کاسه نودل سبزیجات رو روی میز گذاشت و با تردید کنار هیورین نشست... از پایین انداختن سرش و اینکه نمیتونست موقعی که بک مورد خطاب قرارش میداد مستقیم تو صورتش نگاه کنه میشد فهمید که هنوز بابت اتفاق نیم ساعت پیش معذب و خجالت زده س...
اما هیورین که برخلاف تصوری که قبلا نسبت به بکهیون داشت و فکر میکرد اون ممکنه فقط یه نابغه ى نچسب باشه ، تونسته بود خیلی خوب باهاش ارتباط بگیره و برعکس سهون حسابی باهاش گرم گرفته بود و خیلی راحت باهاش حرف میزد، انگار نه انگار که میدونست اون ازش بزرگ تره و تازه نیم ساعته که باهاش آشنا شده...
_ یااا... بیشتر بخور... اینجوری از پا میوفتی!
با بهت به لقمه ی کوچیکی که بک بعد از گذشت کلی وقت آهسته و بی میل تو دهنش میذاشت نگاه کرد
+ عاا... من اصلا میل ندارم!
_میدونم دلت نمیاد از روی اسموتی خوش مزه ای که برات درست کردم این غذا رو بخوری و مزه ش بپره... اما تو واقعا باید یکم غذا بخوری!
+ هاها... آره واقعا خیلی خنک و خوشمزه بود!
از شوخ طبعی هیورین که پشت لحن جدی و لبخند محوی پنهانش میکرد هنوز نیشش باز بود که نگاهش به قیافه ى پَکَر سهون افتاد
_حالا جدا از شوخی... تو باید مواظب خودت باشی، باید به اندازه کافی غذا بخوری و از بدنت مراقبت کنی... این آدم خیلی نگرانته...
همونطور که نصیحت های مادر بزرگانه ى هیورین رو میشنید نگاهش رو سهون که سرشو تا لبه ی کاسه پایین برده بود و رشته های نودل رو بی وقفه تو دهنش میچپید ثابت موند...
_میترسم آخر یه کاری دست خودش بده از بس که تو فکرت فرو میره و برات غصه میخوره...
اصلا به ضربه های آرنج سهون که تو بازوش میکوبید توجهی نمیکرد و همونجور میگفت و میگفت...
_ حاضرم قسم بخورم که شیش بار پله ها رو بالا پایین رفت تا ببینه حالت تو حموم چطوره... میخواست ببینه یوقت تو حموم غش نکرده باشی هاهاها...
× یاا... عوهوم... بسه!
دستشو جلو دهنش گرفت و با یه سرفه ى الکی زیر لب گفت... از زبون نفهمی هیورین حسابی لجش گرفته بود و با وجود اینکه میدونست بک میشنوه ولی بهرحال باید یجوری اون دخترو ساکت میکرد تا بیشتر از اون جو رو براش سخت و خجالت آور نکنه...
_ خب مگه دروغ میگم؟!
بک همچنان با لبخند کج و خاصی سهون رو تماشا میکرد و کاملا از معذب بودنش با خبر بود... یجورایی دیدن خجالت کشیدن اون سهونِ جدید براش جالب بود!
+ البته فکر کنم یکم بیشتر از این حرفا دید !!!
در جواب هیورین یهو با نیش باز گفت و بلافاصله سهون سرشو بلند کرد و قیافه ی مات و وا رفته شو نشونش داد
CITEȘTI
𝕀𝕞 ℂ𝕠𝕝𝕕 𝕎𝕚𝕥𝕙𝕠𝕦𝕥 𝕐𝕠𝕦
Fanfictionبکهیون، نابغه ای که فرضیه ی انجمادو رو خودش آزمایش میکنه... ولی طی یه سری اتفاقات پیچیده، به جای ۲۴ ساعت، پونزده سال تو کپسول فریز میمونه‼️ و دقیقا زمانی که از یاد همه فراموش شده، سهون خسته از روز هایی که با خیره شدن به صورت رنگ پریده ش گذرونده، با...