قبل ازینکه از ماشین پیاده شه نگاه خالی و کسلش رو به خونه ی کای دوخت که حتی از دور توی تاریکی هم همونقدر مجلل و باشکوه بنظر میرسید...
دستاشو آروم رو فرمون کوبید و سرشو به عقب تکیه داد... یه لحظه نگاهش تو آینه ی جلو افتاد و با دیدن میکاپ رو صورتش پوزخند پوچی به حال و روز مضحک خودش زد... با خودش چه فکری کرده بود که هنوزم میخواست به چشم سهون بیاد... بعد از اون همه تلاش، اگر سهون گی نبود باید تعجب میکرد!
کلافه نفسشو بیرون داد و با وجود اینکه همچنان از پا گذاشتن تو اون مهمونی مطمئن نبود از ماشین پیاده شد و کیفشو رو دوشش انداخت، لباس کوتاه و جذبش، و موهاشو که با بی میلی تو خونه حالت داده بود رو مرتب کرد و به سمت در اون خونه راه افتاد...
جلوی در که رسید یکم مکث کرد... از سر و صدای ضعیف و خفه ی موزیک و جیغ و داد دوستای جوگیر کای، معلوم بود مهمونی خیلی وقته شروع شده...
هنوزم دو به شک بود و میلی به رفتن نداشت... نمیتونست سهون رو دوباره کنار اون پسره ببینه و وانمود به خوب بودن کنه درحالی که حالش بده...
با تصمیمی که واسه برگشتن گرفت دستشو از صفحه ی زنگ در برداشت اما همون لحظه دستی از پشت رو شونه ش نشست و ابرو هاش تو هم رفت...
_ ببخشید خانوم!
به محض اینکه رو پاشنه پاش چرخید و تو تاریکی اون مرد قد بلند رو با کلاه لبه داری که رو نصف صورتش سایه انداخته بود دید تو جاش پرید و تقریبا جیغ زد...
_ آروم باشین خانوم... خانوم!
دو سه قدم عقب رفت و با بهت سر تا پای اون غریبه رو برانداز کرد
_ نترسین... فقط یه درخواست داشتم!
وقتی یه قدم جلو اومد و زیر نور چراغ بالای در قرار گرفت چهره ش کمی مشخص شد... با اون لبخند معمولی و چهره ی پخته و آرومِ مردونه ش خیلیم خطرناک به نظر نمیرسید!
+ اوم... بـ..بفرمایید!
بعد از یه لبخند خجالت زده خودشو جمع و جور کرد و با ابروهای بالا رفته به چهره ی مردد اون مرد نگاه کرد و منتظر شد
_ عام... راستش، من باید یه شخصی که تو این خونه س رو ببینم، ولی خب...
تردیدش برای حرف زدن، هیورین رو بیشتر کنجکاو میکرد
+ خب.. چی؟
_ هاح... اممم...
مرد جوون یکم فکر کرد و بعد از یه پوزخند تلخ و بیصدا ادامه داد:
_ نمیدونم اون میخواد منو ببینه یا نه... بخاطر همین میخوام فقط از دور ببینمش و مطمئن شم حالش خوبه!
+ از کجا مطمئنید که اون نمیخواد شما رو ببینه؟!
_ اوم... بخاطر گذشته ای که بینمون بوده!
+ اوهوم...
حالت جدی چهره ش و سربسته حرف زدنش خیلی به مذاق هیورین خوش نمیومد اما حس عجیبی بهش میگفت ته اون نگاه سرد غم خاصی دو دو میزنه...
+ حالا چه کمکی از من بر میاد؟!
_ عام... میخواستم با شما بیام داخل.. البته میدونم اعتماد کردن به یه غریبه خواسته ی زیاد و عجیبیه... اما باور کنید من فقط میخوام از دور ببینمش... حتی نمیذارم برای شما دردسر شه و نمیگم با شمام!
اون مرد جوون با اون قد و هیکل درشت و محکم، سعی داشت غرور و عزت نفسش رو با چهره ی محتاط و جدیش حفظ کنه اما با این حال از لحن حرفاش درموندگی پیدا بود...
هیورین به طرز عجیبی نسبت بهش کنجکاو شده بود، ازش یه حس عجیب و آشنا دریافت میکرد و احساس میکرد حرفاشو میفهمه...
+ مممم... اینجا خونه دوستمه... اگه بفهمه اجازه دادم یه غریبه بره تو خونش و یکی از مهموناشو دید بزنه حتما ازم شاکی میشه!
_گفتم که... من قول میدم اگه کسی فهمید حرفی از شما نزنم...
اون چشمای درشت با دیدن نرم شدن هیورین کمی رنگ التماس به خودشون گرفته بودن و هیورین رو سرگرم میکردن!
+ حالا این آدم اسمش چیه؟!... من تقریبا همه ی دخترا و پسرای این مهمونی رو میشناسم، اکثرشون دوستای دانشگامن...
_ اوم.. بیون بکهیون...
به محض شنیدن اون اسم ابرو هاش نامحسوس بالا رفت... حالا دیگه مطمئن بود که میخواد به اون مرد کمک کنه... از این به بعد هرچیزی مربوط به اون پسر میشد کنجکاوی هیورین رو تحریک میکرد و امکان نداشت ازش بگذره!
+ اوم... خیله خب... فقط بهتره دزد یا قاتل نباشی چون کل این عمارت دوربین مخفی داره!
وقتی زنگ در رو میزد با حالت بی تفاوتی گفت و باعث شد اون مرد کوتاه بخنده...
با هم وارد حیاط بزرگ خونه شدن و از کنار استخری که یه عده دختر و پسر جوون با سر و صدای زیاد داخلش خوش میگذروندن رد شدن...
+ من هیورینم... اسم تو چیه؟
با پا گذاشتن تو اون حیاط بزرگ که بیشتر شبیه یه باغ بود، بخاطر نور گوی های بزرگ چراغ واضح تر میتونست حالت سرد چهره ی اون مرد رو ببینه
_ چانیول...
***
از وقتی رسیده بودن خیلی نمیگذشت، اما تو همون مدت کم کلی بهشون خوش گذشته بود... با انواع مشروبات الکلی و نوشیدنی های رنگارنگی که رو اپن طویل آشپزخونه و میز بار کنارش بهشون چشمک میزد از خودشون پذیرایی کرده بودن و به فینگرفود هایی که کای از بیرون سفارش داده بود و هنوز نرسیده داشت دیس هاش خالی میشد حسابی پاتک زدن!
بک کنار سهون وایساده بود و با خنده به کای نگاه میکرد که سعی داشت اون مهمونی شلوغ و پر سر و صدا رو مدیریت کنه...
_ نمیدونستم کای تو همچین قصری زندگی میکنه!
بخاطر صدای بالای موزیک مجبور بود به گوش سهون نزدیک شه و یکم بلند حرف بزنه...
+ هاح... آره، باورش سخته... اون پسر قدر خیلی چیزا رو نمیدونه!
سهون گوشه ی چشماشو تنگ کرده بود و با لبخندی که نشون میداد هنوزم که هنوزه از کارای رفیق دردسر سازش سر درنمیاره به اینور اونور دویدنش و دستور دادنش به چند نفری که مثلا واسه اداره کردن اون مهمونی استخدام کرده بود خیره شده بود...
نوشیدنیشو کنار گذاشت و نگاهشو به نیمرخ بک داد... دوست داشت ازش بخواد باهاش برقصه اما اون هنوز از دیدن نقش و نگار های در و دیوار و لوستر های غول پیکر اون خونه اونقدر حواسش پرت بود که متوجه نگاه محو سهون رو خودش نمیشد...
"یاااا مستر سهوووون... چه عجب رخ نشون دادیییی!"
که با شنیدن اون صدای نازک ابرو هاش بالا پرید و سرش سمت صدا چرخید... با دیدن اون چندتا دختر که از چهره های آشناشون میتونست بگه از بچه های دانشگاهن تعجب کرد!
+ عام... سلام!
به جز صدای جیغ مانند اون دختر حالت نگاه های خیره ی هر چهارتاشون به سر تا بالای سهون توجه بکهیون رو جلب کرد... از قیافه های موذی و پر از شرارتشون خیلی راحت میتونست تشخیص بده چه جونورایین!
"اوپااا... چرا دیگه کلاسا رو نمیای؟؟؟"
یکی دیگشون با لحن لوسی غر زد و خیلی نامحسوس دستشو رو بازوی سهون گذاشت که باعث شد بک سرشو کمی کج کنه و با یه ابرویی که بالا میداد به اون حرکت زیرکانه زل بزنه!
"چند وقته اصلا نمی بینیمت!"
"آره چرا دیگه نیستی؟؟؟"
هر چهار نفرشون شروع کردن غرغر کردن و به واسطه ی همون حیله ی بکر به خودشون اجازه دادن اون وسطا بازو های سهون رو مورد نوازش های اغواگرانه ی خودشون قرار بدن!
+ عااا ... دخترا آروم باشین!
"یاااا اوپاااا..."
"چی چیو آروم باشیم... اون وقتایی که بودی ام اصلا به ما توجه نمیکردی... میدونی واسه امتحانا چقدر دنبالت گشتم که کمکم کنی؟!"
سهون که بینشون گیر کرده بود و نمیدونست چیکار کنه به نشون دادن لبخند معذبی بسنده کرد و با سر چرخوندن سمت بک نگاه درمونده شو نشونش داد...
بک پوزخندش ترکید... قصد نداشت کمکش کنه، دیدن قیافه ی وا رفته ش سرگرم کننده بود... دوس داشت بدونه سهون چطور میخواد چهارتا دختر گنده اما جیغ جیغو و لوس رو مدیریت کنه... پس با چند قدم عقب رفتن ازش دور شد و با بدجنسی تمام نیشخندی نشونش داد و شونه ای بالا انداخت که بهش میفهموند متاسفه ولی هیچ کمکی ازش ساخته نیس!
× عاااا... همونجور که فکرشو میکردم، تمام رخت درست به زیبایی نیمرخته!
اما به محض اینکه پشتشو به سهون کرد و خواست از روی میز لیوان نوشیدنیشو برداره با اون دختر بلوند چشم تو چشم شد و یه لحظه از اینکه با اون جمله مورد خطابش قرار گرفته بود دچار شَک شد:
_ عام...
× اسمت چیه؟
دقیقا همون جایی که فکر میکرد سهون رو تو چاله رها کرده و قراره تا مدت ها با یادآوری خاطره ی اونشب بهش بخنده، حالا خودشم گیر افتاده بود!
_ عام... بکهیون!
پوزخند معذبی زد و جلوی چشمای خیره ی اون دختر با کمی مکث از نوشیدنیش خورد
× چه اسم قشنگی... تا حالا تو مهمونی های کای ندیدمت... سال اولی ای؟
سرشو کج میکرد و تمام عشوه ای که ممکن بود یه دختر داشته باشه رو تو حرکات بدنش به نمایش میذاشت...
_ اوممم... قیافم به سال اولیا میخوره؟!
اون دختر با اون لباس باز، خیلی راحت باهاش صحبت میکرد درحالی که بکهیون تقریبا هنوز شوکه بود و هر جملش به یه خنده ی کوتاه ختم میشد!
× اوم اگه بگی هستی باور میکنم... دوس داری برقصیم؟!
_ اممم... ببخشید... من...
یکم فکر کرد و پشت موهاشو خاروند
_عم... دوست دختر دارم ، همین دورو وراس... اگه ببینه پپپخخخ!
با حرکت انگشتش جلوی گردنش احمقانه خندید اما وقتی لبای اون دختر آویزون شد نیششو جمع کرد
× اون پسره چطور؟!... تو دانشگاه زیاد می دیدمش... فکر کنم باهم صمیمی باشین، میتونی منو باهاش آشنا کنی؟!
بک شوکه از سرعت تغییر نظرش، با تعجب یه نگاه به سهون انداخت که هنوز داشت با اون دخترای مزاحم سر و کله میزد...
_ هاح... فکر میکنی یه همچین پسری با این قد و هیکل و قیافه سینگل میمونه؟!
× واقعا دوس دختر داره؟؟؟
چشمای دختر جوری گشاد شد که شاید اگه بک میگفت دُم داره انقدر تعجب نمیکرد!
_ آره خب... عجیبه؟!
× عجیب که... نمیدونم، شایعه پشت سرش زیاده... همه میگفتن یه گرگ تنهاس!
بک از لفظ عجیبی که اون دختر به کار برد نتونست جلوی پوزخندشو بگیره... اون سهون واقعا تو رابطه برقرار کردن انقدر بد بود که باعث شه همچین حرفی براش دربیارن؟!
+ یااا بیون بکهیووون!
با شنیدن لحن تهدید آمیز سهون از پشت سرش، یهو سمتش چرخید و بهت زده به تناقضی که بین چشمای خشمگین و پوزخند کج رو لب هاش وجود داشت نگاه کرد...
+ شیییطون... وایسا بینم!
با قفل شدن دستای سهون دور پهلو هاش و چسبوندن پایین تنه هاشون به هم، فهمید سهون روحشم از وجود دختری که کنارشون وایساده و با دهن باز داره نگاشون میکنه خبر نداره!
_ یاا سهونا!
از تصویر غافلگیر کننده ای که داشتن جلوی اون دخترا می ساختن بهت زده خندید و سعی کرد با چشم و ابرو رفتن سهون رو به خودش بیاره... اما سهون اونقدر از شیطنت بک حرصی و شگفت زده بود که توجهی نکرد و برای اینکه درسی بهش بده تو صورتش خم شد و از نوک بینیش یه گاز نه چندان محکم گرفت!
_ عای.. عای... یااا !
چشماش گشاد شد و خندید... واکنش سهون براش غیرقابل پیش بینی بود و حالا سنگینی نگاه بقیه رو رو خودشون حس میکرد... نه اینکه از ترکیدن چشمای حسود اون دخترا که نمیتونستن ازشون چشم بردارن ناراحت باشه یا خجالت بکشه... اتفاقا حس فوق العاده ای داشت و از خوشحالی نمیتونست نیشش رو ببنده... فقط میترسید پشت سر سهون حرف بیشتر شه!
_ سهونا... دوستات دارن نگامون میکنن!
با گوشه ی چشم اشاره ای کرد و زمزمه وار گفت... سهون خیلی خوب تونست لب خونی کنه و بفهمه چی میگه اما با این حال ذره ای از فشار دستاش دور کمر بک کم نکرد...
+ برام مهم نیس!
اون نگاه جدی سهون تقریبا ساکتش کرد و تا بخواد به بوسه ای که رو گونه ش میذاشت واکنش عجیبی نشون بده سهون بیشتر تو بغل گرفتش و بلافاصله لباشو رو لب های باز مونده ش نشوند...
***
طبق قولی که به هیورین داده بود با چند متر فاصله ازش راه میرفت تا کسی نفهمه باهمن... اما با این وجود میدونست اون دختر قرار نیست چشم ازش برداره، که البته مشکلیم نداشت و نگرانیش رو درک میکرد...
دیگه باید تمرکزش رو واسه چیزی که بخاطرش اونجا رفته بود میذاشت... به محض اینکه داخل سالن بزرگ اون خونه پا گذاشت رو دختر و پسرایی که تو رقص نور بنفش صورتی، با اون موزیک بلند میرقصیدن چشم چرخوند... یه دور همه ی چهره ها رو بررسی کرد... نتونست تو اون شلوغی بکهیون رو پیدا کنه... سرشو بالا گرفت و طبقه ی بالا رو نگاهی انداخت اما به جز چند نفری که کنار نرده های پاگرد همو میبوسیدن کس دیگه ای نبود
_ اونجا!
آشفتگی از سر و روش می بارید و درمونده به آدمای دور و برش نگاه میکرد که یهو هیورین کنارش ظاهر شد و با اشاره ی سر توجهشو به گوشه ای دور از جمعیت جلب کرد...
با دیدن دوتا پسری که آروم و لطیف همو میبوسیدن اخماش تو هم رفت و چشماشو تیز کرد... خودش بود... اون بکهیون بود، تو بغل همون پسری که باهاش از خونه ی سوهو تا این مهمونی اومده بود!
_ دیدیش؟
با لحن سردی گفت و سعی کرد بغضی که گلوش رو میفشرد رو مهار کنه... از وقتی پا تو خونه گذاشته بودن زیرچشمی حواسش به هر جا چانیول میرفت بود که وقتی با صحنه ی رو بروش مواجه شد دست و پاش شل شد و قلبش فرو ریخت... تا وقتی به چشم ندیده بود نمیتونست باور کنه کسی که عاشقشه، دلش رو به یه پسر داده و اون رو می بوسه و بدن پسرونه ی اونو بغل میگیره...
اما حالا که دیده بود چیکار میخواست بکنه... هیچی... کاری ازش برنمیومد!
فوری نگاه شوکه و خیسش رو ازشون گرفت و بعد از کمی مات و خیره زل زدن به نقطه ی نامعلومی سعی کرد خودشو جمع و جور کنه... همون لحظه چانیول رو بین جمعیت دید که سرگردون و کلافه بنظر میرسید... فهمید هنوز بکهیون رو پیدا نکرده پس قدم هاشو به سمتش تند کرد تا کمکش کنه و بهش نشون بده پسری که میخواست از دور خوب بودن حالشو چک کنه چقدر حالش خوبه!
شدیدا مشتاق بود عکس العملشو ببینه... شاید با دیدن واکنشش میتونست بفهمه گذشته ای که ازش گفته بود چجور گذشته ای بوده!
_ اونه.. بکهیون!
اخم غلیظ و سیب گلوی درشتش که از حرص بالا پایین میشد دقیقا واکنشی بود که هیورین انتظارش رو داشت... ازینکه میدید اونم مثل خودش از دیدن اون صحنه عصبی شده فهمید حسش درست بوده
+ اون... اون پسره کیه؟
بدون اینکه نگاه سرد و تیره شو ازشون بگیره با لحنی که سعی داشت زیاد شوکه بنظر نرسه پرسید
_ سهون...
در جواب چانیول با لحن بی حسی گفت و نگاهش رو چهره ی خندون بک چرخید... از دیدن لبای خندونش و دستاش که مدام بازو ها و گردن سهون رو طی میکرد اون آتیشی که تو قلبش به پا شده بود بیشتر شعله میگرفت
+ سهون؟... برادر سوهو؟
_ اوهوم!
هر دو ساکت شدن... تو زمینه ی اون موزیک بلند و رقص نور، افکار مختلفی تو ذهن هر کدومشون میچرخید... موزیک که عوض شد هیاهوی عجیبی به جمعیت افتاد و حالا هیچ کدومشون دید درستی رو بک و سهون نداشتن... فقط برای یک لحظه قطع شدن بوسشون و بعد کشیده شدن دست بک تو دست سهون به چشمشون خورد
+ عام... هیورین... من دیگه میرم!
به خودش اومد و فهمید دیگه نمیتونه اون جو رو تحمل کنه و اونجا مثل ابلها وایسه
+ ممنون که کمکم کردی... از دیدنت خوشحال شدم.
_ هوممم... قابلی نداشت... هرچند فکرکنم فقط تو ذوقت خورد!
امیدوار بود چانیول گاردشو پایین بیاره و یکم باهاش راحت باشه اما اون فقط یه لبخند کوتاه و تلخ زد و با حرکت سر خدافظی کرد و رفت...
***
با دست به کار شدن دی جی ها دیگه همه مست و سرخوش وسط بودن و با اون آهنگای بیس دار و خفن از خود بی خود شده بودن...
بک با سر و صدای بلندی که یهو به پا شد ناخواسته بوسشون رو قطع کرد و متعجب به شور و هیجان بقیه نگاه کرد... بی خبر ازینکه چهره ی بهت زده ش زیر نگاه های سهون داشت مورد تحلیل و بررسی قرار میگرفت به عجیب و غریب شدن جوونای این دوره و زمونه فکر میکرد که یهو سهون دستشو گرفت و باعث شد نگاهشو از جمعیت دختر و پسرای هیجان زده ی روبروش بگیره...
لبخند جذابی بهش زد و بدون اینکه چیزی بگه بک رو دنبال خودش کشوند... دور از چشم کای و بی خبر از نگاه خیره ی هیورین و حضور چانیول که تا همون لحظه تماشاشون کرده بود و حالا دیگه داشت اونجا رو ترک میکرد، تا طبقه ی بالا پله ها رو دویدن...
اونجا دیگه کسی نبود اما بازم ممکن بود یکی از اون دخترای موذی بخواد براشون مزاحمت ایجاد کنه...
_ میریم تو این اتاق؟!
وقتی سهون داشت از پشت تابلوی رو دیوار کلیدی رو بیرون میاورد بک که سردرنمیاورد داره چیکار میکنه کمی با تعجب نگاش کرده بود!
+ آره... اتاق کایه!
_ یااا... مییییکشتمون!
به حرکات سریع سهون موقع باز کردن در بهت زده خندید و ناخواسته نگاهی به پشت سرشون انداخت تا مطمئن شه کای نمیبینتشون
_ نمیفهمه نگران نباش...
به محض اینکه درو باز کرد پریدن تو اتاق و سهون فوری درو پشت سرشون قفل کرد، بک از هیجانی که یهو بهش وارد شده بود شروع کرد خندیدن و صورتشو تو بازوی سهون کوبید و مشت آرومی تو شیکمش زد...
کای همون اول مهمونی با میکروفنِ دی جی اعلام کرده بود اگه بفهمه کسی رفته تو اتاقا دهنش سرویسه... و سهون خوب میدونست که کای چقدر رو این قضیه حساسه مخصوصا اتاق خودش! ... اما انگار همون مقدار کم الکلی که تو خونش بود باعث شده بود همه چیزو دایورت کنه رو قسمت های خاصی از بدنش!
هر دو چشماشون برق میزد و کنترلی رو نیش بازشون نداشتن... اون بهترین ایده بود برای کمی خلوت کردن و دور موندن از دید اون چند جفت چشم کنجکاو و حسود...
_ واو.. اینجا رو ببین!
سهون به محض اینکه چرخیدن نگاه تحسین آمیز و حیرت زده ی بک رو دور تا دور اون اتاق دید فوری به خودش جنبید و قبل ازینکه اتاق بزرگ کای با اون طراحی عجیب و خاص بخواد دوباره تمام توجه بک رو به خودش جلب کنه فوری از کمرش گرفت و با کشیدنش تو بغلش فاصله ی بینشون رو از بین برد:
+ انگار من امشب زیادی واست جذاب نیستم هاح؟!
بازو هاشو دور بدن بک پیچید و درحالی که نگاه دلخورش مدام رو چشمای خندون و متعجبش جا به جا میشد سعی کرد حالت جدی و معترضانه شو حفظ کنه...
_ هاها... منظورت چیه؟!
دست گرم بک رو گردنش نشست و همونجور که ماهرانه و نامحسوس زیر فکشو نوازش میکرد باعث شد سهون حس کنه خیلیم ازینکه در و دیوار اون خونه واسه بک دیدنیه شاکی نیس!
+ سرت مثل پنکه میچرخه و این عمارتو دید میزنی... تازه بدتر از اون، هنوز یادم نرفته منو بین اون دخترا ول کردی!
الان که بک با توجه کامل تو چشماش نگاه میکرد و پوزخند شیرینی به لب داشت موقعیت مناسبی بود واسه ناز کردن!
_ یااا... احمق نشو، میخواستم یاد بگیری از پس چند تا دختر بربیای!
اون اخم کوچیک در کنار پوزخندی که چاشنی توضیح دادنش کرده بود تناقض خیلی قشنگی باهم داشتن...
_ و درمورد خونه باید بگم که... شاید بنظرم جذاب باشه، ولی در مقایسه با اینکه الان چقدر میخوام گردنت و سینه های پهنتو مارک کنم، یه دیوار گچ کاری و طلاکاری شده ی این خونه حتی به چشمم ام نمیاد!
با شنیدن اون جمله ها با اون لحن اغواگرانه، و دیدن چشمای خمار و نگاه پر از هوس بک هجوم گرما رو زیر پوست پر از نیازش حس کرد... جوری قلبش به تپش افتاد و تمام وجودش داغ شد که وقتی برای بوسیدن لب هاش به سمتش حمله میکرد نتونست جلوی خودشو بگیره و با دندون اون بوسه رو شروع نکنه...
کنترلی رو خودش نداشت و نمیتونست جلوی حرکاتی که کمی خشونت قاطیشون شده بود رو بگیره... همونطور که با بی قراری تمام، صورتشو به طرفین حرکت میداد تا همه جای لباشو بمکه از بازو هاش چسبید و با طی کردن چند قدم پشت سرشون، روی تخت پرتش کرد...
بک که به نظر میرسید از بیدار کردن اژدهای افسار گسیخته ی درون سهون راضیه، رو آرنج هاش بلند شد و با نگاه مشتاقش خزیدن بدن عضله ایشو رو خودش دنبال کرد و به لحظه نکشید که دوباره لب هاش توسط لب های سهون اسیر شد... انگار واقعا اونشب قرار بود رو بدن هم نقش و نگارهایی جا بذارن که به این زودی پاک نشه!
***
از اون دور به لبخند بزرگ بک نگاه میکرد که پشت سر سهون پله ها رو باهاش می دوید... مسیری که میرفتن براش مشخص بود، از همونجا میتونست ببینه دارن وارد اتاق کای میشن...
چرا باید از جمعیت جدا میشدن؟ ... اونجا تنهایی میخواستن چیکار کنن؟ ... نمیخواست جواب خودشو بده... نه، این دیگه براش زیادی بود...
اما نمیتونست همینجور وایسه و کاری نکنه... نباید وقتی با اون حال بد و داغون بوسه هاشونو دیده بود اجازه میداد همینطور به سرخوشی و حال خوبشون ادامه بدن... حداقل تا وقتی با هم زیر یه سقف بودن نمیتونست اجازه بده خودش تنها کسی باشه که حالش بده... آره اون زیادم آدم از خود گذشتگی کردن نبود!
با نفس هایی که بخاطر سرکوب کردن بغضش سنگین شده بود خودشو به کای رسوند... اون تازه به دوستاش ملحق شده بود و داشت باهاشون میرقصید
_ کای... کااای!
صدا به صدا نمیرسید... خودشو از لای جمعیت رد کرد و بازشو گرفت
+ چیه؟!
با دیدن قیافه ی گرفته ی هیورین دست از رقصیدن برداشت و اخماش از تعجب تو هم رفت
+ چیشده؟ حالت خوبه؟!
_ نه حالم خوب نیس... سرگیجه دارم، میشه برم تو اتاقت یکم دراز بکشم؟!
دروغ نگفته بود، اتفاقا حالش از اونی که میگفت بدترم بود، قلبش درد میکرد و دوست داشت گریه کنه اما مانع خودش میشد و این باعث میشد سردرد بگیره... اما به جای اینکه اونجا رو ترک کنه تصمیم دیگه ای گرفته بود...
+ آره آره... بیا من میبرمت!
کای که با نگرانی به رنگ و روی پریده ش نگاه میکرد دستشو گرفت و همراهش رفت...
همینو میخواست... باید قیافه های اون دو نفرو وقتی شرمنده میشدن میدید... شاید یکم قلبش آروم میگرفت!
با هم از پله ها بالا رفتن... کای دستشو زیر تابلو برد تا کلیدشو برداره که اخماش تو هم رفت:
+ ینی چی!
بجز خودش فقط یکی از رفیقاش میدونست اون کلید پشت تابلوئه که اونم همین چند دیقه پیش ازش خدافظی کرد و رفت... فوری گوششو به در اتاقش نزدیک کرد و تونست صداهایی رو خیلی ضعیف بشنوه... مطمئن شد کسی تو اتاقشه:
+ گفته بودم دهنتون سرویسه!
با حرص و عصبانیت به دستگیره ی در چنگ زد و خواست درو باز کنه اما قفل بود، نفسشو کلافه بیرون داد و بلافاصله دستشو تو جیبش کرد و دسته کلید کوچیکی رو درآورد... و همون لحظه بود که هیورین حس کرد قلبش داره از جاش کنده میشه...
***
بعد ازینکه همه ی دکمه های بولیز سهون رو با عجله باز کرد بوسشون واسه چند لحظه قطع شد و دستاشو به لبه ی تیشرت خودش گرفت که سهون بلافاصله کمکش کرد کامل درش بیاره...
بعد از پرت کردن تیشرت بک پایین تخت، مقابل چشمای خیره و مشتاقش نگاه مبهوتی رو بدن بی نقصش چرخوند... بدنی که نمیدونست تماشاش کنه یا بوسه بارون!
بک که تعللش رو دید دستشو رو صورتش گذاشت و با نوازشِ گونه ش توجهش رو به لبخند گرم خودش جلب کرد... میدونست الکل رو اون حال بد سهون بی تاثیر نبوده اما چیزی که تو عمق چشماش میخوند فرا تر از یه نیاز شدید بود، و بک حس میکرد دیگه وقتشه چیزی که میخواست رو بهش بده!
با خیز برداشتن سهون سمت گردنش پلک هاشو آروم رو هم گذاشت و سرش که از پشت تحت حمایت دستای بزرگش بود رو کمی عقب برد تا برای گذاشتن بوسه های خیس و مکنده ش بهش فضای کافی بده...
سهون همونجور که با بی تابی گردنش رو می بوسید دوباره رو تخت خوابوندش... کم کم تمام بدن بک زیر لب ها و زبون داغش داشت سست میشد و دیگه اختیاری روی ناله های لذت بخشی که هر ازگاهی از ته گلوش بلند میشد نداشت...
وسط اون حس فوق العاده ی فرو رفتن تو خلسه، با به یاد آوردن چیزی دستشو بلند کرد و رو سینه ی برجسته ی سهون گذاشت، کسی که از اول قرار بود اون یکی رو مارک کنه خودش بود اما انگار همه چی داشت برعکس پیش میرفت...
اون آدمی نبود که به این راحتی از خواسته ش بگذره... یدفعه رو آرنج هاش بلند شد و بدون توجه به ناله ی معترضانه ی سهون مجبورش کرد از روش بلند شه... از گردنش آویزون شد و با انداختن وزنش رو سهون تو یه حرکت روش خوابید و تو چشمای بهت زده ش نگاه کرد:
_ بسه دیگه نوبت منه!
بعد ازینکه خیلی قاطعانه گفت، پوزخند سهون رو با لباش قطع کرد و شروع کرد به بوسیدنش... همزمان دستش دو طرف لباس سهون رو کنار میزد و سینه های پهنش رو نوازش میکرد... داشت تمام نیازشو تو طرز حرکت دستش رو بدن سهون انتقال میداد، باید اقرار میکرد که در برابر اون حجم از جذابیت و سکسی بودن دیگه نمیتونست هیچ مقاومتی از خودش نشون بده...
_ مممم...
وسط سینه ش رو هدف بعدی بوسه هاش قرار داد... سنگین شدن نفس های سهون باعث میشد بخواد خط عمیق بین سینه های عضله ایش رو چند دور دیگه با دخیل کردن زبون داغش بمکه...
+ عاح...
صدای نفس بم و خش دار سهون که تو گوشش پیچید موج دیگه ای از گرما تمام وجودشو سوزوند... تصمیمشو گرفته بود، میخواست تا آخرش بره!
دستشو سمت پایین تنه ش رسوند و با عجله دکمه ی شلوارشو باز کرد و زیپش رو پایین کشید... با فکر اینکه تا چند لحظه ی دیگه قراره سهون رو به مرز جنون برسونه دستشو تو شلوارش سر داد و با حبس شدن نفس سهون، بین بوسه های مکنده ش اطراف سیب گلوش لبخند کجی زد... میخواست کارشو شروع کنه که صدای دستگیره ی در اتاق جفتشون رو از جا پروند!
از اونجایی که در از داخل قفل بود و به طرز عجیبی هیچ کدومشون احتمال نمیدادن کای پشت در باشه فقط واسه چند لحظه توقف کردن و با بهت به صدای دستگیره که کسی داشت تقلا میکرد بازش کنه گوش کردن!
اما همینکه صدای چرخیدن کلید به گوششون رسید فقط فرصت کردن وحشت کنن، چون بلافاصله در باز شد و کای وارد اتاق شد... با دهن باز و اخمای تو هم رفته از صحنه ای که دیده بود نفس حبس شده شو رها کرد و به اینور اونور پریدن سهون و بک واسه چنگ زدن به لباس هاشون نگاه کرد:
× یاااااا... شما دوتااااا...
بک که از شدت خجالت و دستپاچگی نمیفهمید داره تیشرتشو از کدوم سوراخ از سرش رد میکنه وقتی صدای فریاد کای رو شنید پلک هاشو رو هم فشار داد و سعی کرد تا جایی که میتونست پشت سهون خودشو از دید مخفی کنه!
هیورین پشت سر کای قدم های سستش رو تو اتاق گذاشته بود... اونم مثل کای وضعیت سهون و بک رو روی تخت دیده بود و به دلیل متفاوتی، حتی از کای عصبی تر هم شده بود... اما حالا که داشت سهون رو با گونه های سرخش میدید که سرشو پایین انداخته بود و با عجله و دستای لرزون شلوارش رو درست میکرد و تند تند دکمه های بولیزش رو می بست، حس مزخرفی داشت... واقعا فکر میکرد تحمل دیدن شرمندگی سهون رو داره؟!
+ ببین کای...
× سهون باورم نمیشههه... هیچ معلومه دارین چه غـ... چچچیکار میکنین؟؟؟... میخواستین رو تخت من همو بکنیننننن؟؟؟ ... ببینم اصلا کی اجازه داد سرتونو بندازین پایین برین تو اتاق من؟؟؟
تمام بدنش از خجالت یخ کرده بود اما به طرز عجیب و متناقضی صورتش داشت میسوخت و مطمئن بود که قرمز شده... زیر نگاه سنگین و تیز کای و هیورین داشت آب میشد و میدونست که هیچ توجیهی نداره و فقط باید عذرخواهی کنه، اما کای اونقدر عصبی بود که حتی نذاشت حرف از دهنش خارج شه و با زیاده روی کردن علاوه بر اینکه سهون رو شرمنده تر کرد باعث دلخور شدنش هم شد!
+ عاام... هح!
بهت زده از لحن تند کای و جو عجیبی که بینشون بود ابرویی بالا انداخت و وقتی نگاهشو ناباورانه از چهره ی گرفته و عصبیش میدزدید بی اختیار پوزخند پوچی زد که خیلی زودم محو شد... دستشو از پشت سمت بک دراز کرد و از ساعدش گرفت و کشیدش نزدیک خودش، خوب میدونست اون چقدر معذبه که پشتش قایم شده و صداش درنمیاد!
+ ببخشید رفیق!
وقتی دست بک رو دنبال خودش میکشید یه لحظه مقابل کای وایساد و با طعنه گفت... یکم تو چشماش نگاه کرد تا علاوه بر اینکه تاسفش رو بخاطر کاری که برخلاف میلش انجام داده بود نشون بده، مطمئن شه اون، از نگاه سرد و پوزخند محو و نامحسوسش دلخوری و ناامید شدنش رو هم میخونه!
خیلی معطلش نکرد، میخواست سریع تر اونجا رو ترک کنه... دستشو رو شونه ی بک گذاشت و وقتی داشت از اتاق بیرون میرفت نگاهش واسه یه لحظه رو چشمای گرد شده و نگران هیورین سر خورد... اصلا دلش نمیخواست اون دختر اینجوری از رابطشون باخبر بشه، و حالا اون نه تنها تو وضعیت ناجوری دیده بودشون بلکه با رفتار تند کای شاهد خیت شدن و ضایع شدنشون هم بود... و این حسابی حال سهون رو میگرفت!
***
با شونه های آویزن کنارش لبه ی تخت نشسته بود و به قیافه ی پکر و عصبیش نگاه میکرد... عذاب وجدان داشت و میدونست گند زده، خیال میکرد با خجالت زده کردن اون دوتا دلش آروم میگیره اما حالا باعث شده بود بین کای و سهون هم کدورت ایجاد شه
_ کای... پاشو، تو یه عالمه مهمون داری نباید الان اینجا باشی!
سعی کرد لحنش آروم باشه... خودشم هنوز از برخورد عجیب و غیر منتظره ی کای متعجب بود اما میخواست بذاره به حساب فشاری که بخاطر کنترل کردن اون مهمونی روش بوده...
+ باشه... تو برو، منم الان میام
با صدای گرفته ای گفت و منتظر موند
_ اوهوم.
وقتی هیورین نگاه مرددش رو ازش گرفت و رفت، بلافاصله بلند شد و پشت سرش درو بست و قفل کرد... کلافه و عصبی نگاهی دور خودش چرخوند و یهو شروع کرد به زیر و رو کردن وسایلش... پریشون و مضطرب به نظر میرسید و انگار مغزش قفل کرده بود!
همه ی کشو های میزش رو بیرون کشید و با هول و عجله توشون رو گشت... همه چی رو ریخت به هم، تک تک لباساشو از کمدش کشید بیرون، و وقتی خم شد تا زیر تختش رو بگرده یهو یادش افتاد اون دوستش که براش کلید رو پشت تابلو گذاشته بود بهش گفت بسته رو توی بالش روی تختش جاساز کرده!
سریع رو تخت خیز برداشت و بالشش رو قاپید... درحالی که کم کم لرزش دستاش داشت شروع میشد زیپ کنارش رو با یه حرکت باز کرد و اون بسته رو بیرون کشید... دیگه نمیتونست صبر کنه، همونجا پای تخت رو زمین نشست و از پودر سفید و نرم کوکائین روی میز عسلی ریخت و کشو رو بیرون کشید و یه برگ کاغذ درآورد...
حالش بد بود، رو پیشونیش دونه های درشت عرق نشسته بود و آروم و قرار نداشت... بدون وقت تلف کردن برگه رو لول کرد و باهاش اون پودر سفید رو با یه دَم عمیق تو بینیش کشید...
به لحظه نکشید که پلک های لرزونش رو هم رفت و بدن سستشو رها کرد و به لبه ی تخت تکیه داد... حالا که با اون مواد به آرامش رسیده بود بی اختیار نیشش باز میشد و میخندید... قیافه ش خمار بود و روحش داشت پرواز میکرد... حالا دیگه حتی یادشم نمیومد تا چند لحظه پیش نگران چی بوده، دیگه براش اهمیت نداشت که اگه سهون میفهمید چی میشد!
***
لیوان آب سرد روی میز توی دستش بود و زل زده بود به روبروش... لحظه ای که کای درو با شدت باز کرد و اونا رو تو اون حالت دید همش جلوی چشمش بود... تا به حال تو عمرش انقدر خجالت نکشیده بود...
از اولم میدونست بی اجازه رفتن تو اتاق کای درست نیست... خیلی حس بدی داشت... وقتی بهش فکر میکرد میدید باز سهون دوست صمیمیش بوده اما خودش چی؟ مگه کلا چند وقت میشد همدیگه رو میشناختن؟ کای حتما پیش خودش حسابی قضاوتش کرده و نظرش درموردش عوض شده!
_ بکهیونا... قرصتو خوردی؟!
وقتی از دور بک رو دید که هنوز تو فکره اخم محوی بین ابرو هاش نشست... تا قدم های مرددش رو بهش برسونه چندبار کای رو به فحش کشید... اصلا حالیش نبود که منطق داره یا نه، حالا مثلا رفته بود اتاقش، گیرم روی تختش میخواست با بک سکس کنه، کای حق نداشت اونطوری سرشون داد بزنه!
+ اوهوم.
سهون پشت سرش بود و داشت شونه هاش رو میمالید، پس نیازی نبود برای لبخند زدن تلاشی کنه!
_ پس دیگه برو بخواب...
+ میگم...
_ اوم؟
یه صندلی عقب کشید و کنارش نشست، به نیمرخش نگاه کرد که هنوز گرفته و بی حس بود
+ کلید اینجا رو کیا دارن؟!
_ ها؟
با سوال غیر منتظره ی بک ابرو هاش بالا رفت
+ کلید خونه... هیورین یکی داره، نه؟!
نگاهش سمت سهون چرخید و بدون هیچ حالت خاصی پرسید و منتظر جوابش شد
_ عام... آره، خیلی وقت پیش داده بودم بهش! ... چطور؟!
+ لطفا... ازش پسش بگیر!
نمیتونست چشمای شوکه و نگاه خیره ی هیورین رو فراموش کنه... قبلا یه چیزایی حس کرده بود، توجه بیش از حد اون دختر به سهون و ذوق و شوق های پنهانیش رو با چشمای خودش دیده بود... و حاضر بود قسم بخوره که وقتی همین چند ساعت پیش با کای وارد اتاق شد و بک رو روی بدن نیمه برهنه ی سهون دید داشت دندوناشو رو هم فشار میداد و دستاشو با حرص مشت کرده بود!
_ عام...
از درخواست ناگهانیش تعجب کرده بود، هرچند قرار نبود هیچوقت به بکهیون نه بگه، اون بی چون و چرا هرچی بک ازش میخواست رو قبول میکرد فقط میخواست بدونه چرا اون یهو همچین چیزی ازش خواسته!
+ فقط اینکارو بکن لطفا... ازینکه هر وقت دلش بخواد بیاد و بره اصلا حس خوبی ندارم!
کلافه گفت و نذاشت سهون چیزی اضافه کنه، با لیوان توی دستش بلند شد و به نگاه نگران سهون که حرکاتش رو دنبال میکرد اهمیت نداد
_ خیله خب بک... حتما!
اما سهون بلافاصله به پاش بلند شد و از مچش گرفت
_ خوبی؟!
سوال مزخرفی بود، ولی باید میپرسیدش... نمیتونست با این حال اجازه بده بره
_ همینجوری خشک و خالی میخوای بری؟!
نگاه عجیب بک رو نیشخند بزرگش برگشت
_ بوس قبل خواب؟
+ عاح سهونـ...
چسبیدن لبای سهون رو جفت لباش اجازه ی غر زدن بهش نداد... وقتی اون آروم اما با لذت لب پایینش رو مکید ته دلش خالی شد و یاد کارای نیمه تمومشون تو اتاق کای افتاد! میخواست اونشب رو واسه سهون تبدیل به یه شب خاطره انگیز کنه که اونجور تو ذوقشون خورد...
_ هح.. اذیتت نمیکنم... شب بخیر...
بعد از چندبار مک زدن به لب بالا و پایینش به سختی ازش جدا شد و تو اون فاصله ی کم با لذت به پلک های بامزه ش که به آرومی باز میشدن نگاه کرد
+ اوم.. شب بخیر!
اون بوسه کار خودشو کرده بود... لبخندی که سهون چند ساعتی میشد دلش براش تنگ شده بود دوباره رو لب بکهیون نشست... هرچند کمی محو بود و هنوز دلخور بنظر میرسید اما بازم فوق العاده بود...
CZYTASZ
𝕀𝕞 ℂ𝕠𝕝𝕕 𝕎𝕚𝕥𝕙𝕠𝕦𝕥 𝕐𝕠𝕦
Fanfictionبکهیون، نابغه ای که فرضیه ی انجمادو رو خودش آزمایش میکنه... ولی طی یه سری اتفاقات پیچیده، به جای ۲۴ ساعت، پونزده سال تو کپسول فریز میمونه‼️ و دقیقا زمانی که از یاد همه فراموش شده، سهون خسته از روز هایی که با خیره شدن به صورت رنگ پریده ش گذرونده، با...