03

582 133 10
                                    

صبح بود.
موج های دریا خودشان را به کندی و با تنبلی به صخره ها می زدند. حتی در اسکله هم این زمان کشتی ها ساکت بی صدا روی موج های کوچک تاب می خوردند.
بوی دریا و صدای موج ها در کنار وزش ملایم نسیم صبحگاهی حسی دلپذیر بود.
خورشید ابر ها را کم کم کنار می زد و خود را از افق بالا می کشید.
صدای مرغان دریایی بین هیاهو ملوان ها گم شده بود.
سوفیا کشتی غول آسای آرام گرفته بر لب ساحل کم کم پر از ملوان های سفید پوش می شد.
ژان تکیه زده به عرشه به طلوع آفتاب نگاه می کرد.
* مجبور نبودی بیای.
چرخید و به برادرش لبخند زد.
جیانگ با آن موهای خرمایی و چشم های زیتونی که در تلئلو صبحگاهی می درخشید زیبا تر از همیشه به نظر می رسید .
+درسته مجبور نبودم اما دلم می خواد بیام.
*ژان تو حالت خوب نیست‌.
پیشانی اش را به پیشانی جی یانگ تکیه داد و موهای لطیفش را نوازش کرد و بوسید.
+لازم نیست نگران من باشی. حواسم به خودم هست. در هر صورت من باید می اومدم پدر به دلایلی خیلی اصرار داشت‌.
*همش به خاطر اون شاهدخت پر افاده و زشت
ژان به لب های برچیده برادرش لبخند زد.
می دانست که او هنوز از آمدنش عذاب وجدان دارد.
+هی بیخیال پسر خوب، من کاملا سرحال و قبراق ام پس بیخودی حرص نخور چون پیر می شی دیگه شوان نمی خوادت.
گونه های جی یانگ از این حرف جسورانه ژان رنگ گرفت.
*کی...کی به اون اهمیت می ده ؟ چیزه...خب....خب می دونی...
ژان لبخند مهربانی زد و گونه ی داغ برادرش را نیشگون گرفت.
+تو ، روباه مکار کوچولو ، خیلی خوب می دونم که تو شوان با هم جفتید پس به جای انکار و بیشتر ناراحت کردنم فقط بگو بله گه گه و خلاص.
چی یانگ خجالت زده سر پایین انداخت. خودش هم از این مخفی کاری در عذاب بود ولی حقیقت این بود که از بیان این موضوع پیش برادر بزرگ ترش خجالت می کشید.
+مسئله هایی تخمی مثل خجالت، روم نمی شه این چرندیات رو کنار بزار. جی یانگ هر وقت حرفی داری، حتی اگه اون فحش به من باشه بیا و بگو نمی خوام این چیزای مسخره بینمون فاصله بندازه عزیزم و در ضمن ، ناراحت نباش من در مورد جفت خل چلت با پدر حرف می زنم.
با شنیدن آن حرف ها اشک در چشمان جی یانگ حلقه زد. به راستی در این دنیا چه کسی لیاقت برادرش را داشت؟ به جلو خم شد و کمر ژان را در آغوش گرفت.
*ممنونم گه گه.
با آمدن کاپیتان کشتی جی یانگ از ژان جدا و به سرعت آنجا را ترک کرد.
"زنده باد ولیعهد
+کاپیتان، امیدوارم حالتون خوب باشه..
"در سایه شما سرورم.
+مشکلی پیش اومده؟
"خیر فقط حکم حرکت شما رو برای شروع سفر می خواستم.
+مشکلی نیست ناخدا. لنگر هاتو بکش فقط قبلش یه گزارش از بازدید انبار های کشتی بهم بده.
"به روی چشم. در حال حاضر دو انبار کامل مواد غذایی، پنج دستگاه توپ ،سه جعبه باروت، پنجاه اسلحه و صد نفر خدمه داریم.
+خوبه...اسلحه ها و مهمات رو چک و تعدادش رو دو برابر کن و همین طور قایق های کمکی رو هم اضافه کن.
کاپیتان از این محتاط بودن ولیعهدش تعجب کرد مگر چه پیش رو داشتند؟
"عذر می خوام سرورم اما.‌‌..این طوری وزن کشتی زیاد می شه و این مسئله مشکل آفرین.
ژاک نفس عمیقی کشید هنوز هم حس خوبی به این سفر نداشت.
+باشه جاناتان...پس اسلحه ها رو بیخیال شو. آها راستی دو بشکه ماده اشتعال زا هم توی انبار بزار.
جاناتان علت این سختگیری های ژان را نمی فهمید اما چاره ای جز اطاعت نداشت.
"بله..پس با اجازه.
با رفتن جاناتان ژان به خشکی که هر لحظه از او دور تر می شد خیره شد.
+شروع شد.

🌸~lotus ~🌸Onde histórias criam vida. Descubra agora