part 21

2.6K 376 59
                                    

مینا سمت آشپزخونه رفت
_ چیزی میخوری برات بیارم؟
جیمین نگاهی به اطراف انداخت
خونه قشنگی بود
لبخندی زد : نه ممنون
_ میخوای بری دوش بگیری؟
جیمین اره ای گفت
_ برو اتاق سمت چپ ، مال هیونجینه ولی فک نکنم الان خونه باشه
با لبخند باشه ای گفت
کوله رو روی شونش جا به جا کرد و سمت جایی که مینا با دست اشاره کرد رفت
درو باز کردو رفت تو
کلاهو از سرش برداشت
_ هوووی تو کیی؟ سرتو عین بز انداختی میای تو!!!
جیمین متعجب به پسری که روبروش جلوی آینه وایساده بود نگاه کرد
_ اممم من ...
_ دوس پسر مینایی؟ چرا نرفتی اتاق خودش؟
اینو گفتو کت چرم مشکیش رو از روی تخت برداشت تا تنش کنه
_ هی بهتره همین الان بری بیرون ، یه چیزی هست به اسم حریم شخصی ...
_ من جیمینم...
پسر یهو ساکت شد
نگاهشو متفکرانه به جیمین داد
کمی مکث کرد
انگار‌که میخواست به یاد بیاره جیمین کیه ؟
یهو اهانی گفت
پوزخندی زد : همون حرومزادهه؟
کپ کرد
انتظار نداشت یهو این حرفو بهش بزنه
جلوتر اومد نزدیک به جیمین وایساد

_ هی ، نمیدونم کی رات داده اینجا ! ولی بدون ما تو خونمون به امثال تو نیاز نداریم ، اره اوما گفته بود میاین ، تو و مادرت ( پوزخندی زد) بهتره زودتر بزنی به چاک
جیمین با اخمایی تو هم بهش نگاه کرد
قرار نبود وایسه تا اون پسر هر زری که میخواد بهش بزنه
_ هی عوضی بهتره حرف دهنتو بفهمی وگرنه مجبور میشم خودم بهت حالی کنم
هیونجین پوزخندی زد: داری تو خونه خودم تو اتاق خودم واسم خط و نشون میکشی؟
_ تو خودت شروع کردی ؟ اگه تنت میخاره فقط بهم بگو
پسر یهو سمتش خیز برداشت
_ هیونجین احمق ،  تو باز پاچه گرفتی؟
صدای مینا بود که تو فضا پیچید
هردو پسر با چشمایی آتشین بهم نگاه میکردن
_ تو آوردیش خونه؟
با قیض روبه مینا پرسید
_ اره ! به تو چه
اونم با تخسی بهش جواب داد
_ ببرش بیرون از اتاق من
جیمین عصبی چرخید و از اتاق زد بیرون
بلند جوری که بشنوه گفت: عوضی اشغال اتاق ندیده
مینا نگاهشو از راهی که جیمین رفته بودگرفت و به برادرش داد: آدم نمیشی هیچ وقت نه؟
هیونجین دستشو تو هوا تکون داد و با قیافه ای عصبی گفت : برو بابا حوصلتو ندارم
بیرون رفتو درو به هم کوبید
سمت جیم که توی سالن وایساده بود رفت
_ ببخشید ! همیشه اولش پاچه میگیره ولی بعدش خوب میشه
و لبخندی زد
جیمین با اخمایی تو هم سری براش تکون داد ولی چیزی نگفت
هیونجین از کنارشون رد شد و از خونه زد بیرون
_ اخلاق گندی داره میدونم
مینا با لبخند گفت
_ بیا بریم اتاق من دوش بگیر
.
.
لباساشو در آورد گوشه ی حموم تو سبد گذاشت
حولش رو هم اویزون کرد
دوش رو باز کردو زیرش قرار گرفت
حس خوبی داشت گرمای آب
صورتش رو روبه بالا و زیر دوش گرفت و چشماشو بست
دوباره یاد جونگ کوک افتاد
یعنی الان چیکار میکرد؟
کسی پیشش بود؟
یاده عشق بازی دیروزشون تو حموم افتاد
ضربان قلبش بالا رفت
عجیب بود ولی چقد نیاز داشت به بغلش ، به بوسه هاش...
دلش میخواست الان تو بغلش بود و دستای بزرگش رو بدنش کشیده میشد
لباش روی پیشونی و گردنش قرار میگرفت
چقد نی
از داشت به حس آرامشی که ازش میگرفت
شامپوی به موهاش زدو کفش رو به بدنش هم مالید
و سریع درومد
حولش رو پوشید
و کمربندش رو بست
ساعتو نگاه کرد
۹ و نیم شب بود
یه تیشرت پوشیدو یه گرم کن
پاهاشو خشک کردو حوله رو اویزون کرد تا خشک بشه
اتاق مینا دقیقا یه اتاق دخترونه بود بیشتر چیزاش فانتزی و صورتی بود
از اتاق رفت بیرون
و سمت آشپزخونه رفت
_ هی جیمین اومدی؟ بیا رامیون درست کردم
سمتش رفت و روی صندلی هایی که پشت اپن بود نشست
مینا کاسه رو جلوش گذاشت و چاپستیک رو دستش داد
_ ممنون
_ مینا خواهش میکنمی گفت ، صندلی رو بیرون کشیدو روبروش نشست
_ از بیمارستان چه خبر؟
_ هیچی ! زنگ زدم گفتن تا یک ساعت دگ میان خونه
جیمین سری براش تکون داد
مقداری از رامیون رو برداشت و سمت دهنش برد
هورت کشید
_ تو ۲۰ سالته درسته؟
مینا با لبخندی پرسید
جیمین بازم سر تکون داد
_ پس من باید اوپا صدات کنم؟
_ تو چند سالته؟
مینا قسمتی از موهاشو پشت گوشش داد
_ 18
جیمین اوهومی گفت و دوباره از رامیون خورد
_ اوپا دانشگاه میری؟
_اوهوم
_ چه رشته ای؟
_ کاردرمانی
مینا با لبخند سری تکون داد
_ منم امسال میرم
جیمین مشتش رو بالا آورد و آروم گفت : فایتینگ
_ من خیلی ناراحت بودم که تو و خاله مجبور بودین اونجوری زندگی کنین
جیمین نگاهش کرد
_ به نظرم که هارابوجی خیلی ظالمه، نباید با دخترش همچین کاری میکرد
جیم فقط نگاش میکرد
_ متاسفم که دور از خانواده بزرگ شدی
خیلی مهربون گفت و دستشو روی دست جیمین گذاشت
لبخندی به روش زد
خب انگار خواهر و برادر خیلی باهم فرق داشتن
_ هیونجین یه سال از تو بزرگتره
مینا در حالی گفت که سمت یخچال میرفت تا از توش بطری آب رو بیاره
_ اخلاقش یکم گنده ولی پسر بدی نیست ، همیشه با هرکی آشنا میشه میخواد براش قلدری کنه تا مثلا بگه من بالاترم
دوباره اومد رو صندلی جلوی جیمین نشست
بطری ابو با لیوان جلوش گذاشت
_ خودت چرا نمیخوری؟
_ من خوردم قبل اینکه تو بیای( قیافشو کیوت کرد ) آخه خیلی گشنم بود
جیمین لبخندی بهش زد
_ اگه فردا یا هروقت دگ دایی رو دیدی ، اگه خوب رفتار نکرد تعجب نکن، این هیونجینم مثل داییه،  پس اگه حرفی زد یا جوری رفتار کرد حداقل امادگیشو داشته باش
_ باشه ، ممنون که گفتی
_ اوپا؟
_هوم؟
_ اگه خواستی استراحت کنی میتونی تو اتاق من بخوابی من میرم پیش اومام
_ باشه ممنون
.
.
چهار روز از زمان اومدنشون به دگو میگذشت
خب انگار قرار بود تنها خانومای خانواده رفتار خوبی نشون بدن چون همونطور که مینا گفته بود داییش هم دست کمی از هیونجین نداشت
جیمین رو که کلا نادیده گرفته بود و با مادرشم خوب برخورد نکرده بود
تو این چهار روز یه بار به جز روز اول بیمارستان رفته بود
همشو پیش مینا بود
اون دختره خیلی بیشتر از چیزی که فکر میکرد صمیمی و مهربون بود و واقعا این سه روز با کاراش باعث شده بود جیمین احساس راحتی کنه
اما هیونجین،  هربار‌که میومد خونه و جیمین رو میدید کلی بداخلاقی میکرد و پاچه میگرفت
درسته بقیه باهاش خوب بودن
ولی احساس سر بار بودن چیزی نبود که ولش کرده باشه
به هرحال اون قرار نبود با سه روز اونارو خانواده اش حساب کنه و باهاشون احساس راحتی داشته باشه
از پنجره تو حیاط رو نگاه کرد
یه حیاط نقلی جمع و جور...
روشو از پنجره گرفت
به سه یون داد
_ کی برمیگردیم؟
_ نمیدونم، ببینم حال آپا چجوری میشه
_ بعد تا کی قرار طول بکشه؟
_ نمیدونم
با ناراحتی گفت _ شاید فعلا به هوش نیاد ، تا کی قرار اینجا بمونیم ؟
_ جیمین تا هروقت طول بکشه، قرار نیست بزارم برم
_ اوکی تا هروقت خواستی بمون ، من میرم
_ چرا؟ مگه اینجا بهت بد میگذره؟
جیمین کلافه دستی تو موهاش کشید: نه بد نمیگذره ولی خوشم نمیگذره،  اصلا هرچی ، من میخوام برگردم
مادرش بلند شد
سمتش رفت
_ فقط سه چهار روز دگ باشه؟ باهم برمیگردیم
کلافه نگاهی بهش کرد: من کار دارم سئول، نمیتونم بمونم، تو پیش خانوادت بهت خوش میگذره من میخوام برم
عصبی شده بود و با صدایی بلندتر از حد معمول جملشو میگفت
سه یون باشه ای گفت
_ باشه فردا حرف میزنیم
جیمین گوشیشو برداشت پشت شلوارش گذاشتو از اتاق زد بیرون
مینا: کجا اوپا؟
جوابشو نداد اومد از توی راهرو جلو در رد شه که با هیونجین برخورد کرد
شونشون محکم بهم خورد
هیونجین: هی مگ کوری ؟
جیمین که ازش گذشته بود یهو سمتش برگشت
سمتش خیز برداشت
یهو یقشو تو دستش گرفت و تو صورتش غرید: یه کلام دگ زر بزن تا دهنتو سرویس کنم
هیونجین هم متقابلا یقشو گرفت : جرئت داری بزن پسره عوضی
جیمین با هرچی حرص و عصبانیت که داشت مشتش رو بالا آورد و تو صورتش کوبید
هیونجین که انتظارشو نداشت عقب عقب رفت به دیوار پشت سرش خورد
_ چته احمق ؟
_ فقط یه بار دگ به پروپام بپیچ تا بهت بگم چمه
گفتو به نزدیک شدن مامانشو مینا توجهی نکردو از خونه زد بیرون
در حیاطو محکم پشت سرش بست
سر کوچه رفت
برای اولین تاکسی که دید دست بلند کرد و سوار شد
_ کجا برم؟
_نمیدونم هرجایی که خودتون میدونید،  جایی رو بلد نیستم
راننده تاکسی که مرد مسنی بود باشه ای گفت و راه افتاد
تصمیمش رو گرفته بود فردا هرجور که شده برمیگشت
تاکسی جلوی ورودی یه پارک نگه داشت
_ اینجا خوبه؟
جیمین نگاهی کرد ، کیف پولش رو بیرون آورد حساب کردو بعد تشکر پیاده شد
شروع کرد به قدم زدن تو پارک
چون شب بود ادمای کمی اونجا بودن و جیمین واقعا اینو بیشتر از هرچیزی میخواست
هوا کمی سرد بود
نم بارون روی درختای بلند کاج و افرا نشسته بود
سنگ فرش و چمن های کف پارک رو خیس کرده بود و انعکاس نور چراغ ها توی صورتش افتاده بود
سمت یه نیمکت رفت با اینکه کمی خیس بود ولی توجهی نکردو روش نشست
هندزفریشو وصل کرد و گوشش گذاشت
به رفت و امدای آدمهایی نگاه میکرد که تک و توک از جلوش رد میشدن
نفس عمیقی کشید تا هوای خنک رو تو ریه هاش بده
شاید بد نبود اگه به جونگکوک زنگ میزد ها؟
چرا هیچ وقت هیچ شماره ای ازش نگرفته بود؟
توی گوشیش دنبال شماره خونه اش گشت
تماس برقرار کردو دمه گوشش گذاشت
قلبش تند میزد
اگه خودش جواب میداد چی؟
دلش برای صدای مردونش تنگ شده بود
چند تا بوق خورد
دگ  داشت از جواب دادن نامید میشد که وصل شد
_ الو !!
_ بفرمائید؟
یکم تو ذوقش خورد وقتی صدای نارا تو گوشش پیچید
_ جیمینم!
_ اوه سلام جیمین شی !
_سلام
_ خوبی ؟
_ ممنون تو خوبی؟
جیمین تکیه شو از نیمکت کند یکم رو به جلو خم شد
_ مرسی ، نارا !! ( کمی مکث کرد ) ...میشه با جونگ کوک شی حرف بزنم؟
چرا وقتی اسمشو می آورد ضربان قلبش میرفت بالا؟
_ خونه نیستن آقا!!
_ کجان؟
جیمین با کمی تعجب پرسید
_ دقیق نپرسیدم ولی فکر کنم پیش نامجون شی
با خودش آروم زمزمه کرد : این وقت شب؟
_ میشه وقتی برگشت بهش بگی من زنگ زدم ؟
_ البته حتما میگم
_ ممنون ، مراقبش باش
_ باشه
گوشی رو قطع کرد
عجیب بود ، جونگ کوک هیچ وقت این تایم از شب خونه کسی نمیرفت
یعنی اصلا تو این یه ماهو خورده ای کلا جایی نمی رفت
شونه ای بالا انداخت
نفس عمیقی کشید
بعد از یه ساعتی قدم زدن تو پارک
دوباره یه تاکسی گرفت و به خونه برگشت
تا در بروش باز شد
سه یون با نگرانی جلو اومد
_ جیمین کجا بودی؟
چیزی نگفت فقط براش سرخم کرد
ازش گذشت
_ باتوام جیمین؟
سمت اتاق رفت
درو بستو شروع کرد درآوردن لباساش و عوض کردنشون با لباسای راحتیش
در زده شد
_ جیمین اوپا؟
_بله؟
_ میشه بیام تو؟
جیمین دستی تو موهاش کشید تا مرتب شن
_ بیا
در باز شدو بعد جسم ظریف مینا که از لای در تو خزید
با لبخندی سلام کرد
_ میشه بشینم؟
_ اوهوم
_ کجا رفتی؟
جیمین نگاهش کرد که زود متوجه شد ممکنه بد برداشت کنه پس حرفشو تصحیح کرد
_ منظورم اینکه چون اینجا رو بلد نیستی ، کجا رفتی؟
_به راننده تاکسی گفتم خودش دم یه پارک نگه داشت
مینا سری تکون داد
_ اینجا بهت خوش نمیگذره نه؟
_ راستشو بهت بگم ؟
_ اوهوم
_ نه! بهم خوش نمیگذره
مینا لباشو اویزون کرد
جیمین: یه احساس سربار بودن دارم ، غریبه بودن ، با اینکه شما باهام خیلی خوبین، ولی نمیتونم خودمو جز خانوادتون حساب کنم
_ اوپا اینجوری نگو! ما خیلی خوشحالیم که شما اینجایین
جیمین لبخندی بهش زد
_ میدونم،  ولی من به بودن توی خانواده عادت ندارم، ۲۰ سال تمام فقط خودم بودم و مامانم، هیچ کس هیچ وقت برای دور همی خانوادگی خونمون نیومد ماهم جایی نرفتیم
نمی گم کلا با کسی ارتباط نداشتیم ولی خب...
مینا سرشو زیر انداخت با صدایی ناراحت زمزمه کرد : میفهمم!
جیمین دستشو گرفت با لبخند مهربونی گفت: ولی خب بودن تو باعث میشه یکم راحت تر باشم
مینا ذوق زده نگاش کرد
_ میخوای یه چیزی بیارم بخوری؟
جیمین همونجوری که روی تخت دراز میکشید گفت: نه
_ میخوای بخوابی؟
_ هوم
بلند شد : پس من میرم ، شبت بخیر
گفتو چراغو خاموش کرد
درو بست
به خالش که پشت در با نگرانی وایساده بود گفت : نگران نباش خاله ! حالش خوبه
.
.
.
.
.
انگار همه چی دست به دست هم داده بود تا جیمین نتونه برگرده
فردای اون شب قرار بود بلیط بگیره تا برگردن
مادرش رفت بیمارستان تا قبل برگشت پدرشو ببینه ولی خب..
وقتی بهشون زنگ زدن و گفتن پدربزرگشون تموم کرده
جو خونه به کل عوض شد
همون یکم آرامش هم از جیمین گرفته شد
مادرش ناراحت بود و سعی میکرد ارومش کنه
همه مشغول مراسم شدن
ولی جیمین هیچ چیزی حس نمیکرد
با اون اتفاق نمیدونست چرا ولی بیشتر از قبل با تموم اون افراد خانواده احساس غریبگی میکرد
شاید چون بعد از اولین دیدارش با اونا این اتفاق افتاد
شاید بخاطر نگاهای عجیبه داییش
یا شاید بخاطر زمزمه های آشناها تو روز مراسم خاکسپاری...
نمیدونست کدوم...
اینکه سعی میکرد گوش نده و ساکت بالای تابوت بایسته تا مراسم زودتر تموم شه ولی نمیشد و میشنید پچ پچارو که میگفتن: این پسر سه یون! همونی که ۲۰ ساله پیش از یه پسر حامله شد و معلوم نشد چرا ولشون کرد و رفت
_ چه قدم نحسی هم داشت ! تا اومد آقای یونگ بیچاره مرد
_ با چه رویی اومده اینجا؟
چرا مردم همیشه حرف میزنن؟ چرا هرچی به زبونشون میاد میگن؟ چرا انقد بی رحمن؟
ولی بیشتر از همه ی اینا نگاه خالش بود که شاید اینجوری فکر میکرد ولی اون لطافت و مهربونی قبل و توش نداشت
چرا همه باهاش اینجوری رفتار میکردن؟
چرا هیچ کس نمی فهمید که اون اصلا نمیخواست بینشون باشه
اون به همون تنهایی خودشون عادت داشت
اون خانواده و فامیل نمیخواست
سعی میکرد اخمی تو پیشونیش بشونه و چهره ای محکم و قوی به خودش بگیره
نمیخواست کسی فکر کنه ضعیفه
ولی از درون ناراحت بود
دل تنگ بود
تا آخر اون مراسم رو هرجوری که بود گذروند
چهار روز دگ هم گذشته بود
چهارروز که توی خونه خالش فقط خودش بودو مینا و هیونجین
مامانشو خالش پیش مادربزرگش مونده بودن
چند بار به سرش زد برگرده ولی خب نه دلش میومد مامانشو ول کنه نه اینکه میتونست تو اون موقعیت ول کنه و بره
بد جایی گیر کرده بود
.
.
عصر روز نهم بود ، از کلافگی زیاد از خونه زد بیرون ، تو پیاده رو شروع کرد به راه رفتن
پاییز شروع شده بود
برای حس کردن پاییز نیاز به نگاه کردن تقویم نیست
انگار هوا پر میشه از دلتنگی
انگار اسمون خودش خبر میده که تو دلش چه خبره
گوشی رو برداشت، شماره خونه جونگ کوک روگرفت
این سومین باری بود که براش زنگ میزد
ولی هر سه بار نتونست با خودش حرف بزنه
چقد امروز نیاز داشت صداشو بشنوه
بشنوه از دهنش که بهش میگ جوجه
چقد نیاز داشت به صدای مردونش...
_ الو!
_خانوم بزرگ؟
_جیمینا!!!
خانوم بزرگ با خوشحالی اسمشو صدا کرد
_ سلام
_ خوبی پسر فراری؟
جیمین لبخندی زد
_ خوبم ! شما خوبین؟
_ ممنون خوبم
_ خانوم بزرگ؟ میتونم با جونگ کوک شی حرف بزنم؟
از مکث و بعدم کمی من ومن کردنش فهمید هول شد
ولی چرا؟
_ نیست خونه !
_کجاست؟
_سرکار
جیمین متعجب پرسید:
_ مگ سر کار میره؟
بازم سکوت پشت تلفن و تعجب بیشتر جیمین
با نگرانی که سعی میکرد تو کلامش معلوم نباشه گفت: چیزی شده خانوم بزرگ؟ جونگ کوک شی حالش خوبه؟
_ آ ...آره جیمینا، نگران نباش
_ بهش گفتین من زنگ زدم؟
_ من دگ باید برم جیمین
_ خانوم بزرگ ؟؟
_ مراقب خودت باش
_ نه..صبر کنین...
ولی تلفن قطع شد
دلشوره گرفت
یعنی چه خبر بود که اینجوری رفتار میکردن؟
نکنه اتفاقی افتاده بود؟
.
.
شب بازم تو اون خونه تنها بود
مینا هم رفته بود پیش بقیه ولی اون نه حوصلشو داشت نه تحمل رفتار دیگرانو پس ترجیح داد تنها خونه بمونه
بالای پشت بوم رفت
یه نیمکت اونجا گذاشته بودن
هوا سرد بود
از عصر دلش پیش جونگ کوک بود
اینکه جوابشو نداده بود
نگران بود نکنه حالش بد شده باشه
وگرنه چرا نباید باهاش حرف بزنه؟
مطمئن بود که اونم دلش میخواست صداشو بشنوه
پس مشکل چی بود
_ ببین کی اینجا خلوت کرده
با صدای مینا دستی به صورتش کشید
و با نشستنش کنارش روی نیمکت نگاش کرد
_ اوپا!! حالت خوبه؟ چرا انقدر قیافت به هم ریختس؟
مینا با تعجب پرسید
_ خوبم
_مطمئنی؟
_ نه!!
دختر خودشو جلو کشید
دستشو روی شونش گذاشت و مهربون گفت
_ میخوای باهم حرف بزنیم،  یکم آروم شی؟
جیمین نگاهشو به چشماش دوخت
چه اشکالی داشت اگه با کسی دردو دل میکرد؟
مینا میتونست اون آدم باشه؟
تو این ده روز این دختر تنها کسی بود که واقعا کنارش بود
آروم گفت: میتونم بهت اعتماد کنم ؟
مینا با لبخندی سر تکون داد
_ البته
_ بین خودمون میمونه حرفامون دگ؟
_ البته ، به جون خودم به کسی نمیگم
جیمین چشماشو گرفت سرشو کمی رو به پایین خم کرد
دستاشو روی زانوش گذاشت و نگاهشو به نقطه ای نامعلوم داد
_ من ...من عاشق یکی ام
مکثی کرد
دوباره با صدایی تحلیل رفته ادامه داد
_ یه مرد
_ او مای گااااد
با صدای شگفت زده مینا سمتش برگشت و نگاهش کرد
_خب خب ، الانه که اکلیل بالا بیارم
دوباره سرشو زیر انداخت
_ ما خیلی وقت نیست که رابطمونو شروع کردیم
مینا وسط حرفش پرید
_ اسمش چیه؟
جیمین با لبخندی از یادآوری سرگردش گفت : جونگ کوک
_ چجوری آشنا شدین؟
_ پرستارشم
با نگرانی پرسید _ چی؟ یعنی مشکلی داره؟
جیمین مهربون نگاش کرد : تصادف کرده بود ، شش ماه پیش ، نمیتونست راه بره ولی الان خوب شده
_ اوه ،خوبه خب تعریف کن ، چند سالشه؟
جیمین کمی مردد جواب داد : ۴۰ سال
مینا با چشمایی درشت شده گفت : چییی؟
وقتی نگاهشو رو خودش دید زود خودشو جمع کرد
با شیطنت گفت : با اون حرف میزدی پس قبل اینکه بیام؟
_ نه ! هربار تو این چند روز زنگ زدم خونشون یا خدمتکارشون یا مادرش جواب دادن ، شماره موبایلشم ندارم ، یعنی اصلا خاموش بود از بعد تصادفش
_ یعنی باهاش حرف نزدی؟
_ نه! هربار بهم میگن سرکاره یا خونه نیست یا نمیتونه حرف بزنه .
مینا خودشو جلوتر کشید  دستشو دور شونه هاش حلقه کرد
_ خب میگفتی بهش بگن که زنگ زدی
_ گفتم ! ولی نمیدونم چه خبره!
کمی سکوت کرد بعد ادامه داد
_ شب قبل اومدنم حالش خیلی بد بود ، میترسم چیزی شده باشه و بهم نمیگن
مینا بغلش کرد و مهربون لب زد: خودتو نگران نکن ،امیدوارم که چیزی نباشه
سری تکون داد و زمزمه کرد : ممنون
دختر برای عوض کردن جو گفت : چیکاره اس ؟
_ سرگرد
مینا یهو جیغ زدو با ذوق روی جیمین پرید
_ عرررر چه خفن مردم براتون ک
جیمین خندید
چقد دلش برا سرگردش تنگ شده بود....
.
.
.
****

( مینا)

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

( مینا)

( هیونجین)

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

( هیونجین)

forbidden love Where stories live. Discover now