part 23

3K 460 146
                                    

جیمین خشک شده سر جاش مونده بود
زل زده بود به جای خالی جونگ کوک
هنوز صداش تو ذهنش اکو میشد
_ دگ نیاز نیست بیای...
نمی فهمید این یعنی چی ؟
بغض تو گلوش هر لحظه بدتر میشد
کاسه ی چشماش پر اشک بود و داشت در حد مرگ مقاومت میکرد که پایین نریزن
صدای روشن شدن ماشین جونگ کوک تو گوشش پیچید
پس رفت؟
انقد آب دهنش رو قورت داده بود که دهنش خشک خشک بود
چی شد یهو؟ چی شد که این جمله هارو شنید ؟ اون که فکر میکرد تا اینجا برسه جوری تو آغوش اون مرد حل میشه که نشه جداش کرد
اون که فکر میکرد قرار تا شب توی بغل هم از دلتنگیشون بگن
تا صب عشق بازی کنن و آتیش دلشونو کمی آروم کنند؟
پس چی شد؟
با قدمایی که به زور بر میداشت با نگاهی مات سمت در قدم برداشت
_ کجا ؟ حالا میموندی
صدای نارا بود که از پشت سرش میومد
برنگشت سمتش
نفسشو محکم تو داد
باید میگفت اومده بودم که بمونم ؟ میگفت به شوق موندن اومده بود ؟
و حالا با بی مهری عذرش رو خواسته بود ؟
اونم نه هرکسی ، جونگ کوکش...
چرا؟
نتونست چیزی بگه
فقط سرشو خم کردو به راهش ادامه داد
شنید که صداش کرد ولی جواب نداد
با حالی خراب طول حیاط رو طی کرد
حالش رو وقتی داشت میومد با الان که داشت میرفت مقایسه کرد
در حیاط رو پشت سرش بست
از کنار دیوار در حالی که ذهنش به شدت مشغول بودو بغض هنوز تو گلوش جا خوش کرده بود چند متری پایین تر رفت
هوا سرد بود
تاریک بودو دلگیر
نه تقصیر هوا نبود
موقع اومدن هم هوا همینجوری بود
ولی سرماش لذت بخش بود
تاریکیش به چشم نمیومد و ابدا دلگیر نبود
حاله جیمین بود که فرق کرده بود
که اونی که باید هوای دلشو میداشت بی توجه سوار ماشینش شد و رفت
کنار دیوار پشت تنه تنومند درخت افرا نشست
سرشو به دیوار پشت سرش تکیه داد و چشماشو بست
فقط یه تیشرت تنش بود و سرما باعث لرزیدن و بهم خوردن دندوناش میشد
پاهاشو تو شکمش جمع کرد
دستاشو دورش حلقه کردو سرشو روش گذاشت
حال هرچیزی بستگی به حال دل آدم داره
گاهی با غمگین ترین اهنگا میخندی
گاهی با شادترینشون اشک می ریزی
هوا و بارون و پاییز بهونه اس...
همون بارونی که یه نفر زیرش داره گریه میکنه
یه نفر دگ عاشقانه دست معشوقش رو گرفته و قدم میزنه
حال دله ادمه که تعیین میکنه
و حال دل جیمین تعریفی نداشت
حرفایی که شنید به کنار
اینکه نمیتونست چرا مستحق شنیدنشون بود اذیتش میکرد
دیر کرده بود ؟ بدقولی کرده بود فقط باید دعواش میکرد یا قهر میکرد یا اصلا هرکاری ، ولی اینکه دگ نخواد ببینتش؟ مسخره بود
این تنبیه بود؟ میخواست اینجوری تلافی کنه کارشو؟
باید باهاش حرف میزد
حتما همین بود ... بالاخره جونگ کوک بود دگ
جیمین باید براش توضیح میداد
توضیح میخواست
نمیتونست همین جوری ولش کنه و بره
اصلا مگ میتونست؟
یهو از خودش پرسید
یعنی جونگ کوک میتونه؟
دوباره با یادآوری حرفاش بغض کرد
چشماش از بس که اشکاشو نگه داشته بود سرخ شده بودو درد میکرد
لبش از بس گزیده بود که بغضشو خفه کنه زخم شده بود
مدام فکر کردو فکر کرد
به هرچیزی که احتمال میداد جونگ کوک بگه و اون جواب بده
یه عالمه حرف آماده کرد
گاهی وقتا تو دلش با جونگ کوک خیالی دعوا میکرد
گاهی مهربون میشد
گاهی قهر میکرد
نمیدونست چقد همونجا نشسته
ولی بدنش سر سر شده بود
بینیش راه گرفته بود و سرخ شده بود
لپاش قرمز شده بود و چشماش پف کرده بود
با دیدن نور چراغ ماشینی اون سمت نگاه کرد
نور تو چشماش میزد و تشخیص ماشین براش سخت بود
ساعتشو نگاه کرد ۸ شب
دو ساعت اونجا نشسته بود؟
سرما خوردنش حتمی بود
بدنش یخ زده بود نمیتونست حتی پاهاشو تکون بده
دندوناش محکم بهم برخورد میکرد و مدام دماغشو بالا میکشید
موهای دستش سیخ شده بودو دستای یخ زده اش میلرزید
با رخوت از جاش بلند شد
سلانه سلانه سمت ماشینی رفت که حالا جلوی در خونه جئون پارک کرده بود و منتظر بود در اتوماتیک باز شه و ماشینو تو ببره
با قدمایی سست خودشو به ماشین رسوند
دست یخ زدشو بالا آورد
با اینکه جون نداشت ولی دوتا تقه به شیشه ماشین زد
جونگ کوک با شنیدن تقه شیشه رو پایین داد
از اون جا فقط سینه به پایین فرد کنار پنجره رو میدید
ولی همونم برای تشخیص اینکه اون پسر جیمینه کافی بود
سریع پیاده شد
بین در نیمه باز ماشین وایساد و نگاهشو به پسر داد
صورت بی حال و یخ زدش
رنگش که پریده بود
چشمای پف کرده اش و دماغ و لبای سرخ شدش
داغون بود
عین جوجه ای که توی سرما میمونه
جیمین حس کرد رنگ نگرانی رو تو چشمای سرگرد ولی اون نگاه خیلی زود جاشو با نگاهی پر اخم و جدی و خشمگین داد
غرید: اینجا چیکار میکنی؟
بخاطر سرمای زیاد حرف زدن براش سخت شده بود: با...باید ...باها..ت حرف ..بزنم
جونگ کوک دوباره عصبی گفت : نگو که تموم دو ساعتو توی این سرما موندی؟
جیمین دوباره تیکه تیکه گفت و دستاشو دورش حلقه کرد: میخوام...باهات...حرف بزنم
مرد صداشو بالاتر برد: احمق نفهم میخوای از سرما مریض شی؟
جیمینم مثل خودش داد زد: میخوام باهات حرف بزنم
جونگ کوک غرید: بگو
نگاهش سمت دستایی رفت که خودشو بغل کرده بودن
بعد دوباره روی صورتش برگشت و دندونایی که روی هم میخوردن
_ بخاطر اینکه دیر کردم ناراحتی نه ؟ بخاطر اینکه زیر قولم زدم؟
انگار که وقتش میخواد تموم شه و باید سریعتر حرفاشو بزنه تند تند پشت سرهم جمله هاشو ادا میکرد
_ از دستم عصبانی نه؟ بخدا تقصیر من نبود ، من میخواستم همون روز برگردم ولی نشد
جونگ کوک چیزی نمیگفت
نمیخواست ازش توضیح بشنوه
نمیخواست صدای پر بغضش توی گوشاش بشینه
نمیخواست چونشو که از بغض میلرزید ببینه
چشمای سرخ و پف کردشو ببینه
نمیخواست وقتی ببینتش که مثل جوجه ای بی پناه داشت اونجوری بی دفاع براش تند تند دلیل می آورد
نه نباید سست میشد
جیمین که سکوت جونگ کوک رو دید فرصتو غنیمت شمرد
قدمی جلوتر گذاشت
دستاشو روی سقف ماشین گذاشت و هول هولکی گفت: بابابزرگم مرد ، بخاطر اون انقدر دیر اومدم ، میخواستم بیام ولی نشد
ناراحتی ازم نه؟ من هی بهت گفتم زود برمیگردم ولی رو حرفم نموندم
دستشو دراز کرد تا شاید دست تتو دار کوک که اون طرف ماشین روی سقف گذاشته بود رو بگیره ولی با کشیده شدن دستش ماتش برد
آروم ناباور لب زد: جونگ کوک
_ متاسفم بابت پدربزرگت
_ مهم نیست
جونگ کوک روبه بهش گفت : منتظر بمون ، میگم دوهان بیاد ببرت خونتون
بغضش گرفت : دعوام کن ، سرم داد بزن ، خب مگه ازم ناراحت نیستی ؟
ماشین رو دور زد
جونگ کوک هم چرخید و حالا روی به روی هم بودن
جیمین با صدایی بغض دار گفت : تنبیه ام کن ، مهم نیست چی ! هرجور که خواستی !
_ جیمین !
دو قدم جلوتر رفت و خودشو بهش رسوند
دستشو دو طرف گردنش گذاشت
سرشو نزدیکش کرد
نگاهشو به چشمایی دوخت که بهش نگاه نمیکرد و به پشت سرش خیره بود
_ اره ! بخاطر دیر کردنمه نه؟
جونگ کوک دستاشو گرفت و از روی گردنش برش داشت
نمیتونست اون لمسارو دور گردنش داشته باشه و بازم موضعش رو حفظ کنه
نمیتونست ازون فاصله اوای لطیف و بغض دار صداشو بشنوه و بازم بی اهمیت بمونه
خودشو عقب کشید
_ نه ! من ازت ناراحت نیستم !
جیمین شوکه و ناراحت از عقب کشیدن کوک بلند داد زد : پس چته؟ چی شده؟ چرا نمیخوای دگ ببینیم؟
جونگ کوک نگاهش کرد
نفس عمیقی کشید
نباید به چشماش نگاه میکرد
نباید وا میداد
اون چشما جادو داشتن
طلسمش میکردن
اون لبا که میلرزید
اون تن
اون صدا
همش ، همش
عامل لغزش بود
فقط کافی بود بهشون نگاه کنی
غرق میشدی توش
تک سرفه ای کرد
اخم کردو گفت : ما به درد هم نمیخوریم
جیمین که تا الان نفسای عمیق میکشید یهو ساکت شد
حتی دگ نفس هم نکشید
_ به درد هم نمیخوریم؟ یعنی چی؟
مردمک های لرزونش رو به مرد روبه روش داد که خیلی بی رحمانه حرف میزد
_ متاسفم جیمین ! بیا فراموشش کنیم
هی دهنشو باز و بسته میکرد تا چیزی بگه تا شاید چیزی از بین لبای منجمدش بیرون بیاد و میزان تعجبش رو بیان کنه ولی هیچی
چند ثانیه فقط نگاش کرد
هنوزم اشک نریخته بود
_ چرا ؟ چرا ؟ چراااا؟
سر هر کدوم صداش بالاتر میرفت تا آخرش دگ داد زد
جونگ کوک در باز مونده ی ماشینش رو کوبید .
_ چون تو مناسب من نیستی
چون تو هنوز خیلی بچه ای
چون من زندگیم با زندگی تو فرق داره
چون من حوصله خاله بازی و بچه داری ندارم
سر پسری داد میزد که مظلوم با تنی سرد روبروش وایساده بود
انقد لباشو روی هم فشار داده و گزیده بود که خون مرده شده بود
یهو از کوره در رفت
با صدای بلند و جیغ مانند
با بغضی که تو گلوش بود فریاد زد:
پس چرا بهم گفتی دوسم داری؟
چرا بهم گفتی من مال توام؟
چرا ؟ چرا لعنتی؟
جلو رفت
دوتا دستاشو تخت سینه ی پهن مرد کوبید
_ غلط کردی بهم گفتی دوسم داری
مگ من بازیچه ی دست توام؟
دوباره محکم به قفسه سینه اش ضربه زد
پشت سرهم چند بار...
جونگ کوک دستاشو گرفت
هردو تند تند نفس میکشیدن
با فاصله ی کم سینه به سینه هم وایساده بودنو نگاهشون تو هم قفل شده بود
جیمین با لحنی آروم و مظلومانه گفت : دوسم نداشتی نه؟
وقتی اینو گفت بالاخره قطره اشکی از گوشه ی چشمش پایین ریخت
جونگ کوک تو دلش،نالید : نه نه گریه نکن ! نکن جیمین
_ فقط بهم عادت کرده بودی اره؟ به بودنم کنارت عادت کرده بودی؟
دستاشو که هنوز بالا بود پایین آورد
که کوک دستاشو ول کرد
بی جون و بی رمق لب زد : خودمو نمیخواستی... فقط میخواستی باشم که تنها نباشی
سرشو پایین انداخت
خسته از تقلا با صدایی ارومتر گفت : من فقط وسیله ای بودم که تنهایی هات و باهاش پر کنی... هیچ جایی تو زندگیت نداشتم نه؟
جونگ کوک حس میکرد تموم بند بند وجودش داره برای تو آغوش کشیدنو دلداری دادن اون پسر له له میزنه
ولی این تصمیمی بود که گرفته بود باید سرش می موند
دوباره نگاش کرد
با چشمایی مملو از اشک
_ تو دوسم نداشتی!!!
چند ثانیه تو چشمای مرد نگاه کرد
عمیق و معنا دار
اینو گفتو عقب کشید
چهره اش به آنی تغییر کرد
وحشی شد
اخماش تو هم رفت
محکم با عصبانیت لگدی به ماشین زد
که صداش درومد
با چهره ای به خون نشسته به جونگ کوکی که بهش زل زده بود نگاه کرد
_ خودت خواستی ! خودت خواستی جناب سرگرد ! پس بچرخ تا بچرخیم
با لحنی مرموز و عصبی و تهدیدوارانه گفت و بعدش عقب گرد کردو سمت سر خیابون راه افتاد
با قدمایی سریع
بی توجه به جونگ کوکی که صداش میکرد
.
.
.
*****






forbidden love Where stories live. Discover now