Part 17

207 53 41
                                    


کاش میشد این قسمت از زندگی رو جلو بزنه و زودتر به روزهای خوب برسه. تو تصوراتش یه امگای خوشتیپ و جذاب بود. یعنی همچین روزی میرسید؟

لبخند تلخی زد و زنگ در رو فشرد. میدونست مادرش با دیدنش تو این وضعیت نگران میشه، ولی چاره‌ای نبود. سرش رو پایین انداخت تا حداقل باهاش چشم تو چشم نشه.

تو ذهنش دنبال بهونه‌ای برای زود برگشتنش می‌گشت، که در باز شد. آروم سلام کرد و خانم کیم در جواب فقط سر تکون داد. انگار شانس با جونگین یار بود چون مادرش سخت مشغول صحبت با تلفن بود و حواسش به اون نبود.

بی هیچ حرفی به اتاقش پناه برد و خودش رو روی تخت انداخت. الان فقط احتیاج به خواب داشت ولی فکر و خیال راحتش نمیذاشت.

اون سانهای عوضی و نوچه‌های عوضی‌تر از خودش! امروز شانس آورده بود که اون پسره سهون به دادش رسیده بود. نمی‌دونست چرا این کار رو کرده. حتی تهدیدشون هم کرده بود. با به یاد آوردن قیافه تو هم رفته از درد سانها لبخندی روی لب‌هاش نشست. دلش کمی خنک شده بود. یعنی ممکن بود به خاطر اون آلفا دیگه اذیتش نکنن؟

با صدای قدم‌هایی که از بیرون اتاق میومد، پتو رو روی خودش کشید و تظاهر کرد خوابیده.

_ جونگین؟ خوابیدی؟ مامان‌ بزرگ میخواد با تو صحبت کنه.

وقتی مادرش اتاق رو ترک کرد، سرش رو از زیر پتو بیرون آورد.

کنجکاو بود که چرا مادربزرگش میخواسته باهاش حرف بزنه. خیلی کم پیش میومد که زنگ بزنه و هیچوقت با جونگین صحبت نمیکرد. اولین و آخرین باری که دیده بودش سر خاکسپاری پدرش بود. حتی چهره‌‌اش رو به سختی یادش میومد. اون تنها فامیلی بود که داشت ولی بود و نبودش عملا فرقی نداشت.

آهی کشید. مهم نبود. فعلا مشکلات مهم‌تری داشت.

***

< الو؟ چانیول؟

/ سلام! چانیول حمومه.

< چه بلایی سرش اوردی؟

/ همون بلایی که همه سر جفتشون میارن!

< کریس! من جدی ام. مارکش کردی؟

/ آره.

سهون دستی به موهای پریشونش کشید. بی‌اختیار زمزمه کرد:

< خوبه!

ابروهای کریس از تعجب بالا رفت. توقع این واکنش رو نداشت. خواست چیزی بگه که سهون ادامه داد.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Sep 16 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

⛓جـدا نــشـدنــی⛓Where stories live. Discover now