پشت میزش نشست و لپ تاپش رو باز کرد... از حالت چشماش موقعی که با حواس پرتی کلمه ها رو تایپ میکرد مشخص بود که هنوز ذهنش جای دیگه س...
به هر حال نیاز داشت خودشو یه جوری سرگرم کنه تا دوباره به بک زنگ نزنه و انقدر خودشو جلوش بدبخت بیچاره نشون نده... حالا اون سرگرمی میتونست شستن دسشویی باشه و عوض کردن ملافه ها و کاور تخت و بالش بکهیون، یا دیدن گی پورن!
به محض اینکه صفحه ی سایت مورد نظرش باز شد، لیستی از انواع فیلم های کوتاه و بلند رو دید و یکیشو رندوم انتخاب کرد... دیدن اون فیلما براش یجورایی ضروری بود، اون چیز زیادی از سکس با یه پسر نمیدونست!
کف دستشو زیر چونه ش زد و انگشتاشو روی گونه ش رها کرد... با دقت خیره شد به صفحه ی لپ تاپ و معاشقه ی تقریبا خشن و هارشی که اون دو تا مرد داشتن رو تماشا کرد... هرچی اون دوتا جلوتر میرفتن توجه سهون هم بیشتر جلب میشد و دقیق تر به حرکات غیرمعمول اونی که به نظر میرسید قراره تا آخر تاپ باشه نگاه میکرد...
متعجب از خشونت اون آدم، بدون اینکه بفهمه گوشه ی چشماشو جمع کرده بود و داشت به این فکر میکرد که هرگز نمیتونه با بک اونجوری رفتار کنه و مثل اون پسری که باتم بود و میون ناله هاش میخواست محکم تر "اسپنک" بشه بکهیون رو آزار بده!
به پنج دقیقه نکشید که مطمئن شد اون فیلم به دردش نمیخوره و فوری یکی دیگه رو پلی کرد... بعدی به نظر ملایم تر میومد... از بوسه های نرم و آرومشون میتونست پیش بینی کنه مثل آدمای فیلم قبل نیستن و کمی عقلشون سر جاشه!
میدونست نباید فیلم پورن رو الگوی سکسش قرار بده، خودشم ازینکه نشسته بود پای همچین چیزی حس تازه و عجیبی داشت، اما از اونجایی که رابطه ش با بک سریع تر از چیزی که فکرشو میکرد پیش رفته بود باید واسه هرچیزی خودشو آماده میکرد... نمیخواست مثل ابلها بنظر برسه، تا همینجاشم زیادی خودشو جلوی بک ساده و بی تجربه جلوه داده بود...
همونجور که داشت ادامه ی کار اون دو نفر رو نگاه میکرد چشمش واسه یه لحظه افتاد به ساعت گوشه ی اسکرین... و از اونجایی که ذهنش تایمی که بک از خونه خارج شده بود رو با دقیقه و ثانیه ش ثبت کرده بود داشت کم کم به مرحله ی فیریک زدن رو دیر کردن بک نزدیک میشد!
خیلی راحت تمرکزش رو از دست داد... حالا بدن های خوش فرم اون دوتا پسر جلوی چشماش بود ولی اون هیچی نمیدید... ناخودآگاه نگاهش سمت گوشیش که کنار دستش بود چرخید و به کل بیخیال دیدن بقیه ی اون فیلم شد... داشت وسوسه میشد بهش زنگ بزنه...
گوشی رو از رو میز قاپید و قفلشو باز کرد... صدای بلند بوسه ها و ناله های مردونه ای که اتاق رو پر کرد باعث شد قبل ازینکه اسم بک رو از کانتکت گوشیش بیرون بکشه صدای فیلم رو قطع کنه...
با کمی مکث و تردید به اسمش نگاه کرد و لبشو بین دندوناش کشید... با گیر کردن تو دوراهی زنگ زدن یا نزدن، انگشتش لبه ی کِیس گوشیش ضرب گرفت
"آییییش..."
با حرص و کلافگی چشمی چرخوند و خودشو به تکیه گاه صندلیش کوبید... مطمئن بود که فکر خوبی نیست... از وقتی بهش زنگ زد و فهمید تازه رسیده خیلی نمیگذشت... نه، قطعا فکر خوبی نبود، نباید خودشو انقدر ضعیف نشون میداد... این فقط باعث میشد بک فکر کنه اون چقدر آدم رو مخ و گیریه!
حالا که فرضیه ها و حدس و گمان های ذهن آشفته شو کنار هم چیده بود و خودش واسه خودش به یه نتیجه ای رسیده بود، دیگه براش سخت بود بخواد حواسشو به اون فیلم بده... همونجور که صندلی رو عقب میکشید و بلند میشد لپ تاپو بست و خودشو چند قدم پایین تر روی تختش پرت کرد... حالا میتونست یکمم با چرخ زدن تو گوشیش وقت بکشه!
"هوووووم... خیله خب..."
با نفس عمیقی که کشید و نهیبی که به خودش زد تونست به طور موقت به افکارش سامان بده و برای پرت کردن حواسش چک کردن اینستاگرام رو انتخاب کنه... داشت همینجور بی هدف پستا رو بالا پایین میکرد که یهو صفحه ی اینستا کنار رفت و اسم کای که درحال تماس بود کل اسکرینش رو گرفت...
تنها کاری که کرد خیره شدن به اسم و شماره ی دوستش بود... دوستی که هنوز از دستش دلخور بود اما نمیخواست فرصت عذرخواهی رو ازش بگیره... بعد از کلی این پا اون پا کردن بالاخره تصمیم گرفت جوابشو بده که همون لحظه تماس از طرف کای قطع شد!
دوباره صفحه ی اینستا اومد بالا و سهون حالا با ذهنی که جای دیگه پرت شده بود فقط گوشی رو تو دستش نگه داشته بود و بدون اینکه کاری کنه داشت فکر میکرد...
چرا کای دیشب اونقدر داغون و بیخودی عصبانی بود؟!
هیورین چرا انقدر گرفته و دلخور بنظر میرسید؟
چرا زمان انقدر کند میگذشت؟؟؟
شاید به ثانیه نکشید که اون چندتا سوال به همراه تصویر خلاصه ای از اتفاقات دیشب و نگرانیش بابت وضعیت خاص بکهیون از ذهنش رد شد و یدفعه تصمیم گرفت به بک زنگ بزنه!
***
YOU ARE READING
𝕀𝕞 ℂ𝕠𝕝𝕕 𝕎𝕚𝕥𝕙𝕠𝕦𝕥 𝕐𝕠𝕦
Fanfictionبکهیون، نابغه ای که فرضیه ی انجمادو رو خودش آزمایش میکنه... ولی طی یه سری اتفاقات پیچیده، به جای ۲۴ ساعت، پونزده سال تو کپسول فریز میمونه‼️ و دقیقا زمانی که از یاد همه فراموش شده، سهون خسته از روز هایی که با خیره شدن به صورت رنگ پریده ش گذرونده، با...