الو ؟
_ ته ته شی !
_ موچی شی ؟
خندید : سلام
_ سلام پسر ! چطوری؟
_خوبم
گوشی رو بین شونه و سرش نگه داشت و دوباره مشغول خورد کردن پیازچه ها شد تا به کیمچی که داشت درست میکرد اضافه کنه
صدای گرم تهیونگ تو گوشش پیچید: میخوایم بریم جیجو
پیازچه های خرد شده رو توی ظرف ریخت
کمی نمک و فلفل قرمز اضافه کرد و سس سویا رو برداشت
_ خب الان زنگ زدی بگی داری میری جیجو؟
_ تو واقعا خنگی موچی
شروع کرد قاطی کردن مواد باهم ، کلم هارو کامل به سس سویا آغشته کرد و کمی برای چشیدن طعم توی دهنش گذاشت
_ هیچم خنگ نیستم
_ چرا هستی! چون توام قرار بیای بهت زنگ زدم
دست از هم زدن کشید و قاشق رو توی ظرف گذاشت
_ من چرا؟
_ چون بی تو خوش نمیگذره
جیمین لبخندی زد: دگ کیا هستن؟
صدای موذی ته تو گوشش پیچید: تو فقط میخوای بفهمی اون یه نفر هست یا نه ، وگرنه بقیه برات مهم نیستن
جیمین با لحنی بین خنده و عصبانیت گفت : یاااا هیچم اینجوری نیست
تهیونگ خندید : با دوستات بیا ! هرچی بیشتر بهتر! اون سه تا پیرمرد که باهاشون مسافرت مزه نمیده
جیمین خندید : باشه بهشون میگم
.
.
نگاهشو از لای درختی که پشتش قائم شده بود به در خونه داد
نمیدونست اینجا چه غلطی میکنه
فقط میدونست دل تنگی باعث شد الان بیاد روبروی اون خونه ای که بیشتر از یک ماهو نیم توش زندگی کرد پشت درختی وایسه تا اون مرد رو دوباره ببینه
باید به بهانه تسویه حساب میرفت تو تا بتونه ببینتش؟
اگه جونگ کوک این کارش رو تاییدی به تموم شدن رابطشون میدونست چی؟
پوزخندی به این فکرش زد
کدوم رابطه ؟ کدوم تایید؟
مگه جونگ کوک اصلا نیاز به تایید یا رضایت اون داشت؟ مگه اصلا ازش نظر خواست ؟
فقط خیلی راحت کنار گذاشتش....
انگار که هیچی بینشون نبوده
پشتش رو به تنه درخت تکیه داد
کاش اونم میتونست به همین راحتی با قضایا کنار بیاد
ولی خب همه ی آدما مثل هم نیستن
هنوزم گرمی دستای بزرگ و استخونیش رو روی گونه اش حس میکرد
هنوزم نرمی لباش روی لب و گردنش مونده بود
هنوزم دلش پیش اون کتاب نصفه خونده ای که آخرین بارش توی بغلش بود ، گیر بود
کاش همه ی آدما اندازه هم عاشق میشدن
نه یه نفر بیشتر و یه نفر کمتر
کاش همیشه اونی که میخواست بره می فهمید برای اونی که مونده دل کندن اندازه خودش آسون نیست
با صدای در حیاط خودشو بیشتر پشت تنه قایم کرد تا مشخص نباشه
اصلا دلش نمیخواست الان جونگ کوک ببینتش و به حماقتش بخنده
تو دلش به خودش فش داد
ماشین مشکی کوک از در بیرون اومد و کمی این طرف تر نگه داشت
سمت مرد مسنی که جیمین میدونست دوهانه و پیش در وایساده بود رفت
درست صداشونو نمیشنید ولی داشتن باهم حرف میزدن
نگاهشو داد به هیکل بی نقص اون مرد سنگدل که توی اون لباسای نظامی خیلی جذاب تر شده بود
جیمین با خودش فکر کرد
*چقد دلم میخواست وقتی اون لباسارو می پوشه بغلش کنم*
بازم به افکارش پوزخند زد
پشتش بهش بود
کمی خودشو جلو کشید
پاش روی برگای خشک رفت و صدای خش خشش توی فضا پیچید
سریع خودشو عقب کشیدو بدنشو جم کرد
افتضاح ترین چیز ممکن این بود که کوک اونجا ببینتش
احساس میکرد اگه این اتفاق بیفته ذره ای غرور براش نمیمونه
زیر لب خدا خدا میکرد کسی متوجهش نشه
جونگ کوک با شنیدن صدای خش خش از پشت سرش سریع اون سمت برگشت
بخاطر کارش همیشه بیش از حد نسبت به صداها و حرکات واکنش نشون میداد
نگاه دقیق و ریز شدش رو به اطراف چرخوند و روی درختی ثابت موند
و بعد به نوک کفشی که از کنار تنه ی درخت و لابه لای برگای خشک ریخته کف خیابون مشخص بود
روبه دوهان کرد انگشتش رو به معنای سکوت روی لبش گذاشت
و بعد سمت درخت رفت
کمی مونده بهش
بوی آشنایی توی مشامش پیچید
سخت نبود حدس زدن اینکه اون بوی خوش متعلق به کیه
اون بدن کوچولو که درخت همشو پوشش میده ....
اینجا چیکار میکرد؟
این سوالو از خودش پرسید و خودش به احمقانه بودنش اعتراف کرد
خودشم میدونست خیلی بی رحمانه اون پسر از خودش روند
میدونست کاری که در حقش کرد اصلا جوانمردانه نبود
ولی گیج و مستأصل بود
از ورود اون بچه به زندگیش
ترسیده بود
از اون همه کنترلی که رو خودشو دلش داشت
از اون وابستگی می ترسید
ازینکه بخواد همه ی زندگیش بشه یه نفر میترسید
و میدونست جیمین قابلیت اینو داره که همه زندگیشو مال خودش کنه
اره اون جوجه میتونست تمام جونگ کوک رو تصاحب کنه
جوری که دگ چیزی از خودش باقی نمونه
تمومش بشه جیمین
بشه خواستنش
بشه داشتنش
قدرتش رو داشت و از همین میترسید
از اینکه جلوی جیمین بی اراده بشه میترسید
پس با وسوسه جلو رفتن و حرف زدن با اون پسر غلبه کرد
با وسوسه شنیدن اون صدای لطیف و نرم جنگید
نفس عمیق تری کشید تا بوی عطرش بیشتر تو ریه هاش بره
روی پاشنه چرخید
روبه دوهان از همون فاصله گفت : گربه بود فک کنم
جیمین با شنیدن این جمله نفس حبس شدش رو بیرون داد
از اون فاصله هم بوی ادکلنش داشت مستش میکرد
چند بار نفس عمیق کشید تا به اندازه کافی از اون هوا ذخیره کنه
لحظه ای خداروشکر میکرد که جونگ کوک متوجهش نشد و بعد تو دلش می نالید که کاش میدیدش
دوباره با احتیاط نگاهی به اونطرف انداخت
جونگ کوک توی ماشین نشسته بود
شیشه اش پایین بودو ارنجش رو بهش تکیه داد بودو انگشتاش روی لباش بود
عجیب بود ولی خیلی وقتا به این فکر کرده بود که وقتی کوک خوب بشه با ماشین قراره چه جاهایی باهم برن
قراره به نیم رخ مردونه اش که به روبه رو خیره شده زل بزنه و اونم هرازگاهی برگرده و چشماش که با اخم قشنگش تزیین شده بهش نگاه کنه
احساس کرد قفسه سینه اش گرفت
چقد کم و کوتاه بود عمر فانتزیاش...
با دور شدن ماشین همونجا نشست
* تو دوسم داری جونگ کوک! میدونم که داری *
.
.
.
_ هی هوسوکی بیدار شدی؟
صدای خابالویه هوسوک توی گوشش پیچید
_ اره بیدارم
_ تا نیم ساعت دگ آماده باش با جین هیونگ میایم دنبالت
_باشه
به صدای خسته اش لبخندی زد
از پای میز صبحونه بلند شد
_ با کیا قراره برین؟
_ منو هوسوک و جین با تهیونگ و دوسه نفر دگ
وقتی اینو گفت به این فکر کرد باید بجای تموم این اسما فقط میگفت جونگ کوک ولی خب....
_ کی برمیگردین؟
سمت اتاقش رفت: نمیدونم ! احتمالا دو روز
سه یون سر تکون داد
.
جلوی کمدش وایساد
نگاهشو بین لباسا میچرخوند تا یه چیز خوب پیدا کنه
و وقتی چشمش به اون چیزی که میخواست خوردسریع برش داشت و روی تخت انداختش
ذوق بی نهایتی داشت
با اینکه مطمئن نبود اصلا جونگ کوک هم باهاشون به سفر بره ولی ازینکه ممکن بود اونجا پیش هم باشن خوشحال بود
تو ذهنش مدام برای این چند روز نقشه میکشید و افکار شیطانیش رو مرور میکرد
* به نفعته نیای جئون جونگ کوک ، چون من قرار نیست بهت آسون بگیرم*
اینو روبه اینه زمزمه کرد و نیشخندی زد که حسابی صورت گردش رو با نمک و موذی میکرد
لباساشو پوشید و چند دست هم توی کولش چپوند
حواسش بود چیزی رو جا نذاره
جلوی آینه وایساد
نگاهی به لوازم روی میز کرد
لبشو یه بار زبون زدو تو دهنش کشید
باید از لوازم آرایش استفاده میکرد؟
چرا که نه
پس سریع دست به کار شد
سایه کرم رنگ رو برداشت و کمی روی پلکش زد تا بیشتر عمق پیدا کنه
بعد سایه مشکی رنگی رو روی بن مژه هاش زد
که چشماشو خمار تر کرد
بالم لب هم برداشت و لباشو حسابی آغشته کرد
نگاهی به خودش کرد
زیر لب زمزمه کرد : دلم برات میسوزه جئون
ابرویی بالا انداخت و شیطانی خندید
الانا بود که جین برسه
کوله رو برداشت
خودشو با ادکلنش خفه کرد و از اتاق زد بیرون
سه یون با دیدنش با تعجب ابرواهاشو بالا انداخت
_ چه خبره؟ خیلی به خودت رسیدی!!
خندید : خبری نیست!
جلو رفت
نرم مادرشو تو آغوشش گرفت و زیر گوشش گفت : مواظب خودت باش
اونم بوسیدش
سمت در رفت و توی راهروی کوچیک جلوی در مشغول پوشیدن کفشاش شد
با شنیدن صدای گوشیش جواب داد
_ من جلوی درم بیا
جین گفتو قطع کرد
_ من رفتم خدافظ
مادرش همونجوری که رفتنش رو نگاه میکرد برای جین دست تکون داد و بلند گفت : مراقب خودتون باشین
هردو سر تکون دادن
در جلو رو باز کردو سوار شد
_ صب بخیر
جین با لبخند سری تکون داد و دنده عقب گرفت تا از کوچه ی باریک در بیاد
_ خوشتیپ شدی هیونگ
_ من کی خوشتیپ نیستم ، اونو بگو؟
جیمین بلند خندید
جین با درومدن از کوچه دنده رو عوض کرد و سمت خونه ی هوسوک راه افتاد
نیم نگاهی بهش انداخت: چ خبره انقد مالیدی؟ چه نقشه ای برای اون جئون بیچاره داری؟
جیمین موذیانه خندید: فقط بشینو نگاه کن ، قرار فیلم سینمایی خوبی نشونتون بدم، سرگرد قرار دو روزه سختی رو پشت سر بزاره
جینم مثل خودش خندید : غیر این بود تعجب میکردم پارک جیمین
.
.
.
بعد از سوار کردن هوسوک سمت جایی که با تهیونگ قرار داشتن رفتن
اول ورودی اتوبان نگه داشتن
دوتا ماشین پارک بود
یکیش مال تهیونگ و یکیش یونگی
جین کناری پارک کرد و هرسه پیاده شدن
تهیونگ سریع با دیدنشون با لبخند جلو اومد
_ به به همسفرای عزیزدلم
با شیطنت گفتو نگاهشو به هرسشون داد
جیمین با خنده جلو رفت مشتی اروم توی سینه اش کوبید : هیز بازی در نیار
تهیونگ جلوتر رفت سرشو خم کرد و آروم تو گوشش گفت : آدم باید زیبایی های خلقت رو تحسین کنه
جیمین کمی سرشو عقب کشید با لبخند گفت : توام که عاشق زیبایی
_ دگ خودت بهتر از من میدونی
یهو کشیدش تو بغلش و فشارش داد
_ اخخ
_ خوشگل شدی !
تهیونگ تو گوشش زمزمه کرد
_ نگو که برای جونگ کوکه که حسودیم میشه
_ نه برای توعه . جیمین با طعنه گفتو ته خندید
با فشار آوردن به قفسه سینش خودشو از بغلش بیرون آورد و نگاه اخمالوشو بهش دوخت که چشمکی نصیبش شد
تهیونگ سمت هوسوک و جین رفت و صمیمی سلام داد
جیمین هم با دیدن نامجون و یونگی که به ماشینش تکیه داده بودن نزدیکش رفت
چشم چرخوند تا شاید اثری از جونگ کوک ببینه ولی نبود و این باعث میشد هرلحظه بیشتر ناامید بشه و بادش عین بادکنک بخوابه
هی از خودش میپرسید : یعنی نیومده؟
با رسیدن به اون دوتا سرشو کمی به احترام خم کرد
_ سلام
نامجون با رویی باز جوابشو داد
سمت یونگی نگاه کرد : سلام
_ سلام . خیلی آروم جوابشو داد با نگاهی خیره تو صورتش
چرا نگاهش جوری بود که احساس میکرد حتی میتونه توی وجودشم ببینه ؟
خیره و مرموز ....
وقتی اون حالت بیشتر از حد معمول طول کشید جیمین معذب سرشو پایین انداخت
ولی هنوزم حس میکرد نگاهی که روی صورت و بدنش بود
_ خیلی وقته ندیدمتون
یونگی بود که خطاب به جیمین که سرش پایین بود گفتو باعث شد سرش بالا بیاد
لبخندی زد _ بله ! خیلی وقته !
_ امیدوارم ازین به بعد زودتر همو ملاقات کنیم
یه جوری بود لحنش که جیمین نمیدونست باید چه حسی از حرفش داشته باشه
مثلا اگه نامجون اینو میگفت کاملا با لبخندی بزرگ تایید میکرد و میگفت که اونم مشتاقه
ولی یه حسی توی لحن مرموز یونگی بود ک جیمینو گیج میکرد
برای فرار از اون موقعیت سری خم کرد و با صدا زدن تهیونگ دور شد
نامجون با دیدن جین سریع با لبخندی بزرگ سمتش رفت : خوشحالم که دوباره میبینمتون
جین با لبخندی که خیلی به لبای غنچه اش میومد سری خم کرد و گفت : منم خیلی خوشحالم دوباره خودمو میبینم
یهو چشماش درشت شد هول گفت :نه یعنی چیزه شمارو میبینم
تو دلش فاکی بع خودش گفتو اگه کسی اونجا نبود بابته سوتی که داده بود خودشو زیر بار کتک میگرفت
نامجون با دیدن قیافه ی بامزه ی جین بلند خندید و سرشو به تایید تکون داد
_امیدوارم خوش بگذره این چند روز بهتون
جین خجول لبخندی زد: همچنین
نامجون تو دلش به بامزگیش خندید
.
هوسوک دو دل بود که جلو بره یا نه
از طرفی دلش میخواست با اون مرد هم صحبت بشه و از طرفی رفتار مرموز و سرد یونگی باعث میشد خیلی توی تصمیمش مسمم نباشه
بالاخره تو جنگ با خودش و دلش
دلش بود که پیروز شد
جلو رفت
با سری پایین افتاده و کمی خجول سلام کرد و دستاشو جلوش تو هم قفل کرد
یونگی با دیدن پسر آشنایی که یادش میومد شب تولد تهیونگ باهاش رقصیده بود لبخندی که آنچنان بزرگ نبود که بشه بهش گفت لبخند جواب سلامشو داد
هوسوک نگاش کرد
لبخندی که سعی میکرد مضطرب نباشه زد
برای اینکه چیزی برای گفتن باشه دنبال جمله ای گشت و بالاخره گفت : میخوایم بریم جیجو؟
یونگی سر تکون داد
_ من تاحالا اونجا نرفتم
یونگی نگاش کردو لبخندی زد : خوشحالم که میتونم تو اولین بارتون همراهیتون کنم
هوسوک ذوق زده لبخندی زد
و خودشو جلوتر کشید
_ من واقعا خوشحالم که قرار به این سفر بریم
_ منم همینطور
یونگی در حالی لب زد که هنوزم نگاهش به جیمین بود که با تهیونگ حرف میزد و لبخندی بزرگ رو لباش بود
هوسوک برای جلب توجه یونگی گفت : شما از سفر کردن لذت میبرین؟
یونگ برگشتو نگاش کرد
نگاهشو روی اجزای صورتش چرخوند و روی چشماش وایساد
خوشگل بود
این چیزی بود که توی ذهن یونگی نقش بست
وقتی هوسوک با نگاهی خجالتی و گونه های گل انداخته بهش نگاه میکرد : بستگی به این داره با کی برم
.
.
جیمین با شنیدن صدای ماشینی که پشتش نگه داشت ب هیجان خفه شده ای بدون اینکه برگرده و به پشت سرش نگاه کنه به جین که کنارش وایساده بود گفت : جونگ کوکه؟؟؟
جین برگشتو پشتش رو نگاه کرد
خیلی عادی گفت: آره
جیمین احساس کرد هیجان داره تو رگاش تزریق میشه و این باعث میشد صدای کمی بلرزه : خوبم ؟ مرتبم؟
جین نگاش کرد: آره بابا چرا شبیه تازه عروسا میکنی؟
جیمین دستاشو مشت کرد و سعی کرد آروم باشه
صدای مردونه کوک به گوشش رسید که جواب سلام نامجون رو میداد و بعدم یونگی و تهیونگ و هوسوک
جونگ کوک نزدیک نامجون وایساد
جیمین وقتی دید جین هم برگشته و با جونگ کوک سلام و احوال پرسی کرده فهمید فقط الان خودشه که مونده
پس آروم برگشت
نفس عمیقی گرفت
نمیدونست اون همه هیجان برای چیه
نگاهشو به جونگ کوک داد
اخم داشت و با دیدن جیمین بیشتر هم شد
نگاه جیمین روی صورتو هیکلش گردش کرد
موهای بلندش که بازم شل و شلخته از پشت بسته شده بود
پیرهن مردونه ی سورمه ای که طبق معمول دوتا دکمه اش باز بودو استیناش که چند تایی تا خورده بود و شلوار پارچه ای جذب که رونای ورزیدشو به نمایش گذاشته بود و کفشای مشکیش
جدی اگه میگفت نفس کشیدن یادش رفته بود دروغ نبود
هرچند جونگ کوک هم همون حالو داشت
چشماش روی صورت ارایش شده جیمین قفل شده بود
رو چشمایی که خمار ترو کشیده تر شده بود
روی لبایی که غنچه تر شده بود و حسابی برق میزدو خیس به نظر میومد و لعنتی اون لبا زیادی تو چشم بودن
عجیب بود ولی هیچ چیزی اون لحظه بیشتر از این جونگ کوک رو اذیت نمیکرد که مبادا کسی به لبای جیمین نگاه کنه و فکری درموردش بکنه
اخماش بیشتر توهم رفت
اون پسر همونجوریشم زیادی خوشگل و خواستنی بود و حالا ....
با شنیدن صدای آروم و ملایم جیمین به خودش اومد
جیمین : سلام جونگ کوک شی !
ذهنش کمی روی جونگ کوک شی که جیمین با لحنی خاص بهش گفته بود موند
سری تکون داد و آروم گفت : سلام
نگاهشو ازش گرفت
و به نامجون داد اروم با حرص و دندونای چفت شده گفت : تو نگفتی بقیه ام هستن
نامجون راضی از نقشه ای که ریخته بود لبخندی زد: فک نمیکردم برات مهم باشه
جونگ کوک غرید : عوضی
.
.
.******
YOU ARE READING
forbidden love
Fanfictionعشق ممنوعه🔞💔🍁 عشق قانون و محدودیت و مرز نمی شناسه وقتی به خودت میای که میبینی بیشتر از هر زمان کسی رو میخوای که برات ممنوعه عشق دو طرفه ممنوعه 💔🍁 جیمین پسر ۲۰ ساله ای که برای پرستاری به خونه جئون جونگ کوک ۴۰ ساله میره ژانر: انگست ، اسمات🔞 ، عا...