Part2

696 226 96
                                    

جونگین روی تخت نیم‌خیز شده بود و گیج به اطرافش نگاه می‌کرد. صبح زود با صدای بلند پدر و مادرش از خواب بیدار شده بود.

با دست‌های کوچیکش، چشم‌هاش رو مالید و عروسک بزرگش رو بغل کرد. صداهایی که از بیرون اتاق میومد، بلندتر شده بود و جونگین سفت‌تر عروسکش رو چسبید.

دمپایی‌های پدرش که پایین تخت بودند رو پوشید. اون دمپایی‌ها براش خیلی بزرگ بودن و تو پاهاش لق می‌زدن. هنوز کامل خواب از سرش نپریده بود و خمیازه می‌کشید که با صدای داد دیگه‌ای، ترسیده خودش رو پشت دیوار قایم کرد و اشک تو چشم‌هاش جمع شد.

جونگین هم کنجکاو بود که چه اتفاقی افتاده هم ترسیده بود و دلش می‌خواست یکی بغلش کنه.

دست‌های عروسکش رو دور گردنش انداخت و روی سرش رو نوازش کرد:

«آروم باش بانی کوچولو»

به عروسک پارچه‌ای گفت.

+ تو آدم خودخواهی هستی! تمام بدبختیات به خاطر غرور مسخرته. از همون وقتی که تو سئول کسی بهت کار نداد باید از اونا کمک می‌گرفتی نه اینکه بری اینچئون دنبال کار! به غرورت لطمه می‌خورد که از خانواده خودت کمک بخوای؟ غرورت از جونگین برات مهم تره؟ اون بچه خوشحال بود که تو یه هفته میخوای کنارش بمونی، خوشحال بود که تو اولین روز مدرسه رفتنش پیششی. ولی تو میخوای انقدر زود بدون خداحافظی کردن ازش بری؟

جونگین دست‌هاش رو روی گوش‌هاش گذاشته بود، با این حال وقتی مادرش داد کشید، تونست جمله‌ی آخرش رو به خوبی بشنوه. دست‌هاش رو محکم‌تر روی گوش‌هاش فشار داد و بی‌اختیار بغض کرد.

« تو که میدونی هیچ چیز تو این دنیا برای من با ارزش تر از جونگین نیست چرا با حرفات عذابم میدی؟ من با هر سختی‌ای بود کار کردم که مجبور نشم از کسی کمک بگیرم ولی نه بخاطر غرورم بخاطر اینکه نمیخوام دوباره کسی تو زندگی من و بچه‌ام دخالت کنه. منم دوست نداشتم بدون خداحافظی برم ولی میترسیدم که وقتی بیدار بشه دیگه نتونم برم. من هنوز ضعیف و ترسو‌ ام. میخوام پیشش باشم ولی میترسم که اون حال بد من رو ببینه. شاید این خودخواهیه که دوست ندارم آخرین تصویرش از من یه تصویر شکسته باشه.»

«من فقط میگم این که تو ازش دور باشی بیشتر بهش آسیب میزنه»

+ تو نمیدونی شاید برای اون همین که کنار مادرش باشه کافی باشه

جونگین به اشک‌هاش که زانوی شلوارش رو خیس می‌کردن، نگاه ‌کرد. به نظر می‌رسید دیگه صدای دعواشون نمیاد. دست‌هاش رو از روی گوش‌هاش برداشت و عروسکش رو همونجا پشت دیوار جا گذاشت.

با همون دمپایی‌های بزرگ که روی سرامیک صدای بلندی ایجاد می‌کردند به سمت آشپزخونه راه افتاد.

⛓جـدا نــشـدنــی⛓Where stories live. Discover now