بعد از اون بوسه ی دلچسب توی آشپزخونه، چند ساعتی میشد کنار هم روی کاناپه برنامه ی کمدی تماشا میکردن و با پاپ کرن و نوشیدنی و پیتزایی که از ناهار مونده بود از خودشون پذیرایی میکردن...
اون برنامه با مجری های بامزه ای که داشت خیلی توجه بک رو جلب کرده بود و تمامش رو با علاقه داشت نگاه میکرد... اما دارویی که باید هرشب میخورد روش اثر کرده بود و کم کم داشت احساس خواب آلودگی میکرد...
بالاخره نگاهشو از تلوزیون گرفت و با چرخیدن سرش به سمت سهون تو اون فاصله نسبتا کمی که از هم داشتن با لبخند محوی به نیمرخش خیره شد... طولی نکشید که سهون متوجه شد بک قصد نداره از نگاه کردن بهش دست برداره و درحالی که شدت گرفتن ضربان قلبش رو احساس میکرد قوطی نوشیدنی که تازه ازش یه قلپ خورده بود رو پایین آورد و متقابلا برگشت و به پلک های سنگینش نگاه کرد...
_ خوابت میاد؟!
قبل ازینکه اون سوال رو که جوابش کاملا واضح بود بپرسه یکم تو سکوت به چهره ی خواستنیش نگاه کرده بود و به معنای واقعی کلمه آب شدن قلبش رو زیر نگاه های خیره و جذابش حس کرده بود...
+ اوهوم!
با نفسی که از خستگی بیرون میداد گفت و بی تعارف نگاهشو روی رد براق نوشیدنی که بالای خط لب های برجسته ی سهون خودنمایی میکرد سُر داد... از نفسی که تو سینه ی سهون گیر افتاده بود خبر نداشت و میخواست خودشو دوباره مهمون بوسیدن اون لب ها کنه...
با کمی جلو رفتن، صورت سهون هم به سمتش نزدیک تر شد و تو سکوتی که حتی صدای ناچیز تلوزیون هم خیلی به چشم نمیومد لب هاشون از هم باز شد و بعد از چسبیدن روی هم و از بین بردن اون فاصله با حرارت بالایی تو هم قفل شد... پلک هاشون که بی اختیار رو هم میرفت صدای نفس عمیقی که بخاطر اون لذت وصف نشدنی تو ریه هاشون جمع میشد به همراه صدای بوسه ی پر از نیاز هر دو تو فضا بلند شد…
کم کم صدای بوسه های پشت سر هم و داغی فضای نشیمن رو پر کرد و بدن سهون برای عمیق تر کردن اون بوسه ها به سمت بک متمایل شد، و از اونجایی که به شدت خمار و تشنه ی اون لب ها بود و دیگه چیزی از فضای اطرافش درک نمیکرد تقریبا روی بک خوابید و سرش رو که آروم روی سطح کوسن قرار میگرفت تو دستش که محتاج نوازش موهای لطیفش بود نگه داشت...
بوسه ای که یک لحظه ام قطع نشده بود رو با سلطه گری ادامه داد و به تلافی تمام روز هایی که تو حسرت رد و بدل شدن دم و بازدم هایی که سینه ی بک رو به حرکت بندازه جلوی اون کپسول نفرین شده اشک ریخته بود، حالا نفس های داغش رو نفس میکشید و از هیجان شنیدن تپش های قلبش که فکرشو نمیکرد یه روز دلیل اونطور بلند و محکم تپیدنش خودش بشه لب های شیرینش رو با عطش و ولع میبوسید...
دیگه از زندگی چی میخواست؟! ... حتی اگر موعد مرگش همون لحظه درحال بوسیدن بکهیون بود، با کمال میل حاضر بود روی لب هاش آخرین نفسش رو خرج کنه و با رضایت بمیره...
داشت با مکیدن و بوسیدن اون لب ها از خود بی خود میشد که دست بک آروم روی صورتش قرار گرفت و بعد ازینکه کمی گونش رو با شستش نوازش کرد، با فشار ملایمی بوسشون رو قطع کرد و تو چشمای نیمه باز سهون نگاه کرد
+ خوبی؟!... داری میلرزی!
با لبای نیمه بازی که سعی در کشیدن هوا تو ریه هاش داشت در جواب لبخند متعجب بک پوزخند کوتاهی زد و بعد از بوسیدن جفت لباش و چونه ش تو چشماش نگاه کرد... آره، تمام بدنش داشت میلرزید اما قلبش بدتر بود، میترسید هر آن اون تیکه گوشت توی سینه ش از حرکت بایسته و واقعا همونجا تو بغل بک جون بده!
_ من.. خوبم!
از اون تابلو تر نمیتونست دروغ بگه... وقتی بک به نفس های به شماره افتاده ش بهت زده خندید خودشم نتونست نخنده و درحالی که عاجزانه نگاهشو از چشمای دقیقش میگرفت صورتشو تو گودی گردنش جا کرد و سعی کرد رو نفس کشیدنش مسلط بشه...
بک با همون لبخند بزرگی که رو لب داشت دستشو دور سهون حلقه کرد و با بغل گرفتنش پلکاشو رو هم گذاشت، اما سهونی که همچنان نامحسوس میلرزید بعد بوسیدن همون نقطه از گردنش که حسابی نفس های داغش رو روش خالی کرده بود، دوباره روی دستش بلند شد و تو چشمای بک که حالا باز شده بودن نگاه کرد... دست ظریفش رو گرفت و بدون اینکه ارتباط چشمیشون قطع شه، روی سینه ش جایی که قلبش به شدت میکوبید گذاشت...
بک با حس تپش های تند و دیوانه وار قلبش چشماش گشاد شد و سهون رو به خنده انداخت!
+ یااا... الان قلبت وایمیسته!
_ منم همینطور فکر میکنم!
با تک خندی آه کشید و تو همون فاصله ی کم به صورت و چشمای بک نگاه کرد... به لبخند شیرینش که داشت کم کم از بهت درمیومد و رنگ آرامش به خودش میگرفت... بینشون سکوت بود و نگاه... و نوازش های بی وقفه ی دست بک رو بازوی سهون که اون پسر رو دیوونه میکرد...
+ کی فکرشو میکرد اون پسربچه ی لاغرمردنی، تبدیل بشه به یه مرد گنده با این بازو های کلفت؟!... ههح!
با تن صدای پایین و آرومش، درحالی که پر از تحسین به شونه ها و بازو های سهون نگاه میکرد گفت و نفهمید چطور قلب سهون رو به آشوب انداخته...
حس خواستن و اشتیاقی که سهون داشت از چشمای بک میخوند براش باورنکردنی بود... درست مثل معجزه ای که اتفاق افتاده باشه... شاید اونم باید یه سوال از خودش میپرسید... باید میپرسید "کی فکرشو میکرد یه روز بکهیون رو انقدر راحت تو بغل بگیره و ببوستش؟!"
با فشاری که به عضله های بازوی سهون وارد کرد تا تعریف و تمجید هاش رو کامل کنه، کمی تو جاش تکون خورد و با لبخندی که دیدن حالت مسحور شده ی نگاه سهون دلیلش بود، اون رو متوجه قصدش برای نشستن کرد
+ عااح... سهونا... اون قرصا منو جنازه کرده، واقعا دیگه دارم گیج میزنم!
_ عااا... خیله خب... دیگه برو بخواب!
با وجود ضدحالی که از رفتن بک خورد اما یه لبخند ساختگی زد و سریع از روش بلند شد و کمکش کرد بشینه... نگاه معذبش رو، به رو بروش دوخت و صبر کرد تا بک بره و بتونه نفس راحتی بکشه، اما اون وقتی داشت کاناپه رو دور میزد از پشتِ سر تو صورت سهون خم شد و با بوسه ی نرمی که ناغافل رو گونه ش گذاشت تیر آخرو به قلب وحشی سهون پرتاب کرد...
+ شب بخیر سهونا...
_ شـ..شب بخیر!
تو بهت بود و با این وجود نیش بازشو نمیتونست جمع کنه که یهو یاد چیزی افتاد:
_ فردا صبح بیدارت میکنم برای اون مصاحبه حاضر شیم...
فوری گفت و قبل ازینکه بک سمتش بچرخه دستشو که رو قلبش میفشرد پایین انداخت!
+ اوم باشه...
لبخند گرمی بینشون رد و بدل شد و سهونِ مجنونی که کم کم داشت زوال عقلش رو احساس میکرد درمونده و ناله مانند آه کشید و با صورت تو کوسن ها فرو رفت...
***
جلوی آینه یه نگاه به سر و وضعش انداخت و یقه ی کت و بولیزش رو مرتب کرد...
_ به به... چه خوشتیپ!
با صدای بک سر برگردوند و وقتی حاضر و آماده تو قاب در دیدش که سمت راست بدنشو تکیه داده بود به چهارچوب و با نگاه تحسین برانگیزش سر تا پاشو دید میزد، نیشش باز شد...
+ هاح... ممنون!
تکیه شو از دیوار گرفت و به داخل اتاق قدم برداشت... سهون هم متقابلا چشم دوخته بود به لباس هاش و بنظر میرسید اونم از دیدن بولیز شیک تو تنش و شلواری که فکر نمیکرد به اون خوبی اندازه ش بشه سر ذوق اومده...
+ تو که از منم خوشتیپ تر شدی!
بک همونجور که مقابلش می ایستاد تک خندی به حرفش زد و دوباره با لبخند جذابی سر تا پاشو برانداز کرد
_ اوم، قبول دارم لباسای سوهو هنوز خوب و شیکن، اما امکان نداره با این کتی که تو پوشیدی بتونم شانسی مقابلت داشته باشم!
+ جدا؟!
با ابرو های بالا پریده پرسید
_ اوهوم!
بک لباشو جلو داد و گفت
+ خب.. پس منم کت نمیپوشم که عادلانه باشه!
_ هاح!
با تعجب به قیافه ی مصمم سهون که داشت کتش رو درمیاورد خندید
+ حالا دیگه برابریم!
کتش رو روی تخت انداخت و برگشت سر جاش، رو به روی بک ایستاد و با لبخند مطمئنی به صورت بی نقصش نگاه کرد... نوری که از پرده ی نازک پنجره میتابید کل اتاق رو روشن کرده بود و باعث میشد رنگ چشمای هر دو واضح تر و زیباتر دیده بشه و علاوه بر اون، پوست شفاف بکهیون سهون رو برای بوسیدنش وسوسه کنه...
_ خوبه! ... پس بزن بریم...
راضی از کار سهون، گفت و یدفعه با کشیدن لپش باعث شد جا بخوره و با چشمای گرد و پوزخندی بهت زده نگاش کنه
+ یااا... الان... الان تو لپ منو کشیدی؟؟؟ ... یاااا...
_ هاهاها... آرهههه!
بک بی توجه به غر غر سهون راهشو کشید و رفت و صداش از تو راهرو به گوش سهون که سرجاش میخکوب شده بود رسید
+ یاااا مگه من بچمممم!
_ بیا بریمممم...
صدای خنده مانند بک که دیگه طبقه ی پایین رسیده بود بم تر از قبل شنیده شد و سهون رو که با اون قیافه ی غافلگیر شده ش تا جلوی در اتاق با تردید قدم برداشته بود وادار کرد به خودش بجنبه!
***
ماشین رو تو محوطه ی رو به روی ساختمون پارک کردن و هر دو پیاده شدن...
_ بنظرت سالن شماره ی ۲ همینه؟!
به بک که از خودش نامطمئن تر بنظر میرسید نیم نگاهی انداخت و پرسید...
+ اوم، من هیچ ایده ای ندارم!
بعد از کمی تعلل هر دو به سمت درهای بزرگ و شیشه ای اون ساختمون که موجانگ آدرسش رو داده بود راه افتادن... سهون هنوزم شک داشت که اون ورودی درسته یا نه، اما تا جلوتر نمیرفتن نمیفهمیدن!
دو سه متری تا پله های جلوی در فاصله داشتن که یدفعه با هجوم خبرنگارایی که معلوم نبود یهو از کجا سر و کلشون پیدا شده بود مواجه شدن و هر دو بهت زده به اون چند نفر که حمله میبردن سمتشون و دوره شون میکردن خیره شدن...
طولی نکشید که توسط یه عده خبرنگار با دوربین های عکاسی که بدون ملاحظه عکس میگرفتن و شروع کرده بودن به سوال های عجیب غریب پرسیدن، محاصره شدن...
سهون زودتر از بک به خودش اومد و با حلقه کردن دستش دورشونه هاش و نزدیک کردن بدنش به خودش با دست دیگه ش سعی کرد از اون خبرنگار ها که با پررویی تمام بهشون نزدیک میشدن بخواد که فاصله بگیرن و راه رو براشون باز کنن... اما اونا سمج تر ازین حرفا بودن و میخواستن هرطور شده اون دوتا رو به حرف بیارن و این داشت سهون رو کمی عصبی میکرد، مخصوصا حالا که میدید فلش دوربین هاشون با اون فاصله ی کم تو چشم بک میخورد و باعث میشد گوشه ی چشماشو جمع کنه و دستشو رو چشماش بالا بیاره مجبورش میکرد کمی خشن تر با اون آدمای کَنه برخورد کنه...
_ برید عقب... راهو باز کنید... برید عقبببب!
" مردی که ذوب شد شمایین درسته؟؟؟ "
" درسته که شما پانزده سال منجمد بودید؟؟؟ "
" چرا این همه سال کسی از وجود اون کپسول خبر نداشته؟؟؟ "
" لطفا جواب بدید! "
سهون با اخم غلیظی سعی داشت مثل خودشون که فشار وارد میکردن و اون حلقه رو تنگ تر میکردن رفتار کنه و با فشار دست و بدنش اون آدمای احمق رو از خودشون دور کنه اما فایده ای نداشت و بخاطر اون فضای کم بکهیون که شوکه بنظر میرسید کاملا تو بغلش فرو رفته بود و فقط با قدم های کوتاهی که میتونست برداره سهون رو همراهی میکرد
سر و صدایی که به پا شده بود بلخره توجه چند نفر از افرادی که داخل سالن بودن و از لباس های رسمی و گوشی های مخصوصشون میشد فهمید محافظی چیزین رو جلب کرد و قبل ازینکه خون سهون به جوش بیاد به کمکشون اومدن و اون خبرنگارای مزاحم رو تا حدودی متفرق کردن...
بعد ازینکه از شر خبرنگارا خلاص شدن به همراه دو تا از محافظا وارد سالن شدن و بقیه جلوی در ایستادن و از ورودشون جلوگیری کردن...
_ باید از سالن ۲ وارد می شدید!
مرد رو به سهون که داشت از رو به راه بودن حال بک مطمئن میشد گفت و توجهشو جلب کرد
+ عام، من نمیدونستم کدوم سالنه!
_ ایرادی نداره، آقای موجانگ انتهای راهرو منتظرتون هستن...
با اشاره ی دست اون مرد سهون با لبخند کوتاهی تایید کرد و دستشو پشت کمر بک گذاشت و با هم راه افتادن... اون خبرنگارا حسابی اعصابشو به هم ریخته بودن و هنوز اخمش باز نشده بود، الان میتونست کاملا به کای حق بده و کتک کاری اون روزش رو درک کنه!
_ بک، مطمئنی خوبی؟!
هرچی بیشتر میگذشت بیشتر متوجه رنگ پریدگی چهره ش میشد و بدون اینکه بتونه چشم از نیمرخ بی حالتش برداره راه میرفت
+ خوبم... نگران نباش
دروغ نگفته بود، اما حالش اونجوریم که با اطمینان میگفت خوب نبود... به هرحال نمیخواست سهون رو نگران کنه و با نیم نگاه نرمال و لبخند محوی امید داشت مطمئنش کنه که چیز خاصی نیست...
به آخر اون راهرو رسیدن و صدای موجانگ رو که مشغول صحبت با کسی بود از اتاقی که درش باز بود شنیدن و تا جلوی در اتاق رفتن
× عاااا بکهیون شییی، سهون شیییی، اومدین!
به محض اینکه بک و سهون تو قاب در قرار گرفتن موجانگ دیدشون و با روی باز به سمتشون قدم برداشت... و همون لحظه بود که صورت شخص دیگه ای که تو اتاق بود پیدا شد و بکهیون با دیدنش کمی تعجب کرد... کیم جونگده با اون چهره ی مطمئن و پر از اعتماد به نفسِ همیگیش پشت سر موجانگ از اتاق بیرون اومد و لبخند محوی گوشه ی لبش نشوند
× همه تقریبا آمادن... من برم خبر بدم که شما اومدین...
بعد از یه خوش و بش کوتاه با هیجان به سمت سالنی که مصاحبه توش انجام میشد رفت و جونگده رو باهاشون تنها گذاشت
_ نمیدونستم اینجا می بینمت!
بک سعی کرد مثل خودش حفظ ظاهر کنه و حداقل با یه لبخند ساختگی احساسات واقعیش رو نسبت به اون آدم مخفی نگه داره...
+ عاح، قرار نبود بیام... موجانگ زیادی اصرار کرد!
جونگده بعد از یه تک خند از سر کلافگی، نگاهی رو جفتشون چرخوند
+ راستی حالت چطوره؟!
_ فعلا که خوبم، اون دارو ها بی تاثیر نیستن...
+ اوم، خوبه... امروز دوباره ازت تست میگیرم.
بک با سر تایید کرد... نگاهش به سهون افتاد و متوجه شد اونم کم کم داره یه حسایی نسبت به عجیب بودن جو بینشون پیدا میکنه... هرچند قصد نداشت چیزی رو از سهون مخفی کنه اما ترجیح داد با یه لبخند دیگه تظاهر به صمیمیت کنه و با اشاره محترمانه ی جونگده به سمت سالن مصاحبه خیلی عادی همراهیش کنه...
***
با تردید به سمت میز تقریبا بلندی که تعدادی میکروفون روش قرار داشت رفت و پشتش ایستاد... نگاهی به جمعیت رو به روش انداخت... تقریبا پنج ردیف صندلی تو اون سالن نه چندان بزرگ قرار داشت که فقط دو سه ردیف اول رو تعدادی خبرنگار و چندتا محقق و استاد دانشگاه پر کرده بودن
کمی مضطرب بود... و دیدن دوربین های فیلمبرداری که تو هر گوشه ی سالن آماده ی ضبط بودن و خبرنگار هایی که مدام از زاویه های مختلف ازش عکس میگرفتن هیجانش رو بالاتر میبرد... اون همیشه خودشو تو همچین لحظه و جایی تصور کرده بود، از همون روز اول که پا تو دانشگاه گذاشت به خودش قول داد کاری کنه کشورش سربلند شه و اسمش سر زبونا بیوفته... همیشه دنبال چیزای خاص بود تا اینکه با آزمایش سرماشناسی آشنا شد و همون لحظه جرقه ای تو ذهنش خورد و فهمید که چیزی جز موفقیت تو اون آزمایش نمیتونه راضیش کنه!
و حالا اینجا بود... با از دست دادن پونزده سال از زندگیش، به چیزی که میخواست تا حدود زیادی رسیده بود... اون قرار بود برای مردم کشورش از تلاش و سرسختیش حرف بزنه...
صدای همهمه ی ضعیف افراد حاضر تو سالن و نگاه های خیره شون بهش درحالی که با کنار دستی هاشون صحبت میکردن و مطمئنا موضوع بحثشون چیزی جز آزمایش عجیب و خارق العاده ی بکهیون نمیتونست باشه، تمرکزش رو کمی به هم میریخت... تا اینکه بلخره فیلمبردار ها آمادگی خودشون رو واسه ضبط اعلام کردن و کل سالن یک دفعه تو سکوت فرو رفت...
آب دهنش رو به سختی فرو داد و نفس عمیقی کشید... با وجود استرسی که داشت دوباره یه نگاه اجمالی رو جمعیت انداخت که وقتی با چهره ی منتظر و نگاه تحسین آمیز سهون تو ردیف جلو مواجه شد بی اختیار لبخند زد و بابت حضورش دلگرم شد...
متنی آماده نکرده بود، اما نیازی هم بهش نداشت... قرار بود از اتفافی که افتاده بود بگه و راجع به وضعیت موجودش حرف بزنه، پس بی مقدمه اول سلام کرد و بعد از یه تشکر مختصر شروع کرد:
"بعد از صرف چندین سال تحقیق و پژوهش، با وجود شکست های بسیار و عدم حمایت محقق ها و اساتید رشته های مربوط به این فرضیه، موفق شدم محلول یخ شکن رو بسازم... با طراحی کپسول انجماد توسط شخصی که الان بینمون حضور نداره، تصمیم گرفتیم این فرضیه رو آزمایش کنیم... بار ها رو حیوانات مختلف تست کردیم و جواب مثبت بود، اما هیچکس حاضر نبود حرفمون رو بشنوه... پس نیاز به یه مدرک محکم تر داشتیم... یه فیلم از تمام مراحل انجماد انسان!"
فلش بک
نمیتونست نگاه نگرانش رو از نیمرخ کلافه و آشفته ی سوهو بگیره... سکوت کرده بود و چیزی برای گفتن نداشت... اون بالاخره با سماجت و لجبازی هاش تونسته بود حرف خودشو به کرسی بنشونه و تسلیمش کنه... و حالا قرار بود توی اون کپسول بخوابه و نمیدونست تا کی باید منتظر تموم شدن ماتم و سوگواری سوهو بمونه...
_ سوهویا...
با کلی تردید تن پایین صداش رو به گوش سوهو رسوند... نمیتونست سوهو رو اینجوری ببینه، کاش اون انقدر بی تابی نمیکرد و اوضاع رو واسه بک راحت تر میکرد...
با بی میلی به سمتش چرخید و نگاه بی فروغ و غم زده ش رو که به چشمای خیس بک داد دیگه نتونست جلوی شکستن بغضش رو بگیره
+ احمق!
با چونه ای که میلرزید گفت و میون اشک هایی که پشت سر هم از چشماش می باریدن عاجزانه و تلخ خندید...
بک تحملش رو نداشت، اون داشت کارشو سخت میکرد... قلب بی قرارش طاقت نیاورد و تا خودشو تو بغل سوهو کوبید بازوهاش متقابلا دور بدنش گره خورد و محکم و گرم بکهیون رو تو بغلش فشرد...
_ یااا... مگه دارم میرم اون دنیا که اینجوری گریه میکنی!
چند تا ضربه ی آروم پشت کمر سوهو زد تا آرومش کنه
+ بیا بیخیالش شیم خب؟!... از خر شیطون بیا پایین!
_ سوهویاااا... بس کن!
بازو هاشو گرفت و نگاه جدی اما متاسفش رو نشونش داد... اونا چند ماه بود که داشتن سر این قضیه بحث میکردن و حالا که به توافق رسیده بودن و بک تو چند قدمی انجام اون آزمایش بود دیگه به هیچ وجه قرار نبود کوتاه بیاد...
+ اگه بلایی سرت بیاد... اگه اتفاقی بیوفته... مـ..من...
_ شششش... هیچی نمیشه... بهت قول میدم پس فردا همین ساعت داریم سر یه بسته دونات میزنیم تو سر و کله ی هم!
نذاشت اون جمله هایی که با صدای لرزون به زبون میاورد رو کامل کنه و در عوض مثل همیشه خندوندش!
+ هاح...
انگار دیگه چاره ای نداشت، بکهیون واقعا آدم سرسخت و یک دنده ای بود و امکان نداشت حالا بعد از آماده کردن همه ی امکانات واسه اون آزمایش لعنتی، نظرش برگرده!
_ حالا من میرم اونجا دراز میکشم... تو همه ی کارایی که میدونی رو انجام میدی و ۲۴ ساعت بعد خیلی راحت بیدارم میکنی... و تا چند روز دیگه ام با این فیلم پوز همه ی اونایی که بهمون باور نداشتنو میمالیم به خاک... هوم؟!
دوباره همون حرفای همیشگی رو با لحن مطمئنش گفت تا متقاعدش کنه و در جوابش سوهو فقط سر تکون داد و برای بار هزارم جلوش کم آورد... بک دیگه معطل نکرد و توی کپسول دراز کشید و به سوهو که دوربین رو روشن میکرد و با سرنگی توی دستش به سمتش میومد چشم دوخت...
دروغ بود اگه میگفت نمیترسه و نگران نیست... هرچقدرم لبخند میزد و وانمود میکرد آرومه، باز نمیتونست ضربان قلب بالاش که روی دستگاه مانیتورینگ کنار کپسول نشون داده میشد رو از سوهو پنهان کنه!
سوهو سوزن سرنگ رو به رگ بازوش نزدیک و برای یک لحظه نگاه مرددش رو مانیتور خیره موند و از دیدن ضربان بالای قلب بک تعجب کرد، اما با قرار گرفتن دست بک روی دستش به خودش اومد و تو چشمای منتظرش نگاه کرد... لباشو رو هم فشار داد و سعی کرد قوی باشه... به هرحال اون خواسته ی بهترین دوستش بود که از همه بیشتر به هوش و نبوغش اطمینان داشت...
دیگه مکثی نکرد و سرنگ رو تزریق کرد... بک نفس راحتی کشید و بعد از نگاه گرمی به سوهو پلکاشو رو هم گذاشت و آماده شد... با بسته شدن در کپسول، ضربان قلبش روی دستگاه مانیتورینگ کم کم پایین اومد و چند لحظه بعد از کشیده شدن دستگیره ای که گاز نیتروژن رو تو کپسول پر میکرد قلب بک کامل از حرکت ایستاد و سوهو با زانوهای بی حسی که از ترس و نگرانی میلرزیدن کنارش موند و یخ زدن بدنش رو تماشا کرد...
اتفاق بدی نمیوفتاد مگه نه؟! ... اون صحیح و سالم بیدار میشد ... قرار نبود خیلی طول بکشه ... فقط بیست و چهار ساعت بود! روز بعد مثل روزای عادی دیگه صدای خنده ها و مسخره بازی های اون پسر بی گناه تو سالن آزمایشگاه بلند میشد، نه؟! ... اوهوم، درسته، پس بهتر بود دست از نگرانی برداره و دیگه دلشوره نداشته باشه... وظیفه ی اون حالا فقط تهیه ی گزارش لحظه به لحظه از انجام اون آزمایش بود... پس باید به خوبی انجامش میداد و غصه ی هیچی رو نمیخورد!
نوزده ساعت گذشته بود و سوهو به جز یکی دوبار خیلی کوتاه تا بیرون رفتن و برگشتن، تمام مدت تو سالن منتظر بود... برای پروسه ای که باید طبق دستور بک انجام میداد شدیدا اضطراب داشت و میترسید درست انجامش نده...
یکم دور کپسول قدم زد... ایستاد و به چهره ی آروم و رنگ پریده ی بک نگاه کرد... با تصور عکس العملی که قرار بود بعد از پنج ساعت و موقع موفقیت آمیز بودن آزمایش ازش ببینه پوزخند زد... نباید بد به دلش راه میداد، آره باید به چیزای مثبت فکر میکرد!
به سمت یخچال کوچیک گوشه ی آزمایشگاه رفت تا ببینه چیزی هست واسه خوردن یا نه... درش رو باز کرد و با قوطی نوشیدنی ای مواجه شد که برگه ای روش چسبیده بود... با اخم قوطی رو برداشت و نوشته ی روشو خوند...
"میدونم میترسی من بمیرم و دیگه کسی نباشه سرش غر بزنی...
ولی خب باید بهت بگم ازین خبرا نیس!
من حالا حالاها دست از سرت ور نمیدارم!
حالا این قوطی رو سر بکش یکم جون بگیری
از طرف رفیق جذابت، بیون بکهیونِ والا ! "
خوندنش که تموم شد پوزخندش ترکید و زیرلب فحشی به بک داد... اون پسر هیچ موقعیتی رو واسه غافلگیر کردنش از دست نمیداد... با نیش باز قوطی رو باز کرد و از اونجایی که حسابی ام تشنه بود تا آخر سر کشیدش... با لبخند بزرگی که از صورتش جدا نمیشد خودشو به میز و صندلیش رسوند و رو به روی کپسول بک نشست و بی صبرانه منتظر گذشتن اون چند ساعت شد...
اما طولی نکشید که پلک هاش رو هم رفتن و بدون اینکه بخواد به خواب عمیقی فرو رفت... اونقدر عمیق که وقتی میون پوشه ها و برگه هایی که دور و برش رو زمین پخش و پلا ریخته بودن بیدار شد و به خودش اومد، چراغ هشدار کپسول فلش میزد و ده ساعتی از زمانی که باید پروسه ی ذوب رو انجام میداد گذشته بود...
با بیچارگی به اطرافش نگاه کرد، دوربین های امنیتی به علاوه دوربینی که درحال ضبط آزمایش بود شکسته بودن و همه ی وسایل آش و لاش رو زمین ریخته بودن و هیچ اثری از محلولی که قرار بود باهاش بک رو ذوب کنه نبود...
با دست لرزونش به موهاش چنگ زد و درحالی که با سرگیجه به چهره ی سرد بک نگاه میکرد رو زانو هاش فرود اومد... نمیدونست خواب بوده یا بیهوش، نمیدونست کی اون کارو کرده، عقلش به هیچ جا قد نمیداد، فقط میدونست که تنهاس و دستش به هیچ جا بند نیست... و اون برای سوهو تازه شروع ماجرا بود…
پایان فلش بک
"دلیل اینکه عملیات ذوب اینهمه سال به تاخیر افتاده، گم شدن فرمول ها و تحقیقات من که نتیجه ی سال ها زحمتم بوده هست"
رو به خبرنگاری که سوال پرسیده بود جواب داد
"هنوز نمیدونم چه اتفاقی بعد از انجماد من افتاده، اما حاضرم با قاطعیت بگم که جواب مثبت این آزمایش بعد از پانزده سال عملی بودن این فرضیه رو ثابت میکنه... البته فعلا باید روی اثرات جانبی این آزمایش کار بشه و وقتی حل شد میشه این علم رو در خدمت جامعه به کار گرفت و با مردم کل دنیا به اشتراک گذاشت..."
گلوش خشک شده بود، کل بدنش عرق کرده بود اما نمیخواست جلوی چشمای سهون رطوبت پیشونیش رو پاک کنه... تنها چیزی که الان بهش توجه میکرد نگاه های تحسین آمیز و حالت متحیر تک تک چهره هایی بود که مقابلش میدید... شاید اون تعداد آدم، خیلی زیاد نبودن... اما بک داشت به هدفش نزدیک میشد... اون میخواست یک دنیا مقابلش انگشت به دهن بمونه!
_ این اثرات جانبی چقدر خطرناک هستن؟!
با سوالی که خبرنگار دیگه ای پرسید همه نگاه ها رو بک خیره موند و همه منتظر جواب شدن...
"فعلا چیزی مشخص نیست... تا به حال که به شخصه تونستم با علائم بعد از ذوب مبارزه کنم، هرچند نمیشه گفت کم خطره... اما حتما راهی برای درمانش پیدا میکنم"
لب های خشکش رو لیس زد و منتظر موند که اگه سوال دیگه ای نبود از پشت اون تریبون پایین بیاد... کم کم دمای بدنش داشت بالاتر میرفت و اون اصلا نمیخواست جلوی اونهمه چشم و دوربین های روشن از حال بره...
خوشبختانه بخت باهاش یار بود و همون لحظه موجانگ کنارش ایستاد و اعلام کرد که تایم مصاحبه تموم شده... با بلند شدن حضار و ترک صندلی ها نفس کوتاه اما راحتی از بین لب هاش رها شد و به زانو های سستش حرکت داد، عجیب بود که ساق پاهاش اونجور میلرزید و تو تمام بدنش احساس ضعف میکرد... علائمی که یدفعه بهش هجوم آورده بود باعث میشد ازینکه کمی جدی تر راجع به خطرناک بودن اثر جانبی اون آزمایش حرف نزده دچار شک و تردید بشه!
_ بکهیونا عالی بود... خسته نباشی!
بدون اینکه بتونه واکنشی به لبخند سهون و حرفش نشون بده فقط دستشو سمتش دراز کرد و از یقه ی لباسش آویزون شد!
+ سهون... پـ..پاهام... عاااح...
دیگه نمیتونست مقاومت کنه، تمام انرژی ای که جمع کرده بود تا جلوی اون آدما محکم بایسته و تک تک سوالاشونو جواب بده تحلیل رفته بود و حالا با دردی که داشت تو ساق پاهاش می پیچید صورتش جمع شده بود و سهون با وحشت به رنگ و روی پریده ش نگاه میکرد...
_ بکهیووون!
قبل ازینکه زانو هاش خم بشه فوری از زیربغلش چسبید و سر پا نگهش داشت... اون دوباره دچار اسپاسم عضلانی شده بود و بنظر نمیرسید بتونه بیشتر از اون خودشو رو پاهاش نگه داره...
× یاااا... بکهیون... چیشده؟؟؟
جونگده ام مثل چند نفری که هنوز تو سالن بودن متوجه حال بد بک شده بود و خودشو سریع بهشون رسوند...
_ پاهاش گرفته!
متعجب از حرف سهون اخماش تو هم رفت و کمک کرد رو یه صندلی بنشوننش...
× یکمم تب داره... میرم از ماشین کیفمو بیارم!
ممنون میشم رو ⭐ بزنین و ووت بدین
♥️♥️♥️
KAMU SEDANG MEMBACA
𝕀𝕞 ℂ𝕠𝕝𝕕 𝕎𝕚𝕥𝕙𝕠𝕦𝕥 𝕐𝕠𝕦
Fiksi Penggemarبکهیون، نابغه ای که فرضیه ی انجمادو رو خودش آزمایش میکنه... ولی طی یه سری اتفاقات پیچیده، به جای ۲۴ ساعت، پونزده سال تو کپسول فریز میمونه‼️ و دقیقا زمانی که از یاد همه فراموش شده، سهون خسته از روز هایی که با خیره شدن به صورت رنگ پریده ش گذرونده، با...