part 10

3.8K 538 127
                                    

_ بریم

جونگ کوک با اخم و اعصابی خراب روبه جیمین که کنار جدول خیابون وایساده بود گفت

سریع سمت جونگ کوک دویید و باشه ای گفت

دستش رو برای یه تاکسی بلند کردو هردو سوار شدن

جونگ کوک تا خونه با اخم و بدون حتی یه کلمه به بیرون زل زده بود و جیمین همش به این فکر میکرد که چیکار کرده که خودش نمیدونه

این وضعیت تا شب ادامه داشت

حتی موقع شام جونگ کوک با بد خلقی غذا رو پس زده بود و هرلحظه جیمین رو توی بهت بیشتری میبرد
شاید کسی حالش رو درک نمیکرد و همه فکر میکردن اون بی مورد داره بدخلقی میکنه

ولی فقط خوده جونگ کوک بود که میدونست چه حالی داره

خیلی سخته کسی که یه اداره پلیس زیر دستش بودن و به همه امر و نهی میکرد و یه عالمه ماموریت های سنگین که کمتر کسی میتونست انجام بده با موفیقت پشت سر گذاشته بود

حالا باید روی ویلچر می نشست و اجازه میداد یه پسر که بیست سال از خودش کوچیکتره ازش دفاع کنه

یا برای اینکه کسی رو تهدید کنه نتونه از بدنش استفاده کنه و مجبور باشه اون کارت کوفتی رو رو کنه تا شاید طرف کمی بترسه

اینا بود که روی مخش بود

اینا بود که عین خوره از وقتی از کافی شاپ برگشته بودن داشت مغزش رو میخورد

به جیمین ربط نداشت

به هیچ کس نداشت

از سرنوشت ، از زندگیش،  از کارش ، از اون ماموریت لعنتی ، از اون روز نحس گله داشت

اره حالش بد بود

خیلی بد

به اندازه تموم این شش ماه خونه نشینی

تموم اون روزایی که سلامتی داشت

تموم وقتایی که رو پاهاش راه میرفت و نمی فهمید یه روزی همون کاره به ظاهر عادی براش آرزو میشه مایه حسرت

کلافه و عصبی با روح و جسمی که هردو خسته بودن روی تخت به پهلو شد

جیمین وسایل شام رو از اتاق برده بود و هنوز برنگشته بود

چراغ خاموش بود و فقط نور آباژور فضا رو کمی روشن میکرد

پشتش به در اتاق بود

ولی شنید که به آرومی باز شد

نگاه نمیکرد ولی نزدیک شدن جیمینو به تخت حس میکرد

و بعد فرو رفتن تشک و نشستن جیمین کنارش
هنوزم برنگشته بود

میخواست خودشو به خواب بزنه

حقیقتا حوصله هیچ حرف و حرکتی رو نداشت

حتی حرفای جیمین که تازگیا بدجور عادت کرده بود به شنیدنشون 

forbidden love Where stories live. Discover now