شب کلافه کننده ای رو بدون اینکه درست و حسابی چشم رو هم بذاره گذرونده بود و حالا دم دمای صبح بود و دیگه اگرم میخواست، از گرما و فکر و خیال خواب به چشمای خسته ش نمیومد...
همونجور که بی حرکت پشت میز غذاخوری نشسته بود و روی نقطه ی نا معلومی زوم کرده بود تک تک لحظات شب گذشته از ذهنش میگذشت... هنوز تو شوک چند ساعت پیش بود... از حالت نگاه گنگ و مبهمش معلوم بود نتونسته درست و حسابی اتفاقاتی که افتاد رو هضم کنه...
تصویر نگاه غمگین سهون مدام از جلوی چشماش رد میشد و گیجش میکرد... قصدش برای بوسیدنش، حرفای عجیبی که میزد، لحن مردد و پر از حسرت صداش، منظورش ازینکه اصرار داشت بگه که آدم ترسوییه چی بود؟!
با فکر کردن به تک تک رفتارای اخیر سهون سعی داشت دنبال جوابی واسه سوالاش بگرده... تو این چند روز خیلی خوب فهمیده بود تنها کسی که سهون موقع حرف زدن باهاش به تته پته میوفته و موقع نگاه کردن تو چشماش دست و پاشو گم میکنه فقط خودشه!
بک هیچ دقیقه ای رو برای دقیق نگاه کردن و برانداز کردن کسی که تو یک چشم به هم زدن قد و شونه هاش دو برابر شده بود از دست نداده بود، اون پسر جوون با اون چهره ی جدید و جذاب برای بکهیون چیزای زیادی واسه کنجکاو شدن داشت و هیچ کدوم از حرکاتش از چشمای ریزبین بک پنهان نمونده بود...
پس طبیعی بود که ناخواسته متوجه اون واکنش های غیرارادی سهون بشه و با خودش فکرایی کنه... فکرایی که بیشتر مربوط میشد به کنجکاویش درمورد گرایش خاصی که حس میکرد سهون داره، و شکی که باعث میشد خیال کنه ممکنه اون گرایش ربطی به خودش داشته باشه!
نمیدونست باید کاری که سهون دیشب کرد رو جدی بگیره یا نه، حتی نمیدونست باید از چه زاویه ای به قضیه نگاه کنه... اون ممکن بود فقط از روی مستی همچین حرکتی زده باشه، حتی شاید وقتی هوشیار شد چیزی بخاطر نیاره... اما هرجوری فکر میکرد آخرش به حالت نگاه نا امید و شکست خورده ش میرسید و با به یاد آوردن لحظه ای که پسش زد باعث میشد ته دلش خالی شه...
نفهمید چند ساعت از وقتی که تنها توی آشپزخونه نشسته بود و توی سکوت سنگین خونه با خودش فکر میکرد گذشته، اما نوری که از کنار پرده های زخیم پذیرایی سعی داشت به داخل نفوذ کنه بهش میفهموند که مدت کمی نبوده...
صدای قاروقور شکمش که بلند شد دیگه مطمئن شد که باید یه فکری برای صبحانه بکنه... پس بلند شد و برای حاضر کردن چیزی واسه خوردن دست به کار شد...
***با یقه ی مرطوب از عرقی که به دست گرفته بود و بی وقفه خودشو باد میزد برای رفتن به طبقه ی بالا از آشپزخونه بیرون رفت...
این بار دومی بود که اون پله ها رو بالا میرفت و جلوی در اتاقش منتظر وایمیستاد و خیره میشد به سهونی که بدون بولیز، تو آشفته ترین حالت ممکن هنوز خواب بود و همچنان قصد نداشت چشمای پف کرده شو باز کنه!
آهی کشید و نگاه کلافه شو از منظره ی به هم ریخته ی سهون و تخت خوابش گرفت، دلش نمیومد بیدارش کنه، یجورایی حس میکرد به اون خواب عمیق و طولانی نیاز داره پس مثل دفعه قبل راهشو کج کرد و با همون قدم های آروم محتاطانه پله ها رو پایین رفت و اجازه داد همون سکوت سنگین تو خونه برقرار بمونه...
دوباره برگشت آشپزخونه و به میز صبحانه ای که برای خودش و سهون چیده بود با قیافه ی پَکر و بی حوصله ای نگاه کرد... اونجور که بنظر میرسید اون صبحانه دیگه باید به جای ناهار خورده میشد و از اونجایی که معده ی خالی و پر سر و صداش دیگه طاقت صبر کردن نداشت و از طرفیم فکر نمیکرد سهون حالا حالاها بخواد از تخت بیرون بیاد، به غذایی که حاضر کرده بود نیم نگاه بی میلی انداخت و با وجود اینکه ذوقش برای اون همه زحمتی که کشیده بود کور شده بود تصمیم گرفت تنهایی شروع به خوردن کنه...
تا جایی که میل داشت خورد و تقریبا سیر شده بود که صدای چرخیدن کلید و باز شدن یدفعه ایه در باعث جا خوردنش شد و فوری سرش سمت کسی که وارد خونه میشد چرخید...
_ سهونا؟!... بکهیونا؟!... خونه اید؟!
هیورین بود که همونطور که به طرف آشپزخونه قدم برمیداشت و نگاهش دور و اطراف خونه میچرخید با لحن ملایمی صداشون میزد...
+ من اینجام!
حواسش کاملا پرت بود و نگاهش سمت اتاق های طبقه ی بالا بود که با شنیدن صدای بکهیون تقریبا تو جاش پرید و وقتی سرش بطرفش چرخید و با پوزخندش مواجه شد احمقانه خندید!
_ عااا.. چرا تو تاریکی نشستی!
+ تاریک نیست، خوبه!
بک با اون لحن عادی و چشمای تیز و دقیقش که به همراه پوزخند نامحسوسی گوشه ی لبش انگار داشت احساسات خاص و نگرانی هیورین رو از اون فاصله بو میکشید باعث میشد اون دختر بیچاره بخواد با لبخند بزرگی حالت معذب چهره شو مخفی کنه!
_ عام، سـ..سهون...
+ تو اتاقشه!
قبل ازینکه زحمتی به خودش بده تا سوالی بپرسه بک خیلی عادی جوابشو داد و بلافاصله نگاهشو سمت ظرف رو به روش چرخوند و شروع کرد به تموم کردن غذاش...
وقتی هیورین از مقابل دیدش دور میشد لحظه ای مکث کرد و دست از خوردن غذایی که میلی بهش نداشت کشید... ذهنش بی اراده شروع به کنارهم چیدن تک تک رفتار هایی که اون چند روز از هیورین دیده بود کرد و درحالی که صدای قدم هایی که رو پله های چوبی میذاشت به گوشش میخورد داشت به نتایجی میرسید که پوزخند ناخواسته ای رو گوشه ی لبش می نشوند...
تو چشمای تیز و نگاه های موشکافانه ی بک، تمام حالت ها و رفتار های هیورین بوی علاقه میداد، بوی اهمیت دادن و نگران بودن واسه کسی که اون بالا خواب بود و اونجور که بنظر میرسید، اون شخص روحشم از این موضوع خبر نداشت!
حالا که فکرشو میکرد خیالش راحت میشد ازینکه حماقت نکرد و سوالی که یکی دو روز پیش میخواست ازش بپرسه رو نپرسید... اونجور که پیدا بود بنظرش بعید میومد چیزی بین اون دو نفر بوده باشه، هرچی بود احساسات خاصی بود که هیورین داشت و تلاشی که برای بروز ندادن و مخفی کردن اون احساسات زیر نقابی از لبخند ها و سر به سر گذاشتن ها و جر و بحث هاش با سهون میکرد!
" عححح... بکهیونا، خوبه تو کارآگاه نشدی! "
کلافه از پر حرفی های مغز کنجکاو و شلوغش زیرلب تشری به خودش زد و برای چند لحظه پلک هاشو رو هم گذاشت و سعی کرد افکار مزاحم و بی فایده ش رو کنترل کنه...
الان وقت مناسبی برای حل کردن معما های عشق و عاشقی نبود، فعلا باید تمرکزش رو میذاشت روی دونه های عرقی که داشتن سطح پیشونی و شقیقه هاش رو پر میکردن... باید فکری به حال خودش میکرد، اون از گرما متنفر بود و وضعیت فعلیش کم کم داشت کلافه ش میکرد...
YOU ARE READING
𝕀𝕞 ℂ𝕠𝕝𝕕 𝕎𝕚𝕥𝕙𝕠𝕦𝕥 𝕐𝕠𝕦
Fanfictionبکهیون، نابغه ای که فرضیه ی انجمادو رو خودش آزمایش میکنه... ولی طی یه سری اتفاقات پیچیده، به جای ۲۴ ساعت، پونزده سال تو کپسول فریز میمونه‼️ و دقیقا زمانی که از یاد همه فراموش شده، سهون خسته از روز هایی که با خیره شدن به صورت رنگ پریده ش گذرونده، با...