" همه چی درست میشه بکهیونا... من به تو ایمان دارم... تو قوی ترین کسی هستی که میشناسم"
تصویر سوهو جلوی دیدش گاهی تار و گاهی واضح میشد، اما به خوبی میتونست لبخند همیشگیش رو تشخیص بده
" مثل یه خواب کوتاه میمونه... زود بیدار میشی! "
سرنگی مقابل چشماش بالا اومد و چهره ی سوهو پشت سوزن تیزش بلوری شد... میخواست فریاد بزنه و التماسش کنه که اونو بهش تزریق نکنه اما صداش فقط تو سر خودش اکو میشد ولی به گوش سوهو نمیرسید...
سوزش شدیدی رو تو بازوش حس کرد و پلک های خسته ش آروم رو هم رفت و دوباره که باز شد شیشه ی قطور و یخ زده ای رو با فاصله ی کمی مقابل صورتش دید که نفس های وحشت زده و تندش رو به حالت بخار سردی تو خودش حبس میکرد... سرمایی که تو یک لحظه تمام وجودش رو گرفت حتی فرصت تقلا کردن بهش نداد و در عرض چند ثانیه یخ زدن تک تک سلول ها و رگ های بدنش رو میتونست حس کنه...
فریادی که از سر بیچارگی و التماس برای کمک تو گلوش خفه شده بود وقتی به صورت ناله ی ضعیف و دردناکی از ته حلقش بلند شد بلافاصله چشماشو باز کرد و با سقف اتاق تاریک و ساکتش مواجه شد... صدای نفس های خودش رو که شنید یادش اومد تمام مدت توی خواب درست و حسابی نفس نکشیده و با حسی شبیه انفجار قلبش دست و پنجه نرم میکرده...
به سختی بدن کرخت و بی حسش رو تکون داد و با سر و شونه های افتاده لبه ی تخت نشست... بدون تلاشی برای بخاطر آوردن چند ساعت گذشته، دلیل سنگین بودن و دردی که تو تمام عضلات بدنش حس میکرد به حافظه ش هجوم آورد...
بعد از حدود نیم ساعت تو همون حالت نشستن و فکر کردن به حال عجیب و پریشون خودش، کمی از اون گیجی دراومد و از جاش بلند شد که بره پایین...
صدای تفت خوردن چیزی روی گاز توجهش رو سمت آشپزخونه جلب کرد و همونطور که چشمشو با مشتش میمالید وارد آشپزخونه شد و کنار سهون که مشغول غذا درست کردن بود وایساد
_ عااا بکهیونا... بالاخره بیدار شدی!
به موهای به هم ریخته و صورت پف کرده ش نگاه کرد و از شدت بامزه بودن تصویری که میدید بی اختیار نیشش باز شد...
+ داری چی درست میکنی؟
در جواب سهون به یه سر تکون دادن بسنده کرد و چشم دوخت به محتویات هوس انگیز ماهیتابه!
_ اوم... نمیدونم اسمش چیه.. ههح!
نگاه متعجب بک رو صورتش بالا اومد و بعد از دیدن لبخند بزرگ و احمقانه ش بیصدا پوزخند زد...
+ هرچی هس خوشمزه بنظر میرسه!
دوباره با پشت دست چشمشو مالید و خواست از کنار سهون بره که با حس خزیدن دستش دور پهلوش سر جاش ایستاد... نگاهش برای لحظه ای رو دست دیگه ش که مشغول تفت دادن و ادویه زدن به غذا بود متوقف شد و بعد سرش سمت نیمرخش چرخید و با دیدن لباش که رو هم فشارشون داده بود تا نیش بازش رو مخفی کنه، بیصدا خندید...
_ همینجا پیشم بمون... الان دیگه حاضر میشه!
دیدن اون گونه های رنگ گرفته و لبخند خجالت زده، چشمای بک رو برای خیره شدن به صورتش مشتاق میکرد و از اونجایی که میخواست اون چهره رو دیدنی تر از اون کنه خودشو بهش نزدیک تر کرد و بهش چسبید:
+ چرا گذاشتی من اینهمه بخوابم... الان تا صبح باید مثل جغد به در و دیوار نگاه کنم!
_ اوم...
همونجور که به لحن معترضانه و صدای خش دار بک گوش میداد ازینکه اون یدفعه ای داشت خودشو تو بغلش جا میکرد ته دلش لرزید و حواسش پرتِ تکیه دادن یک طرف بدنش بهش و گذاشتن سرش روی شونه ش شد
_ خب...
نیم نگاه بهت زده ای به چشمای بسته و اخم کوچیکش انداخت و آب دهنشو قورت داد... داشت از درون آب میشد بابت اون حس ناب و عالی، اما سعی کرد عادی برخورد کنه تا بک نفهمه چقدر دربرابر کوچکترین توجهی که بهش میکنه ضعیف و عاجزه!
_ گفتم یکم استراحت کنی... صبح زود بیدار شدی، روز سختی ام داشتی و بخاطر چیزایی که آقای کیم بهت تزریق کرد تو ماشین داشتی چرت میزدی...
+ هممم.. آقای.. کیم...!
بک بلافاصله تو فکر فرو رفت و بی اختیار زیرلب اسمشو به زبون آورد... چهره ی جدی و نگران جونگده وقتی به سهون کمک میکرد تو ماشین بذارنش همش جلوی چشماش بود... وقتی که آروم تو صورتش ضربه میزد تا هوشیاریشو چک کنه و با اون لحن مضطرب صداش میزد نمیدونست باید باورش کنه یا نه...
_ الان اوضاعت چطوره؟!
دست سهون از روی پهلوش بالاتر اومد و با پیچیدن دور بدنش حس گرم آغوشش رو برای بک ملموس تر کرد...
+ اوممم... بازو هام بی حسه... پاهام هنوز درد میکنه و سرم داره میترکه!
بدون اینکه از لم دادن و انداختن وزنش رو سهون ذره ای کوتاه بیاد، با همون چشمای بسته گفت و وقتی صدای پوزخند آروم سهون رو بخاطر لحن شل و ول صداش شنید لبخند محوی رو لباش نشوند...
سهون نتونسته بود موقعی که بک داشت از وضعیتش می نالید چشم از صورتش برداره... میدونست باید برای حالش غصه بخوره اما اون چهره ی خواستنی موقع غر زدن هم کیوت و بامزه بود...
همونجور که با یه دست نگهش داشته بود زیر ماهیتابه رو خاموش کرد و با میل شدیدی که توان کنترلش رو نداشت موهایی که رو شقیقه ش افتاده بود رو بوسید و باعث شد بک یهو چشماشو باز کنه
_ پس بیا بشین رو صندلی و شامتو بخور... بعدش شاید ماساژت دادم!
+ عاااا... آررره!
اون حرف سهون یدفعه بک رو شارژ کرد و با هیجان پشت میز نشست... سهون تو ماساژ دادن عالی بود و بک واقعا بهش نیاز داشت و حالا اون چشمای خوشحالش بابت دیدن غذایی که ظاهر و بوی خوبی داشت بیشتر برق میزد...
به محض اینکه سهون کاسه برنج جلوش گذاشت بی معطلی شروع کرد به خوردن و لازم نبود سهون از اون ترکیب خوشمزه ای که با گوشت و قارچ و مخلفات دیگه درست کرده بود بهش تعارف کنه، اونقدر احساس گرسنگی میکرد که مطمئن بود دوباره قراره کاسه شو پر کنه...
+ اوممم... عالیه... خیلی خوشمزه س... مممم...
مقابل چشمای متعجب و خندون سهون لپاشو بی وقفه پر میکرد و همزمان با ملچ ملوچ کردن، بابت لذتی که از طعم غذا میبرد صداهایی از خودش درمیاورد که سهون رو به خنده مینداخت...
+ یااا... واقعا خیلی خوبهههه...
وقتی تن صداش بالا پایین شد و بهت زده با اون ابرو های بالا رفته ش از غذا تعریف کرد، به جز سهون خودشم یه لحظه خنده ش گرفت و درحالی که لباشو با حالت کیوتی غنچه میکرد دوباره شروع کرد به خوردن!
_ باید بیشتر بخوری بکهیونا.. هاهاها!
سهون ظرفای غذا رو بهش نزدیک تر کرد و به سختی نگاهشو ازش گرفت... کاش میتونست بدون اینکه عجیب و ضایع بنظر بیاد دست از خوردن بکشه و مشتی زیر چونه بزنه و بکهیون رو موقع خوردن تماشا کنه... اون فرشته با همون عادت های قدیمیش که سر میز غذا همه رو به خنده مینداخت به زندگی سهون برگشته بود... هیچوقت یادش نمیرفت روزایی رو که مادرش برای ناهار ازش میخواست پیششون باشه و اون با سر و صدا کردن و شیطونی کردن سوهو رو حرص میداد و باعث میشد بین خنده و غر زدن با بیچارگی بهش خیره بشه و اشتهاشو از دست بده، در صورتی که خودش و مادرش عاشق غذا خوردن با بکهیون بودن!
+ عاااح.. دارم میترکم!
یدفعه مثل یه بچه گرگ غرید و وقتی پوزخند سهون از صدای عجیبش ترکید زد خودشم با بی حالی خندید!
+ سهونا، من به تو افتخار میکنم... دستپختت عالیه... حتی فکرشم نمیکردم بتونی اینطور مفصل آشپزی کنی!
تقریبا روی میز چمبره زده بود و طوری که به نظر میرسید داره بهش غبطه میخوره گوشه ی چشماشو جمع کرده بود و اون حرفای شیرین رو تحویل سهون میداد
_ هاح...ممنون از تعریفت... بالاخره بعد از تقریبا ده سال تنها زندگی کردن بایدم آشپزیم خوب باشه!
لبخند بزرگ بکهیون کمی محو شد و نگاه خیره و گرمش سهون رو متوجه جدی شدن اتمسفر بینشون کرد، و سکوتی که یدفعه بینشون حاکم شد اون جو رو سخت تر کرد...
+ سخت گذشت... نه؟!
اما لبخند ملیحی که رو لبای بک بود قلب شکسته ی سهون رو نوازش میداد
_ اوممم... هاح!
با سوال یدفعه ای بک نفسی بیرون داد و اجازه داد تک خند تلخش خودشو نشون بده...
نه، نباید خم به ابرو میاورد... اون میتونست قوی باشه... اون روزای مزخرف دیگه به سر رسیده بودن و اون حالا بکهیون رو داشت... پس نباید حتی با به زبون آوردن اینکه چقدر سخت و تلخ بوده یه ذره ام ذهن بک رو درگیر میکرد!
_ هرچی بود، گذشت و رفت... مگه نه؟
با نیش باز گفت و شروع کرد به جمع کردن میز، اما چشمای بکهیون تمام حالت های چهره شو زیر نظر داشت و خوب میتونست معنی اون لبخند های ساختگی رو بفهمه...
_ خببب... برای ماساژ حاضری؟!
بکهیونی که ناخودآگاه به نقطه ی نامعلومی زل زده بود با شنیدن لحن هیجان زده ی سهون از گرداب افکارش بیرون کشیده شدو در جوابش پوزخندی زد و سرشو به نشونه مثبت تکون داد...
***
_ اوممممم... عااااح... آره... آره... همونجا، اوهومممم همونجاااا...
صدای ناله های کش دار و بی جون بکهیون، کل خونه رو برداشته بود... صورتشو تو متکا فشار میداد و بی اراده از فشار دستای قوی سهون روی تک تک عضلات گرفته ی بدنش آه میکشید و به خودش کش و قوس میداد...
_ عااااممم... لعنت... عاااح... عااااححح...
سهون تمام اون نیم ساعت رو با فشردن لباش روی هم و حبس کردن نفسش سر کرده بود و حالا تقریبا دیگه بی حس و پوکر به دیوار رو بروش زل زده بود و جدا از اینکه چند دور خودشو بابت اون پیشنهاد لعن و نفرین کرده بود، حالا به تمام کائنات فحش میداد...
+ مـ..میگم... گرفتگی ساق پاهات تقریبا باز شده!
دستپاچه گفت و با چشمای گرد منتظر واکنش بک شد...
_ جدا؟... پس چرا هنوز درد میکنه؟
بک صورتشو از بالش جدا کرد و با تعجب پرسید
+ خب تو یه اسپاسم شدید داشتی... تا یکی دو روز دردش طبیعیه!
تو همون پوزیشنی که قرار داشتن بی حرکت مونده بود و امید داشت بک تکونی بخوره و بگه که دیگه کافیه!
_ اوهوممم...
اما اون بلافاصله صورتشو تو بالش فرو کرد و با آماده شدن واسه ی ادامه ی ماساژ، سهون وا رفت!
_ یکم دیگه شونه هام لطفا!
+ اوم.. حتمااا...
نا امید شده بود اما قرار نبود بذاره بک از لحن صداش چیزی متوجه بشه... رو زانوهاش بلند شد و کمی جا به جا شد تا دستش راحت تر به شونه هاش برسه...
_ عااااححح... اوووومممم...
خیلی آروم دستاشو حرکت میداد اما بک به همون فشار کوچیک هم واکنش نشون میداد...
دیگه داشت تحملش تموم میشد... میدونست بدن ضعیفش درد زیادی رو تحمل کرده و اون ماساژ آرومش میکنه، اما بعدا کی میخواست خودشو آروم کنه! 😐
تو همون حین انگشتش ناخودآگاه روی گردن ظریف بک سر خورد و با لمس پوست گرمش قلبش ریخت و با صدای ناله ی دیگه ای از بک فهمید که برای تغییر دادن جهت حرکت دستش دیگه دیر شده... بک بلافاصله شونه هاشو تو وضعیتی قرار داده بود که سهون برای مالش بیشترِ گردنش جای کافی داشته باشه و نمیدونست که داره سهون رو به مرز جنون میرسونه!
_ عاخخخخ... این حس عالیهههه... اومممم...
سهون تقریبا به گریه افتاده بود... ازینکه بک داشت بخاطر رفع شدن اون درد و حس آرامش ناله میکرد اما خودش فکر دیگه ای تو سرش داشت و قلبش بخاطر چیز دیگه ای تند میزد از خودش متنفر بود...
یکم دیگه به مالیدن اون گردن باریک و نرم ادامه داد و آرزو کرد که کاش کر میشد... بک هیچ رحمی نشون نداده بود... حتی دیگه نمیدونست اون بی اختیار اون صداهای تحریک کننده رو از خودش تولید میکنه یا قصد اذیت کردنشو داره... که البته با شناختی که داشت نسبت به اون پسر پیدا میکرد هیچ چیز ازش بعید نبود!
+ بکهیونا، از وقت قرصت گذشته!
با نگاهی که یدفعه به ساعت انداخته بود گفت و تو دلش به خودش فحش داد که چرا زودتر یادش نیوفتاده!
_ عااا... واقعا؟
وقتی از رو تخت میپرید پایین که بره قرصشو با آب بیاره صدای وا رفته شو شنید اما جوابی نداد... انقد از پیدا کردن اون بهونه خوشحال بود که فقط دوید!
وقتی برگشت بک لبه ی تخت نشسته بود و با یه اخم محو گردنشو آروم به راست و چپ تکون میداد... با دیدنش تو اون حالت عذاب وجدان گرفت و شادی چند لحظه پیشش پر کشید...
+ نباید از وقتش بگذره...
با نفرتی که نسبت به خودش حس میکرد قرص رو کف دست بک گذاشت و به قیافه ی مچاله ش موقع قورت دادنش با آب نگاه کرد
+ الان بهتری؟!
گونه هاش کمی به سرخی میزد و چشماش هنوز پف داشت
_ آره... واقعا ممنون سهونا!
+ خواهش میکنم...
حالا دیگه واسه رفتن به اتاقش دو دل شده بود... شاید باید یه "چشمم کور، دندم نرمی" به خودش میگفت و تا هروقت که بدن بک کامل از کوفتگی دربیاد اونجا میموند و ماساژش میداد؟
_ تو ام دیگه برو بخواب... امروز خیلی خسته شدی...
+ مطمئنی؟!... ماساژ کافی بود؟!
با اون عذاب وجدان قیافه ش موقع پرسیدن اون سوال خیلی احمقانه شده بود!
_ ههح... آره... یه چیزی بیشتر از کافی!
باید با اون لبخند کج و بی خیالش مطمئن میشد که باهاش روراسته، ولی حالت چشماش... چرا هنوز انقد بی حال بنظر میرسید!
_ فقط یه چیزی!
یدفعه گفت و ابرو های سهون در انتظار ادامه ی حرفش بالا پرید اما بک بعد کمی نگاه کردن تو چشماش فقط با اشاره انگشت ازش خواست بهش نزدیک بشه...
سهون اول یکم با تعجب نگاش کرد اما طولی نکشید که دربرابر اون حرکت ساده ی بک رام شد و به سمتش کمی خم شد... برای جلوتر رفتن تردید داشت و کم بود خنده ش بگیره که یهو بک به یقه ی لباسش چنگی انداخت و بدون اینکه از لبه تخت بلند شه سهون رو به طرف خودش کشید و با گرفتن صورتش میون یک دستش و پشت گردنش با دست دیگه ش، لباشو رو لب های باز مونده ش کوبید...
سهون که با حرکت ناگهانی بک داشت تعادلشو از دست میداد فوری زانوشو لبه تخت گذاشت و برای چند لحظه با مغز خالی و ذهن قفل شده ش اجازه داد بک همونجور گرم و عمیق ببوستش... اما خیلی زود به خودش اومد و دستش برای نوازش صورتش و کنترل کردن اون بوسه بالا اومد...
لباشو باز کرد و چشماشو بست... لبای بهشتی بکهیون رو بین لبای محتاجش پرس کرد و مکید... با تمام وجود بوسیدش، یک بار لب پایینش، یک بار لب بالاش و بار دیگه تمام لبش رو عمیق و پر حرارت مکید و زبونش رو همراه اون بوسه ها روی زبون شیرینش سر داد...
_ سهونا...
نفس هاش به شماره افتاده بود که بک ناگهانی بوسشون رو قطع کرد...
_ به این میگن... بوس قبل از خواب!
درحالی که کمی نفسش تند شده بود تو چشمای خمار سهون که هنوز رو لباش زوم بود و انگار هنوز از بوسیدنش سیر نشده بود نگاه کرد و با یه لبخند کوچیک و کج گفت
_ ازین به بعد یادت نره...
متوجه نگاه خیره و بی تابی سهون واسه ادامه دادن به اون بوسه شده بود اما ته حرفشو با یه بوسه ی کوتاه از رو لب هاش هم آورد و درحالی که صاف می نشست دستشو از پشت گردنش تا روی بازو هاش نوازش وار کشید...
_ خب؟
قلبش دیوانه وار تو سینه ش میکوبید و لب هاش هنوز نیازمند گره خوردن با لبای بک بود... حتی شاید چیزی بیشتر از لب هاش نیاز داشت... اما اون نگاه ازش میخواست همونجا تمومش کنه و بره... و این براش سخت بود... شدیدا سخت!
+ اوهوم... یادم.. میمونه...
لبخند شیطنت آمیز بک مجبورش کرد برخلاف میلیش لبخند نصفه نیمه ای تحویلش بده
+ شـ..شب.. بخیر...
دستی که برای لمس گونه ی بک همچنان بی طاقت بود رو به سختی ازش جدا کرد و سعی کرد نفس هاشو کنترل کنه... اون دیگه زیادی بی رحمانه بود... بک نباید اونجوری تشنه ولش میکرد!
***
با اون نگاه گیج و قیافه ی سردرگم وارد اتاقش شد و خودشو رو تخت پرت کرد... دستشو رو سینه ش گذاشت و فشرد... قلبش هنوزم همونجور محکم می کوبید... اخمی که بین ابرو هاش بود غلیظ تر از قبل میشد و نفس های سنگینی که کنترلی روشون نداشت کلافه ش میکرد...
چرا نتونست سماجت به خرج بده و همون "بوس قبل از خواب" رو به چیزای بیشتری قبل از خواب تبدیل کنه؟!
چرا هر دفعه جلوی نگاه های بک کم میاورد و تسلیم میشد؟!
چرا انقدر ضعیف بود؟!
کلافه و عصبی از دست خودش تو جاش چرخید و صورتشو تو بالش فرو کرد... باورش نمیشد بعد از تحمل کردن صدای ناله های تحریک کننده ی بک قرار شه ببوستش و بعدم خیلی راحت ازش بگذره... اون دیوانه بود!
بعد از یه ربع نفس کشیدن تو بالش، دوباره چرخی به پهلوی دیگه ش زد... چشماشو رو هم فشار داده بود و با اون اخم پررنگ از عصبانیت خیال میکرد میتونه بخوابه!
یک ساعت همینجوری با این پهلو اون پهلو شدن گذشت... اما نه، انگار فایده نداشت... کلافه طاق باز دراز کشید و به سقف خیره شد... نفس سنگینش رو با درموندگی بیرون داد و یهو با یه جَست از تخت پرید پایین...
به هوای یه دوش آب گرم که اون پریشونی رو ازش دور کنه تو یه حرکت تمام لباس هاشو کَند و فوری وارد حموم شد...
زیر دوش وایساد، آب رو باز کرد و اجازه داد بدنش زیر گرمای اون آب پر فشار و گرم سرحال بیاد... چشماشو بست تا به ریلکس شدنش کمک کنه...
فقط صدای آب بود که میومد و بخاری که کم کم اون فضا رو پر میکرد حس خوبی بهش میداد... ذهنشو خالی کرد و سعی کرد رو قطره های وحشی آب که با شدت رو پوستش فرود میومدن تمرکز کنه...
اگه جای بوسه های عمیق بک روی لب هاش گِزگِز نمیکرد و اون گرمای لذت بخش باعث نمیشد لمس لب هاشو بیشتر طلب کنه، میشد گفت دوش گرفتن ایده ی خوبی بوده... اما تو اون فضا خیلی نتونست رو ذهنش مسلط بمونه و طولی نکشید که صدای بکهیون تو گوشاش اکو شد!
احساس بدبختی میکرد... فکر میکرد میتونه اون مصیبتی که چند وجب پایین تر سفت و تحریک شده بود رو آروم کنه... اما کاملا اشتباه میکرد...
حالا با تصور بوسیدن لب های هوس انگیز بک دیگه هیچ اختیاری روی گاز گرفتن لباش نداشت و دستاش بی اراده رو سینه ها و بدن خودش سیر میکرد...
کم کم پلک هاش سنگین شدن و نفس هاش دوباره به شماره افتاد... زیر همون آب گرم دستاش سمت پایین تنه ش خزید و آلتشو تو دستش گرفت
"عاااح... فففاک..."
ناله ای از ته گلوش بلند شد و تمام بدنش لرزید... اون نیاز خیلی قوی بود، نمیتونست سرکوبش کنه... پس بدون تعلل انگشتاشو دور عضوش پمپ کرد و شروع کرد به مالیدنش...
"مممم... عاااح.."
با لرزشی که به بدنش افتاد فوری دستشو به دیوار رو به روش زد و حلقه ی دست دیگه شو دور عضوش تنگ تر کرد... دیگه اختیاری تو کنترل صدای آه و ناله های گاه و بی گاهش نداشت... اونی که باید تاوان جرئت نداشتن و جربزه به خرج ندادن رو میداد عضو بیچاره ی خودش بود، پس تا جایی که به لب مرز ارضا شدن برسه دستشو با فشار زیاد دورش بالا پایین میکرد...
"عااا... عاااح.. عا..ح.. مممم..."
همزمان با حرکت بی وقفه ی دستش پشت پلک های بسته ش تصویر لب های بک رو میدید که داشت با ولع میخوردشون و بدون نشون دادن رحمی به دندون میگرفتشون... خودشو روی بدن لختش درحالی که داشت تمام پوست شیری و نرمش رو مارک میکرد تصور کرد... همون کافی بود برای به اوج رسیدنش!
با منقبض کردن باسنش خودشو تو حلقه ی دستش عقب جلو کرد و از حس فوق العاده ای که داشت بی اختیار سرشو عقب برد و به ناله هاش اجازه ی بیرون اومدن داد...
دیگه نزدیک بود... حرکات دستشو تند تر کرد و با خالی شدن رو دیوار رو به روش بدنش چند تا تکون ریز خورد...
نفس های صدادارش رو رها کرد و به سختی خودشو رو زانوهای سستش نگه داشت، حالا داشت لبخند میزد و گاهی بی اختیار کوتاه میخندید...
اگه با فکر بکهیون ارضا شدن انقد لذت بخش بود سکس واقعی باهاش چقدر میتونست دیوونه کننده باشه!
***
با وجود خواب آور بودن قرصش اما هنوز با چشمای باز رو تخت دراز کشیده بود... دیگه کم کم داشت حوصله ش سر میرفت... از جاش بلند شد که بره و یکم تلوزیون نگاه کنه شاید خوابش ببره...
پاشو که از در اتاق بیرون گذاشت نگاهش اول به در باز اتاق سهون افتاد... فقط از روی کنجکاوی که ببینه اونم بیداره یا نه پاورچین پاورچین رفت تا تو اتاقش سرک بکشه...
با دیدن تخت خالی و صدای دوش آب حموم از تعجب اخم کرد و وارد اتاقش شد
"الان چه وقت حموم رفتنه!"
زیرلب با خودش زمزمه کرد و تا جلوی در حموم با احتیاط قدم برداشت... اولش بدون اینکه هیچ ایده ای از دلیل دوش گرفتن یدفعه ای سهون اون موقع شب داشته باشه خواست در بزنه و شاید یکم سر به سرش بذاره، اما یهو به شک افتاد و منصرف شد...
صدای دوش آب بلند بود اما همین که گوششو به در نزدیک تر کرد به خوبی تونست صدای نفس زدن های سهون رو بشنوه!
"عاااح... فففاک... عااا...ححح..."
با چشمای گشاد شده دستشو رو دهنش گذاشت و دقیق تر به اون ناله ها گوش کرد... نمیدونست چرا ازینکه فهمیده بود سهون داره تو حموم خودشو راحت میکنه انقدر تعجب کرده بود... شاید سر به زیر بودن و رنگ عوض کردن چهره ی اون پسر هر دفعه که بک بهش نزدیک میشد، واقعا باعث شده بود فکر کنه اون هنوز یه بچه س و ازینجور نیازا نداره!
"من چقد احمقم!"
یاد بوسه ی داغشون افتاد و خودشو سرزنش کرد... فکر میکرد اون بچه برای بیشتر جلو رفتن هنوز آماده نیست و شاید فکر خوبی نباشه که همین اول رابطه اتفاقی بینشون بیوفته... بخاطر همین با وجود اینکه اون حس نیاز رو تو چشماش دید ازش استقبال نکرد...
اون معمولا خودش تو هیچ رابطه ای انقدر محتاط نبود... اما فکر میکرد مسئله در رابطه با سهون متفاوت باشه... به هرحال این یه حس بود که بهش میگفت اون تا به حال با هم جنس خودش قرار نذاشته که انقدر معذب و خجالتیه و شاید بخاطر شناختی که از گذشته ی بک داره فکر کرده میتونه اون گرایش رو با کسی که تجربه ای تو این قضیه داره شریک شه! ...
خب، این برداشت بکهیون بود از رفتار های سهون و خودشم هنوز درست و غلطش رو نمیدونست!
"مممم... عااااححح... عااا... عااا..."
صدای ناله های مردونه ی سهون تو حموم بلندتر شد و بک درحالی که با دهن باز مات و مبهوتِ اون صدای جذاب بود سر جاش میخکوب شده بود و حس میکرد ضربان قلبش داره بالا میره...
تصور سهون توی حموم درحالی که داره خودشو به فاک میده برای بکهیون شدیدا هات و تحریک کننده بود، طوری که باعث شد واسه ترک کردن اتاق مردد بشه و تا آخرین لحظه گوش وایسه...
با کوتاه شدن ناله های سهون گوشه ی چشماشو تنگ کرد و سرشو به در چسبوند که ببینه چخبره، ولی یهو صدای آب قطع شد و بک مثل برق گرفته ها تو جاش پرید... بدون معطلی قدم هاشو به سمت اتاق خودش تند کرد و رفت
"انگار به اون بچه حسابی خوش گذشته.. هح!"
وقتی در اتاق رو پشت سرش می بست و روی تختش می نشست با نیشخند کجی زمزمه کرد و پوزخند زد... خودشم کم فیض نبرده بود! ... اما یجورایی ازینکه تو اون خوش گذرونی به طور عملی سهیم نبود تو ذوقش میخورد!
***
_ برام sms اومده امروز مصاحبه تو اخبار پخش میشه!
+ امروز؟؟؟
با تعجب به سهون که گوشی تو دستش مونده بود و با ابرو های بالا رفته نگاش میکرد خیره شد
_ اوهوم، اخبار ساعت ۶
+ چه سرعت عملی!
با قیافه ی شبیه علامت سوالش یه قاشق دیگه سیریال صبحانه تو دهنش گذاشت و با لبای آویزون جویدش...
_ خب مطمئنا مردم خیلی راجع بهت کنجکاون!
همونجور که با افتخار به بک نگاه میکرد و میگفت خودشو به میز رسوند و به سمت کارتن سیریال دست انداخت
_ یااا...
بک که مشغول خوردن بود با اعتراض سهون توجهش به دستش که با کارتن سیریال رو هوا خشک شده بود جلب شد و یهو پوزخندش ترکید!
_ همشو خوردی؟؟؟
+ عااا... ببخشید سهوناااا... آخه خیلی خوشمزه س!
یکم خجالت زده خندید و با لبای آویزون و چشمایی که مظلوم کرده بود به چهره ی وا رفته ی سهون نگاه کرد
_ عاااهاح...
نمیدونست واسه اون قیافه ی پاپی مانندِ کیوتش بخنده یا گریه کنه!
_ نوش جونت!
به اونهمه بامزگی کوتاه خندید و نتونست جلوی خودشو بگیره و موهاشو با دستش به هم نریزه
_ عاا راستی... تو این چند ساعتی که تا اخبار وقت داریم موافقی بریم یکم خرید کنیم؟
از پشت صندلی بک که رد میشد تا در یخچالو باز کنه گفت
+ خرید؟... چی بخریم؟!
_ هرررچی... فردا کای مهمونی داره، میتونیم یه چند دست لباس بخریم، یکمم یخچالو پر کنیم!
+ با پر کردن یخچال حسابی موافقم! هاهاها...
نگاه خندونشو رو چشمای بک که از هیجان برق میزد چرخوند و کنارش نشست... با داشتن اون پسر کنارش فکر نمیکرد دیگه هیچوقت ناراحتی و غم سراغش بیاد... تمام سلول های بدن اون آدم اکلیلی و رنگین کمونی بود... اون آدم حالشو خوب میکرد و با اطمینان میتونست بگه که جو اون خونه ی بزرگ و قدیمی هم دیگه مثل قبل تاریک و سنگین نیست...
***
بعد از یه خرید حسابی هر دو با دستای پر وارد خونه شدن... بکهیون پاکت های لباس هایی که سهون تقریبا با زور براش انتخاب کرده بود و خریده بود رو روی کاناپه گذاشت تا زود تو بردن بقیه ی کیسه ها کمکش کنه
_ عاح.. سهونا واقعا اینهمه لباس لازم نبود!
+ چرا، اتفاقا اینا کمم هس!
با هم خریدای مربوط به آشپزخونه رو روی میز گذاشتن...
+ اونا رو ولش کن... بیا موبایلتو یه نگاه بندازیم!
با ذوق و هیجان گوشی موبایلی که واسه بک خریده بود رو از جعبه ش درآورد و روشنش کرد
+ عالیه... حتی از گوشی منم چند مدل بالاتره!
امیدوار بود یکم بک سر ذوق بیاد اما از اونجایی که با شونه های آویزون و پاهایی که رو زمین میکشید به سمتش میرفت به نظر میرسید حسابی خسته باشه...
_ من اصلا نمیدونم چطور از این استفاده کنم!... صفحه ش اندازه ی تلوزیونه!
چشماشو گشاد کرد و به اون شی ناآشنا و بزرگ تو دست سهون سرکی کشید
+ نگران نباش، یادت میدم!
با لحن آرومی نزدیک گوش بک گفت و بدون اینکه چشم از نیمرخش برداره دستشو دور کمرش انداخت و تو بغلش کشیدش
_ اوم...
بک با اون آوای کوتاه تایید کرد و با گره خوردن نگاهش با نگاه آروم و مهربون سهون متقابلا دست دیگشو برای بغل گرفتن اون شونه های پهن و امن، از پشت کمرش بالا برد... اون حس موجود بینشون خبر از بوسه ای که قرار بود خیلی زود اتفاق بیوفته میداد...
_ ممنون بابت لباسا و گوشی...
تن پایین صدای بک تو اون فاصله ی کم گوششو نوازش میداد...
+ حرفشم نزن...
گفت و نگاهش رو لبای بک چرخید... خیلی معطلش نکرد و با خم شدن تو صورتش خیلی نرم و لطیف لب هاشو روی لب های بک نشوند و اون بوسه ای که هر دو انتظارشو میکشیدن رو شروع کرد...
بدنشون کامل سمت هم چرخید و رو به روی هم ایستادن... بعد از کمی گرم شدن اون بوسه، دستای بک طبق عادت همیشگیش از روی بازوهای سهون به سمت گردنش خزید و خیلی ملایم موهاشو بین مشتش چنگ زد... بلند شدن صدای بوسه های لطیف اما پر حرارت سهون تو سکوت سنگین خونه، برای بک شدیدا دلنشین بود و از حس نوازش دستای بزرگش رو تمام نقاط کمرش مست میشد...
طولی نکشید که دوباره سلطه گری سهون خودشو نشون داد و همونجور که محال بود لحظه ای اتصال لباشونو قطع کنه با حرکت آروم دستاش بک رو به سمت اپن هل داد... به محض اینکه کمرش با لبه ی اپن برخورد کرد سهون دستاشو زیر باسنش برد و با یه حرکت بلندش کرد و رو اپن نشوندش... پاهای بک بلافاصله دور کمر سهون پیچید و با خم شدن تو صورتش و حریصانه مکیدن لب هاش عطش و نیاز بالای خودشو به سهون ثابت کرد...
تا پخش اخبار نیم ساعتی وقت داشتن و بنظر نمیرسید بخوان اون چند دقیقه رو با چیزی غیر از بوسیدن و در آغوش گرفتن هم هدر کنن...
هر دو غرق هم بودن و غافل از دنیای اطرافشون... سهون تازه میخواست برای گذاشتن بوسه هاش روی گردن بک به خودش جرئت بده که یهو با چرخیدن کلید توی در و بلافاصله باز شدنش هر دو تو جاشون پریدن و بک با یه جست خودشو از روی اپن پایین انداخت...
× عام... سلام!
هیورین با دیدن حالت عجیب و قیافه های شوکه ی سهون و بک، با کمی تردید لبخند ساختگیشو حفظ کرد... به سمتشون قدم برداشت درحالی که نمیتونست چشم برداره از بکهیونی که بنظر میرسید سعی داره خیلی نامحسوس اون فاصله ی کمی که از سهون داشت رو زیاد کنه...
+ سلام هیورین... هاح، چطوری؟ خبری ازت نیس چند روزه!
× هوم... خوبم، از حال احوال پرسی تو!
درحالی که سعی میکرد به گوش ها و پوست قرمز گردن سهون ضایع نگاه نکنه دوباره رو نیمرخ بکهیون که لبخند زورکی رو لباش نشونده بود و به طرز غیرقابل باوری وانمود میکرد همه چی عادی و نرماله چشم چرخوند...
+ یااا.. کای بهم گفت درگیر امتحانی نخواستم مزاحمت شم!
سهون پشت گردنشو با اضطراب جزئی و نامحسوسی که بخاطر یدفعه وارد شدن هیورین پیدا کرده بود خاروند
× باشه هح .. ایرادی نداره!
_ هیورینا... قهوه میخوری؟.. الان مصاحبه ی منو میخواد نشون بده!
× آ..آره آره ... ممنون!
با نیشخندی که دیگه توان باز نگه داشتنش رو نداشت پشتشو بهشون کرد و روی کاناپه نشست... شاید اولش بابت چیزایی که از کای درمورد رابطه ی اون دو نفر شنیده بود فکر میکرد کای یه احمقه و فقط دروغ گفته، اما الان کم کم یه حسی داشت بهش میگفت اونی که تمام مدت یه احمق واقعی بوده کسی غیر از خودش نیست!
***
راس ساعت ۶ هر سه جلوی تلوزیون منتظر نشسته بودن... بک بابت دیدن اون مصاحبه هیجان زده بود و زل زده بود به تی وی و از نگاه های خیره و خندون سهون رو خودش بی خبر بود...
_ ایناها.. ایناهاااا منم.. منممم!
+ یااا بکهیونااا آروم باش... هخهخخخههح!
از ذوق زدگی و چهره ی مات و مبهوت بک نمیتونست جلوی خنده شو بگیره، دستشو سمت شونه ش دراز کرد و مقابل چشمای مشکوک هیورین که یه لحظه ام ازشون چشم برنداشته بود شروع کرد ماساژ دادنش...
_ این چرا تیکه تیکه س!
تمرکز سهون و بک رو بخش هایی از مصاحبه بود که گاهی صدای مجری خبر روش پخش میشد و بک ازینکه میدید یه سری از سوال و جواب هاشو نشون نمیدن اخماش تو هم رفته بود
_ یاااا... همییییین؟؟؟
بک که تا آخر منتظر نشسته بود ببینه بلخره قسمت های مهم مصاحبه ش رو نشون میدن یا نه، با تموم شدن اون بخش خبری صداش بالا رفت
_ با من یک ساعت و نیم مصاحبه کردن، اونوقت فقط دو دیقه ازش نشون دادن... یاااا ... همه ی سوالای مهمو کات کردن... اونجایی که راجع به اثرات جانبی گفتم رو که کلا حذف کردن!
با اعصاب خورد سر پا وایساده بود و تقریبا داد و بیداد میکرد
+ بکهیون آروم باش... شاید بعدا نشونش بدن!
سهون خودشم تعجب کرده بود اما سعی داشت با اون لحن آروم دلداریش بده...
_ بعدا؟ اگه قراره بعدا دوباره نشونش بدن پس چرا به خودشون زحمت دادن امروز این چند دیقه رو پخش کنن!
پوفی کشید و با کلافگی دور و برشو نگاه کرد... از کارشون سر درنمیاورد... اگه واقعا میخواستن راجع به اون آزمایش به مردم آگاهیِ کامل بدن چرا مصاحبشو کامل پخش نکردن؟... یا حداقل یه تیکه هم از توضیحات مفصل بک راجع به اینکه فعلا نمیشه رو این آزمایش حساب کرد و باید اثرات جانبیش بررسی و رفع بشه چیزی نشون ندادن!
_ شماره ی اون یارو موجانگو بگیر!
سهون فوری خواستشو انجام داد و بعد از گرفتن شمارش گوشی رو دستش داد
_ برنمیداره!
چند دفعه ی دیگه به موبایل و حتی دفترش زنگ زدن اما جوابی نگرفتن... بک حسابی ناراحت بود و نمیتونست جلوی افکار منفیشو بگیره...
تو همون حین، هیورین که چیزی برای گفتن نداشت حرکات و رفتارشون رو زیر نظر گرفته بود... لمس های دست سهون روی کمر و شونه های بک برای آروم کردنش، قیافه ی تو هم رفته و نگرانش واسه بک... حتی وقتی بک کلافه و عصبی تو آشپزخونه میرفت که آب بخوره و سهونم پشت سرش راه افتاده بود، نگاه زیر چشمیشو ازشون دریغ نکرد و خوشحال بود که جفتشون خیال میکردن اون روشون دید نداره، درحالی که با چشمای خودش دید سهون واسه یه لحظه بک رو از پشت بغل کرد و همونجور که به غرغراش گوش میداد موهای جلوی پیشونیش رو کنار زد و مرتب کرد!
پس اینهمه سال که برای به دست آوردن سهون نقشه میریخت و واسه روزی که بلخره به چشمش بیاد امید و آرزو داشت اون پسر قلبشو به یه جسم یخ زده داده بود... و اون فردی که بهش میگفتن نابغه فقط یه دوست خانوادگی و عزیز که سهون ادعا میکرد مثل برادرشه، نبود... حالا میتونست دلیل همه رفتار های سهون رو بفهمه...
وای که چقدر احساس حماقت میکرد!
***
روز بعد بار ها تلاش کردن با موجانگ تماس بگیرن اما موفق نشدن... و همون دلیلی میشد بر اینکه بک بیشتر شک کنه و افکار منفی از ذهنش دور نشه... سهون وقتی کلافگیش رو دید نتونست دست روی دست بذاره و پیشنهاد داد حضوری برن سراغ موجانگ... اما بازم نتونستن هیچ جا پیداش کنن... حتی جونگده ام ازش خبری نداشت!
.
هوا کم کم داشت تاریک میشد و بک یه گوشه رو کاناپه لم داده بود و تلوزیون نگاه میکرد... البته بیشتر هدفش این بود که شبکه ها رو بالا پایین کنه و ببینه مصاحبه شو دوباره جای دیگه ای نشون میدن یا نه...
_ بکهیونا... پاشو لباساتو عوض کن!
+ همم.. نمیشه نریم؟!
_ ممم... متاسفانه مهمونی کای رو نمیشه نریم... بعدا نمیتونم از شر غر زدناش خلاص شم! بعدشم میریم روحیه ت عوض میشه، خیلی خوش میگذره بهت قول میدم!
+ عاااححح... باش!
.
هر دو آماده شدن و تو ماشین نشستن... سهون ریموت رو زد و بعد ازینکه در های حیاط باز شدن ماشین رو خارج کرد... یکم منتظر شدن در ها بسته شن... غافل ازینکه چند متر دور تر از خونه، شخصی تو ماشینی با شیشه های دودی منتظر نشسته بود و از دور تماشاشون میکرد، باهم میگفتن و میخندیدن ...
اون مرد به محض اینکه تونست تا حدودی چهره ی بکهیون رو تشخیص بده لبه ی کپ مشکیش رو پایین داد و بدون اینکه توجهی جلب کنه پشت سرشون راه افتاد...
YOU ARE READING
𝕀𝕞 ℂ𝕠𝕝𝕕 𝕎𝕚𝕥𝕙𝕠𝕦𝕥 𝕐𝕠𝕦
Fanfictionبکهیون، نابغه ای که فرضیه ی انجمادو رو خودش آزمایش میکنه... ولی طی یه سری اتفاقات پیچیده، به جای ۲۴ ساعت، پونزده سال تو کپسول فریز میمونه‼️ و دقیقا زمانی که از یاد همه فراموش شده، سهون خسته از روز هایی که با خیره شدن به صورت رنگ پریده ش گذرونده، با...