01

1.5K 176 23
                                    

صدای قدم هایش درون سالن می پیچید و خدمه را به وحشت می انداخت. تا به حال به این اندازه ولیعهدشان را خشمگین ندیده بودند. شاهزاده ژان همیشه فردی آرام و سرد بود. درست است که کم تر کسی لبخند زیبایش را دیده بود اما همه می دانستند ولیعهدشان قلبی آرام و زیبا چون لوتوس سفید دارد.
شاهزاده در را به ضرب باز کرد و به چهره امپراطور و برادرش نگاه کرد.
امپراطور جیار به پسرش که از خشم نفس نفس می زد نگاهی انداخت ولی باز مشغول خوردن نهار سلطنتی اش شد.
_برادر اتفاقی افتاده؟
شاهزاده دستش را به میز کوبید و فریاد زد
+چرا؟ چرا با لغو سفر مخالفت کردی؟
*چرا نباید این کار رو می کردم ولیعهد؟
+حتما شوخیت گرفته! اونا حتی به کشتی اشراف زاده ها و وزیر هم حمله کردند بعد تو می خوای جیانگ رو برای این سفر بفرستی؟
*مشکلش کجاست؟فکر می کنی جیانگ عرضه این کار رو نداره؟
دست های جیانگ زیر میز مشت شد.
ولیعهد باید می دانست هدف امپراطور چیست آن دو به خوبی می دانستند تنها کسی که ولیعهد به او اهمیت می دهد، برادر ناتنی اش است پس هر بار از طریق جیانگ او را در منگنه می گذاشت.
شاهزاده جی یانگ تنها راهی بود که می توانست توسط آن ولیعهد سرکشش را رام کند.
ژان نفس خسته اش را رها کرد دیگر به این حقه ها و تحدید های شاه عادت کرده بود.
+باشه باشه منم با جیانگ به دیدن شاهدخت دنهلدر می رم مگه همین رو نمی خوای ؟می رم اما به تنهایی و زمانی دیگه پس تمومش کن
*شاهزاده فردا عازمه و تو ولیعهد ، آزادی که بری یا نه.
ژان چرخید و بدون حرف سالن را ترک کرد.
جی یانگ با ناراحتی سر به زیر انداخت. باز هم با استفاده از او برادرش را وادار کرده بودند. ژان تنها کسی بود که از زمان بچگی اش در میان لجن زار دربار خالصانه او را دوست داشت. می دانست که ژان حتی حاضر است جانش را برای او بدهد. اما او چه؟ مادرش ، ملکه قصر و نامادری ژان از همان کودکی با ژان بدرفتاری می کرد حتی چند بار به جانش از هر طریقی سوء قصد شده بود. اگر ملکه مادر نبود شک نداشت که مادرش ژان را در کودکی می کشت. چه شب ها که کنار بستر برادر مسمومش نشسته و لب های خیس از خونش را پاک می کرد. زمان هایی که جراحت های برادرش را می بست با این حال ژان باز هم لبخند دل فریبش را تنها نثار او می کرد.
برادر زیبایش مثل نیلوفر سفید و پاکی در میان مرداب این قصر بود. او برای این دنیا زیادی بود. اعتقاد داشت که ژان فرشته ای است که در میان تاریکی آن فرمانروایی ظهور کرده تا همه جا را با نورش روشن کند.
با بغضی که به گلویش چنگ می زد از سر میز برخاست تا هر چه سریع تر آن مکان را ترک کند که با صدای امپراطور ایستاد.
*پسرم چرا می ری تو که چیزی نخوردی ؟
پوزخندی زد. تمام مهربانی های این دربار دروغین بود. امپراطور و مادرش او را بزرگ کرده تا به عنوان پلی برای پیش برد اهدافشان از آن استفاده کنند.
سعی کرد لرزش صدایش را مخفی کند.
×سیر شدم. با اجازه تون دیگه می رم امپراطور
هنوز قدمی برنداشته بود که صدای امپراطوری بلند شد.
*ولیعهد رو قانع کن تا به این سفر بره. خوب می دونی ازدواج اون با شاهدخت دنهلدرچه منافعی داره. با ازدواج اون دو دیگه دغدغه ای برای تامین فولاد نداریم.
چشم هایش را بست و دست هایش را مشت کرد. آب دهانش را قورت داد و بدون توجه به بغض صدایش به سمت پدر بی انصافش چرخید.
× اصلا تا به حال برادر رو به عنوان پسرت دیدی؟ پدر چطور....
با کوبیده شدن مشت امپراطور بر روی میز سکوت کرد و اشک هایش را پشت پلک هایش مخفی کرد.
*بزار به عنوان پدر نصیحتی بکنم ات. هیچ وقت، تکرار می کنم هیچ وقت توی کار هایی که بهت مربوط نیست دخالت نکن پسرم. این کار توی دربار عاقبت خوشی نداره.
لحن به ظاهر آرام و خونسرد شاه تنها حالش را بدتر می کرد پس با تعظیم نصفه نیمه ای پا تند کرد تا هر چه زود تر از آن مکان مسموم خارج شود.
می دانست تنها نگرانی برادرش تامین امنیت کشتی است. کشتی های سلطنتی علاوه بر مقدار زیادی طلا ، بسیاری از مدارک و اسناد مهم و محرمانه کشوری را نیز حمل می کردند و همین خطر این سفر را افزایش می داد. فقط افشای یکی از آن مدارک ضرر هنگفتی به مملکت وارد می کرد‌.
از طرفی شایعاتی در باره کشتی های ارواح پیچیده بود. دزدان دریایی که حتی به کشتی اشراف و وزرا حمله کرده، همه را قتل عام و غارت می کردند.
نگرانی های برادرش به عنوان یک ولیعهد کاملا منطقی و به جا بودند و او دلیل اصرار های مکرر پدرش را درک نمی کرد.
سرش را تکان داد تا تمام این افکار مغشوش کننده از ذهنش پاک شود. حواسش را جمع کرد تا بهتر بتواند بوی عطر خواص برادرش را حس کند.
عطر ولیعهد ژان خاص و شگرف بود. عطری که برای یک آلفای مسلط زیادی دلپذیر بود. عطر یاس و سمق کاج و گاهی وقت ها بوی خاک باران خورده !
عطری که هر آلفا و امگایی را دیوانه می کرد و حتی بتا ها را نیز به خود جذب می کرد. برادرش با آن قامت رعنا چهره ای دلپذیر و چشمانی نافذ مطمئنا زیبا ترین آلفای آن قلمرو بود.
از راهرو های مرمرین بی توجه به تعظیم نگهبانان گذشت تا هر چه زود تر خود را به برادرش برساند.
درست حدس زده بود. ژان همراه با دوست و محافظ شخصی اش هائو شوان در باغ گل بودند. می دانست ارزش آن مکان از یک گلزار برای برادرش بیشتر است. به یاد نداشت اما از خدمتکاران شنیده بود که وقتی ملکه فقید فوت شد ژان در بستر بیماری افتاد. آخر او سنی نداشت. برادرش تنها کودکی پنج ساله بود که یتیم شد. ژان از آب و غذا و حتی زندگی افتاده بود و هیچ حکیم و پزشکی توانایی بهبودش را نداشت تا اینکه ملکه مادر با کاشتن گل هایی که ملکه دوست داشت روزنه ای امید برای ژان باز کرد. از آن روز به بعد مادربزرگش و ژان هر دو باغچه ای در قسمت متروک قصر ساختند تا یاد ملکه را با گل های آفتاب گردان نشان زنده نگه دارند.
بعد از فوت ملکه مادر تا به امروز خود ولیعهد کسی بود که از آن مکان مراقبت می کرد و به آنجا می رسید.
سریع تر قدم برداشت تا هر چه زود تر به آن دو برسد.
ژان در آلاچیق گل های رزش نشسته و به هائو شوان می نگریست گویی موضوع مهمی در میان بود.
×برادر...
ژان را صدا زد و بلافاصله با برگشتنش به سمتش توانست لبخند شکرینش را ببیند.
خود را کنارش جای داد و صورت زیبایش نگاه کرد.
_شاهزاده به سلامت!
با صدای شوان به او نگاه کرد اما با دیدن چشم های شعله ور آن آلفا، قلبش گرم شد و حرارتش به گونه هایش رسید. جیانگ اصلا نمی توانست بیخیال جذابیت فریبنده آن آلفا شود. با آن ابرو های خوش حالت چشم هایی شیطان و بازیگوش و پوزخند های سرخش که ردیف دندان های سفیدش را به بیننده می بخشید می توانست جایگاه برادرش را بدزدد.
شوان هنوز هم زیر چشمی به او می نگریست و باعث خنده های ریز ریز و شیطانی برادرش می شد. او حاضر بود برای خلق لبخند برادرش هر کاری بکند اما نه این! سرخ شدن زیر نگاه یک آلفا در حالی که برادرش کنارش نشسته، خجالت آور بود.
سعی کرد جو را عوض کند تا هر چه زودتر از شر آن گرمای آزار دهنده خلاص شود.
×برادر لازم نیست با من به اون سفر بیای تو مجبور نیستی.
دید که چطور برق خنده از چشم های ژان پاک شد و غباری روی آن ها را گرفت.
دست نوازش گر برادرش درون موهایش خزید و آرامشی برایش به ارمغان آورد.
+جیانگ عزیزم مسئله فقط تو نیستی. من نمی تونم جون صد ها نفر و اموال کشوری رو فقط به خاطر لج لجبازی پادشاه به خطر بندازم خودت که از وزیر سو شنیدی اون ها تمام اموالش رو غارت و افرادش رو کشته بودند. فکر حتی یک خراش روی دست های زیبای تو من رو دیوونه می کنه پس البته که من و شوان هر دو می یایم.
نیشخندی ضمیمه حرفش کرد و چشمکی به شوان زد.
+تو و شوان اینجا باشید تا من سری به یوبین بزنم و برگردم. اطلاعات اون از ما بیشتره.
_لازم نیست بری کسی رو دنبالش می فرستم.
لحن درمانده شوان ژان رو به خنده انداخت.
+ نه خودم می رم نیاز دارم کمی راه برم.
_پس منم‌باهات می یام
+گفتم نه
جیانگ توانست زمزمه زیر لبی و بامزه شوان را بشنود. آن آلفا برعکس چهره کاریزماتیکش هنوز هم از او خجالت می کشید.
_ایشش هر دو برادر عین هم لجباز و پرو اند.

🌸~lotus ~🌸Where stories live. Discover now