر میرسید اما انگار همش یه چیزی مانع این میشد که پلک هاشو رو هم بذاره...
+ سهونا... میخوای بریم اتاقت بخوابی؟!
_ عاااح... نه..
صدای پر نفس و شُلش رو آزاد کرد و مقابل چشمای خیره ی بک سر جاش لم داد... از گونه های گل انداخته ش معلوم بود خیلی نوشیده... تا چند ساعت پیش بک فکرشم نمیکرد سهونی که داشت با تمام جدیت و نگرانی دنبال کای میرفت اینجوری خودش پنچر و مست برگرده... خیلی کنجکاو بود بدونه تو اون چند ساعت چه اتفاقی افتاده...
فلش بک
طبق آدرسی که کای براش فرستاده بود جلوی یه بار نگه داشت و با عجله از ماشین پیاده شد... صدای داد و بیداد چندتا مردی که همزمان با صدای گرفته ی کای پشت گوشی شنیده بود اونقدر نگرانش کرده بود که اون مسیر نیم ساعته رو تو ده دیقه رانندگی کرد و حالا با قدم های تندی که برمیداشت وارد باری شد که پاتوق همیشگی کای بود...
به محض اینکه پا تو سالن گذاشت نور صورتی و آبی نورافکن ها تو چشماش زد و بوی سیگار بینیشو پر کرد...
با اخمی که بین ابرو هاش خودنمایی میکرد نگاهی دور تا دور سالن چرخوند و بعد از رد کردن دختر و پسرایی که با موزیک تقریبا ملایمی به صورت پراکنده گوشه ای میرقصیدن کای رو کنار میز بار دید و بلافاصله به خودش جنبید و به طرفش قدم برداشت...
دستش که از پشت رو شونه ی کای نشست به سمتش چرخید و با دیدن چشمای هراسونش نیشخند خجالت زده ای گوشه ی لبش ظاهر شد...
_ سهونا!
+ ببینم حالت خوبه؟!
کبودی زیر چشمش که بنظر تازه میرسید رو که دید چشماش گرد شد و با دقت و بهت سر تا پاشو برانداز کرد...
_ عاح.. خوبم... چیزی نیس!
مطمئن نبود که خوبه... اون چشمایی که از نگاه کردن تو صورتش فرار میکردن نمیذاشت راحت باور کنه که خوبه!
بدون اینکه چشم از صورت زخمی و کبودش برداره صندلی پایه بلندی که کنارش بود رو نزدیک تر کشید و روبه روش نشست...
_ عاممم... ببخشید اینجوری کشوندمت اینجا...
دهن که باز کرد سهون فهمید قرار نیست به زور ازش حرف بکشه پس همونجور که با دهن نیمه باز به سر و وضع داغونش زل زده بود منتظر ادامه ی حرفاش شد...
_ مست بودم... با یکی گلاویز شدم... هُلم داد خوردم به سینی بطری های مشروب... همش ریخت زمین شکست... خب مشروبای گرونی بودن!
ازینکه داشت اون اتفاق خجالت آور رو تعریف میکرد دودل بود و ناخواسته مِن مِن میکرد... داشت زیر نگاه های سنگین و دقیق سهون آب میشد و از طرف دیگه سکوتش باعث میشد متوجه شوکه بودنش بشه و نتونه درست باهاش ارتباط چشمی برقرار کنه!
_ هیچی پول همرام نبود... این یارو ام گفت تا خسارت ندی نمیذارم بری!
با نگاهی پر از نفرت به بارمَن که یه گوشه وایساده بود و هنوزم چشم ازش برنمیداشت اشاره کرد و دوباره با همون حالت معذب و ناراحت نگاهشو به دستای مشت شده ی خودش رو میز داد!
+ عاحح.. خودت حالت خوبه؟!
هر چند ازاین که اتفاق خیلی بدی نیوفتاده بود خیالش راحت شده بود اما هنوزم میشد کمی از آثار بهت زدگی رو تو طرز نگاهش دید...
_ اوم... اوهوم!
با حرکت سر بیشتر تایید کرد و لبشو به دندون گرفت... هر لحظه منتظر غر زدن سهون بود و داشت خودشو واسه یه بحث طولانی و سرزنش آمیز آماده میکرد، اما وقتی متوجه حرکت دستش رو هوا شد و صداش رو شنید که داشت نوشیدنی سفارش میداد نگاه نامطمئنش سمتش چرخید و رو نیمرخ گرفته ش ثابت موند...
_ خودت چی؟ اوضاع رو به راهه؟!... حال بک چطوره؟!
با کلی این پا اون پا کردن خودشو مجاب کرد که اون سکوت رو بشکنه... نگاهش منتظر جوابی از سهون رو چهره ی گرفته و ساکتش میچرخید، اینکه به جای داد و بیداد کردن سرش تو خودش رفته بود و انقدر آروم بنظر میرسید براش عجیب بود!
+ اوضاع؟!... اوم خوبه!
با سوال کای زیرچشمی نگاهی بهش انداخت و فقط یه لبخند کم جون گوشه لبشو کج کرد...
+ میدونی... خیلی نگرانت شدم... خداروشکر اتفاق بدی نیوفتاده...
به لیوان ویسکی که جلوش قرار میگرفت چنگ زد و به سمت خودش نزدیک ترش کرد... حالا اون لبخند غمگین واضح تر دیده میشد...
_ آره... البته بجز بخش دادن خسارت!
از بین دندونایی که رو هم فشار میداد گفت و دوباره با سر اون مرد خشمگین رو یاد سهون آورد!
سهون به حرکتش پوزخندی زد و با سر تایید کرد...
حالا که سهون با اون قیافه ی پَکر راه به راه لبخند و پوزخند تحویلش میداد میتونست بیشتر نگران حالش بشه... اون لیوان ویسکی تازه به دستش رسیده بود اما داشت برای سفارش لیوان بعدی آماده میشد!
_ خب!... از بکهیون چخبر!
نمیدونست چرا، ولی یه حس قوی ای بهش میگفت باید بحث بکهیون رو پیش بکشه... و خب البته از لحظه ای که تصمیم گرفت ازش راجع به بک بپرسه نگاه ریزبینش تک تک حالات چهره شو بررسی میکرد و همونجور که پیش بینی میکرد واکنش سریعش باعث شد مطمئن شه که اشتباه نمیکرده!
+ بکهیون! هاح...
تک خند یدفعه ایش سنسور های کای رو فعال کرد... یه حسی بهش میگفت ازینکه با اون خرابکاری سهون رو به اون بار کشونده اصلا نباید عذاب وجدان داشته باشه!
+ کای... فکر کنم دیگه دارم روانی میشم!
_ روانی؟!... چرا چیشده مگه؟!
جوری اخم کرده بود که انگار حتی حدسم نمیتونست بزنه سهون دردش چیه!
+ ممکنه فکر کنی احمقی چیزی ام!
یکم از لیوان دومش خورد و با اون لبخند عصبی نگاه نامطمئنی به قیافه ی منتظر کای انداخت...
+ من... به بکهیون علاقه دارم!
با وجود تمام شکی که داشت گفت و منتظر یه واکنش عجیب از طرف کای شد، اما در کمال ناباوری کای تو سکوت زل زده بود بهش، وقتی با تردید نگاهشو بالا داد تا صورتش رو ببینه اون نیش کج و مرموز گوشه ی لبش متعجبش کرد...
+ شنیدی چی گفتم؟!
_ خب معللللوووومه که به بکهیون علاقه داری!
بدون اینکه ذره ای تحیر تو حالت های چهره ش مشخص باشه خیلی عادی اون حقیقت رو تو صورت سهون کوبوند!
+ هاح؟!
خونسردی کای حسابی گیجش کرده بود...
_ سهون... عمه ی منم باشه میفهمه تو دوسش داری!
+ یااا... تو میدونستی؟!... نمیفهمم... ممپپـ..چـ..چرا چرااا هیچوقت به روی خودت نیاوردی؟!
درحالی که بهت زده خیره شده بود به نیمرخ ریلکس کای که انگار دیگه نیازی نمیدید بخواد تو چشماش زل بزنه تا حس واقعیشو بهش منتقل کنه، گفت و طلبکارانه منتظر جواب موند...
_ خب یچیزایی حس کرده بودم... و منتظر بودم اول خودت شجاعت به خرج بدی و قبولش کنی!
باورش نمیشد، کای اینهمه مدت میدونست و حتی ذره ای بروزش نداده بود... عالی شد، حالا بیشتر حس حماقت میکرد!
_ سهونا، این چیزی نیس که ازش خجالت بکشی یا بترسی!
با اطمینانی که تو حالت نگاهش مشخص بود به قیافه ی درمونده و کلافه ی سهون نگاه میکرد و امیدوار بود حرفاشو بفهمه...
_ تو کلی سختی کشیدی تا به اینجا برسی... من تک تک اون لحظه ها رو با چشمای خودم دیدم...
کای همیشه تو منطقی حرف زدن و قانع کردن عالی بود، و حالا بعد از کلی انتظار بلخره فرصتش رو پیدا کرده بود تا با اون جدیتی که تو عمق نگاهش برق میزد مغز یخ زده ی سهون رو آب کنه و باعث شه به خودش بیاد... که البته باید گفت یجورایی خود سهون هم اونجا نشسته بود تا همون حرفا رو ازش بشنوه...
_ تو هیچ وقت واسه به دست آوردن بک کوتاهی نکردی... مگه همینو نمیخواستی؟! مگه نمیخواستی اون قلبش بزنه و چشماشو باز کنه؟!... پس دیگه منتظر چی هستی؟!
نگاهش پر از التماس بود و خوب میدونست سهون چقدر به حرفای ترغیب کننده ش نیاز داره، اینو از حالت وا رفته ی چهره ش به خوبی میفهمید...
+ کای.. من...
حرفای کای تلنگری بود تا همه ی اون لحظه ها رو به یاد بیاره و با واقعیت رو به رو شه، اما بازم ته قلبش میلرزید...
+ من میترسم... میترسم برای همیشه از دستش بدم!
کای تو چشمای مرددش خیره شد...
_ تو واقعا فکر میکنی الان داریش؟!
سوالی که بعد از کمی مکث ازش پرسید و لبخند تلخی که در انتها تحویلش داد سهون رو تو فکر فرو برد... اون واقعا چقدر از بک سهم داشت؟! میتونست ادعا کنه از روح و وجودش چیزی گیرش میاد؟!
نه... اون تنها چیزی که داشت یه قلب ترسو بود که فقط بلد بود محکم و بی وقفه تو سینه ش بکوبه، تنها چیزی که سهمش میشد دستایی بود که تو حسرت به آغوش کشیدن بدن بکهیون فقط خیس عرق میشد و از حرص نداشتنش مشت!
_ سهونا به خودت بیا... انقدر ادای ترسو ها رو درنیار... من از تو یه جنگجوی شکست ناپذیر دیدم... بزدل نباش و برو به دستش بیار!
میدونست با حرفاش تاثیر خوبی رو سهون گذاشته، حداقل با دیدن نفس هاش که کمی تند شده بود حدس میزد داره یه تصمیم هایی با خودش میگیره، چون اگه با حرفاش موافق نبود حتما شروع میکرد به بهونه آوردن و توجیه کردن، نه اینکه سکوت کنه و دندوناشو با حرص رو هم فشار بده...
به هرحال کای که حس خوبی داشت، فقط با توجه به سفارش های پشت سر هم سهون و سر کشیدن تک تک نوشیدنی هایی که جلوش گذاشته میشد نگران مست شدنش و در آخر بیهوش شدنش بود!
پایان فلش بک
_عااااا سرده... سرررردههههه...
نگاهشو از سهونی که غر میزد سرده ولی داشت خودشو باد میزد و لباسشو درمیاورد گرفت و کسل و بی حوصله وارد آشپزخونه شد... حوصله ش سر رفته بود و یجورایی به حال سهون غبطه میخورد، کاش خودشم باهاش رفته بود بار و حالا مثل خودش از غم عالم فارغ بود!
بی هدف در یخچال رو باز کرد و بعد ازینکه یکم آب خورد و نگاهی تو طبقات انداخت تا ببینه چیزی هست که میلش میکشه بخوره یا نه یه هلو برداشت و درش رو بست...
از بی حوصلگی حس کرختی بهش دست داده بود و علاوه بر اینکه با فکر کردن به روز مزخرفی که گذرونده بود حالش بد میشد، بی خوابی ای که به سرش زده بود بیشتر شاکیش میکرد... به سهون حسودیش میشد چون حداقل میدونست اون الکی سرخوشه و حتی اگرم چیزی ناراحتش میکنه فعلا تو باغ نیست...
به هلوی تو دستش با لبای آویزون نگاه کرد، حتی واقعا میلی به خوردنش نداشت و فقط چون کار دیگه ای نبود بکنه به فکر خوردنش افتاده بود...
تا اومد گازی بهش بزنه متوجه قدم های نامتعادل سهون پشت سرش شد و تا به خودش بیاد و بخواد به سمتش بچرخه یدفعه از پشت بازوهای داغ و محکمش رو حس کرد که از زیر بغل هاش رد شد و تا بتونه موقعیت رو آنالیز کنه و بفهمه دور و برش چه خبره تو بغل برهنه و شدیدا گرم سهون فشرده شد...
با دستایی که رو هوا مونده بود و چشمای بهت زده هلویی رو که تا چند ثانیه پیش تو دستش بود و حالا داشت زیر یکی از کابینت ها قِل میخورد رو دنبال کرد و با فرار کردن نفسی از بین لباش یادش اومد واسه چند لحظه نفس نمیکشیده!
_ سـ..سهو..ن!
تو اون وضعیت سکوت خونه بیشتر حس میشد، چون تمام وجودش آماده ی شنیدن کلمه ای از زبون سهون بود اما به جاش صورتش روی شونه ش، جایی نزدیک گردنش فرود اومد و با خالی کردن بازدم داغش چشمای بک گشاد تر شد و لرزش خفیفی به بدنش افتاد...
نمیدونست چرا حرکتی نمیکرد، بدنش خشک شده بود و مغزش قفل کرده بود... فکرشو نمیکرد واقعا آخرش به بغل کردن ختم بشه...
_ سهونا!
سعی کرد به خودش بیاد، دستاشو رو دستای سهون که دور سینه ش محکم حلقه شده بود گذاشت و با فشار کوچیکی فهمید اون حلقه به این راحتیا از دورش باز نمیشه، پس دوباره با لحن ملایمی صداش زد و امیدوار بود این دفعه جوابی ازش بشنوه...
+ کای... کای میگه من... میگه من ترسو ام!
صورتش هنوزم تو گردن بک بود و موقع حرف زدن باعث میشد بک مور مورش بشه و چشماشو جمع کنه...
+ هاها... راس میگه!
صداش اونقدری شُل و ضعیف بود که بک حس میکرد هر لحظه ممکنه تو همون وضعیت خوابش ببره، فقط نمیدونست چطور هنوز دستاش انقدر قدرت داشت!
_ نه سهونا، اینجوری نیس!
دوباره تقلا کرد تا از حلقه ی بازوهاش که هرلحظه بیشتر بدنشو تو بغلش فشار میدادن رها شه اما آخرش اون فقط صورتشو از گودی گردنش بیرون آورد و آه کشید
+ چرا چرا... من ترسو ام!
حالا که نفس های داغ و آروم سهون از کنار گوش و گردنش فاصله گرفته بود میتونست کمی تمرکز کنه و به جای تقلا کردن واسه بیرون اومدن از بغلش به لحن غمگین صداش توجه کنه... سهون چش بود؟!
_ سهونا... چرا فکر میکنی ترسویی؟!
منتظر موند اما اون سکوت کرده بود... داشت عملا سنگینیشو رو شونه هاش حس میکرد و متوجه سستی بدنش میشد، همون لحظه بود که فهمید حلقه ی دستاش کمی شل شده، اما نه اونقدر که بتونه خودشو ازش جدا کنه، پس تصمیم گرفت برای اینکه بتونه باهاش ارتباط چشمی برقرار کنه تو بغلش بچرخه...
اما به محض اینکه اون تصمیم رو عملی کرد پشیمون شد، چون با توجه به کمر خمیده ی سهون حالا صورت هاشون با فاصله ی خیلی کمی از هم قرار داشت و نفس های سهون کاملا تو صورتش میخورد...
دوباره تو اون فاصله نگاهش به چشمای کشیده و جذاب سهون افتاد و آب دهنش رو قورت داد، اون چشمای خمار از اون فاصله دیدنی تر بودن و بکهیونی که داشت تسلیم تپش گرفتن قلبش میشد نمیتونست چشم ازشون برداره...
بدون اینکه بفهمه دستاشو رو بازو های برهنه ی سهون تکیه داده بود و از پشت کمرش در انحصار دستای بزرگ و مردونه ش زندانی شده بود...
با خودش فکر کرد اگر کای اونجا بود و اونا رو تو اون موقعیت میدید مطمئنا حرفشو پس میگرفت و دیگه نمیگفت سخت نگیره!
_ سهونا... خوبی؟!
نگاهش رو چشمای سهون دو دو میزد و از حس عجیبی که بهش میگفت اون چشما رو لب هاش زوم کردن قلبش داشت محکم تر از قلب میکوبید... میدونست سهون یه حسایی بهش داره اما هیچوقت فکرشو نمیکرد لحظه ای که بخواد اقدامی در اون رابطه بکنه انقدر به هیجان بیاد...
+ بـ..بکهیونا...
اشتباه حس نکرده بود، سهون کاملا برای بوسیدنش مصمم بنظر میرسید و با هر اینچی که صورتش بهش نزدیک تر میشد بی اختیار سر بک عقب تر میرفت، نمیدونست اون واکنش کوفتی چی بود که مغزش تمام سلول هاشو واسه عقب کشیدن به صف کرده بود! اما هرچی بود خوشحالش نمیکرد... یجورایی دوست داشت ببوستش اما مطمئن نبود که کار درستی باشه...
قبل ازینکه بخواد خیلی درموردش فکر کنه با فشاری که دستاش رو بازو های سهون وارد کردن به آرومی کمرش رو از پشت از بین انگشتای به هم گره خوردش رها کرد و درحالی که نمیتونست تو چشمای ناامیدش نگاه کنه معذب و سرگردون یکی دو قدم ازش فاصله گرفت...
داشت تو دلش فحش و ناسزا میگفت که سهون بلخره بعد از کلی مکث رو پاش چرخید و با قدم های سستی که هنوز نا متعادل بودن از آشپزخونه بیرون رفت... و بک نتونست چهره ی گرفته و ابرو های تو هم رفته شو ببینه و درعوض فقط با نگاه متاسفی رفتنش رو دنبال کرد و دوباره اطرافش تو سکوت سنگین و کسل کننده ای فرو رفت...
VOCÊ ESTÁ LENDO
𝕀𝕞 ℂ𝕠𝕝𝕕 𝕎𝕚𝕥𝕙𝕠𝕦𝕥 𝕐𝕠𝕦
Fanficبکهیون، نابغه ای که فرضیه ی انجمادو رو خودش آزمایش میکنه... ولی طی یه سری اتفاقات پیچیده، به جای ۲۴ ساعت، پونزده سال تو کپسول فریز میمونه‼️ و دقیقا زمانی که از یاد همه فراموش شده، سهون خسته از روز هایی که با خیره شدن به صورت رنگ پریده ش گذرونده، با...