02

655 145 15
                                    

عمارت سرخ، منطقه ای در جنوب پایتخت بود. دشتی با چمنزار های وسیعی چون زمرد و جنگلی انبوه و زیبا!
در میان درّ دشت و آغوش رنگارنگ گل ها عمارتی به سرخی خون و درخشندگی یاقوت وجود داشت. عمارتی که سردر تراش خورده و رز های سرخ پیچیده گرد آن هر بیننده ای را می فریفت.
پرتو بی رحم آفتاب ، عظمت آن جلوه سنگی را با درخشش بی نظیرش دو چندان می کرد.
ولیعهد با آن عطر بی نظیر و لباس های یک دست مشکی ، برای همه شناخته شده بود. حضور ولیعهد در عمارت یو مسئله عجیبی نبود زیرا او و وزیر زاده دوستان نزدیک بودند‌ ولی باز هم تنها بودن او و حضور نداشتن محافظش چیزی بود که روی زبان حاضرین می چرخید.
ژان اما بی توجه به پچ پچ ها و زمزمه هایی که به خوبی به آنها اشراف داشت از میان گل های سفید یاس می گذشت تا خود را به باغ غربی وزیر ، جایی که عمارت یوبین قرار داشت برساند.
شاهزاده ژان در میان آن دریای سپید یاس ها چون الماس سیاهی می درخشید و چشم هر کسی که از آنجا می گذشت را خیره می کرد.
با نمایان شدن پئونی های صورتی، توانست قامت کشیده یوبین را میانشان ببیند.
آن آلفای خوش چهره با عطر میخک و قهوه در کنار لبخند مهربان صورتش می توانست هر امگایی را شیفته کند.
یوبین برعکس طبیعت آلفاها، خویی آرام و رفتاری سنجیده و به جا داشت.
یوبین با دیدن فردی که خرامان جلو می آمد لبخند زیبایی بر روی لب هایش نقش بست. ولیعهدشان روز به روز زیبا تر می شد!
×پاینده باد ولیعهد!
+تمومش کن. بهت گفتم وقتی تنهاییم این لحن مسخره رو کنار بزاری و خودت باشی.
ژان ضربه ای دوستانه به شانه آن آلفای خندان زد و آرام هلش داد.
×می دونم مرد شوخی کردم.
یوبین با خنده گفت. دست ژان را گرفت و او را به سمت میز و صندلی های سنگی راهنمایی کرد.
×مشکلی پیش اومده؟
یوبین دوست چندین چند ساله ژان بود. حتی با دیدن قهوه چشمانش می توانست آشفتگی اش را حس کند.
+پدرم می خواد جیانگ برای سفر تجاری کره به عنوان سفیر بفرسته. مطمئنم قصدش تنها راهی کردن من به کره ، و ازدواج با شاهدخت اون کشورِ. اما تنها مسئله این نیست. خودت باید خبر سرقت کشتی های اشراف و وزرا رو شنیده باشی این سفر فقط یه ریسک روی جون چندصد نفره.
یوبین فنجان چای را از خدمتکار گرفت و جلوی ژان گذاشت. او بیش از حد نگران بود.
×آروم باش. خودت گفتی کشتی وزرا و اشراف، فکر نمی کنم کسی جرئت دزدی از کشتی سلطنتی رو داشته باشه و در ضمن لازم نیست تو شخصا بری اگر نگران جیانگی مشکلی نیست من همراهیش می کنم.
+نمی تونم بی مسئولیت باشم. من مسئول سفر های دریایی و حفظ جون خدمه ام.
یوبین آهی کشید. می دانست نمی تواند ژان را منصرف کند.
+ولی تو می تونی یه کاری برام بکنی.
کنجکاوانه به ژان نگاه کرد و منتظر ادامه حرفش شد.
+پدرت، وزیر اعظم نفوذ زیادی روی امپراطور داره لطفا ازش بخواه نظر شاه رو تغییر بده.
یوبین با یادآوری مکالمه چند شب پیش با پدرش، شرم زده سر به زیر انداخت.
×می دونستم مخالف این سفری و خطراتش رو هم از جاناتان، کاپیتان کشتی شنیدم برای همین با پدرم صحبت کردم.
اما چیزی که بیشتر منو شرمنده می کنه اینه که پیشنهاد این سفر رو از اول پدر من داده. من متاسفم ژان.
ولیعهد سرخورده سر روی میز گذاشت. آخرین راه امیدش هم کور شده بود و حال چاره ای جز رفتن به این سفر نداشت.
یوبین با دیدن حالت پکر ژان دلش گرفت. هیج دوست نداشت که عزیزترینش را این گونه ببیند. پس چیزی را که قرار بود سوپرایز رفتن ژان باشد حالا به او داد.
×یه چیزی دارم که مطمئنم از دیدنش ذوق می کنی.
با لحن شادابی گفت و وقتی چشم های خسته اما کنجکاو ژان را دید خنده ای کرد‌. ژان هر چند سالش هم که بود روحیه ای کودکانه داشت.
دست ژان را گرفت و او را دوان دوان تا گلخانه شخصی اش کشید.
×تادااااا ببینش.
مقابل گلدان آفتاب گردانی ژان را متوقف کرد اما آن تنها یک آفتاب گردان معمولی نبود.
+خُ..خدای من!...این چطور ممکنه؟
یک آفتاب گردان رنگین کمانی!
گلی که بینهایت زیبا بود. گلبرگ های درشت، کشیده و رنگارنگش در نور کم گلخانه می درخشید و چشم های ژان را خیره می کرد.
×تولدت مبارک ولیعهد من.
ژان به یوبین که با چشمانی درخشان خیره نگاهش می کرد زل زد و تمام قدرشناسی اش را در چشمانش ریخت.
+این خیلی زیباست یوبین. بازهم بهترین هدیه تولدم از طرف توعه....اما هنوز که یک ماه تا تولدم مونده!
با تعجب گفت و به چشمان خندان یوبین نگاه کرد.
×این سفر قراره دو ماه طول بکشه و من نمی تونستم این گل رو توی کشتی بهت بدم شاهزاده من.
ژان خنده ملیحی به چشمک بامزه یوبین زد و همراه او از گلخانه خارج شد. اگر درباره اخلاق خاکی و صمیمانه بین اطلاعی نداشت ، می گفت که بی شک او عاشقش است!
+راستی این گل رو از کجا پیدا کردی هوم؟
فضولی واضحی که ژان سعی می کرد در لحنش نشان ندهد قهقهه یوبین را بلند کرد.
×اون یه گل معمولیه. از یه ساحره کمک خواستم تا جلوه زیباتری به اون گل ببخشه
در حالی که رو ی اسب هایشان سوار می شدند جواب ژان را داد.
یال های لطیف اسب سیاهش را نوازش کرد و به یوبین چشم غره رفت.
×نباید پیش ساحره ها می رفتی اونا خطرناک اند. چی می شد اگه طلسمت کنند؟ تو زیبای خفته نیستی که ببوسمت و خوب بشی!
" خوش حال می شم اگه قرار باشه در برابر سحر اون ها بوسه تو رو داشته باشم. "
یوبین در دل گفت و خنده تصنعی روی لب هایش نشاند. قلبش هر بار با این طور شوخی های ژان دیوانه می شد و او تنها می توانست به آن پسرک دلربا لبخند های فیک بزند.
×نگران نباش. نه چیزی ازم خواست و نه طلسمم کرد. تنها دینی رو که به من داشت ادا کرد.
وقتی لبخند رضایت ژان را دید نفس آسوده ای کشید که همزمان شد با حس کردن عطری عجیب.
×این دیگه چه بو....
هنوز ثانیه ای از حرفش نگذشته بود که ژان از روی اسبش به زیر افتاد.
هول و ترسیده پایین پرید و ژان را به سمت خود چرخاند.
پیشانی شاهزاده اش خیس از عرق سرد بود و موهای کمندش روی پیشانی اش چسبیده بود.
نفس ژان سخت بالا می آمد و دیدش تار کدر بود.
یوبین وحشت زده ژان را بالا کشید و به سینه خود تکیه داد.
×ژان چی شده؟
+رات
زمزمه خفه ای که از لای لب های خشک ژان برخاست هراس یوبین را دو چندان کرد. حالا می توانست فرومون دیوانه کننده ژان و دمای جهنمی بدنش را حس کند.
مستأصل و درمانده به سربازی که می دانست همیشه در خفا ژان را تعقیب می کند غرید.
×زود برو و پزشک سلطنتی رو به عمارت سرخ بیار.دِ سریع باش.
از هنگام سوار شدن بر اسب حال عجیبی داشت و می توانست خیس شدن پوستش را از عرق حس کند. باز بی دقتی کرده و همه را به دردسر انداخته بود.
بوبین با نگرانی پلک های نیمه باز شاهزاده اش را نوازش کرد و دمای بدنش را چک کرد.
رات های ژان به معنای واقعی کلمه وحشتناک بودند. او نمی توانست مثل هر آلفای دیگری با خوابیدن با یک امگا اوضاع را کنترل کند. هیچ امگایی نمی توانست این آلفای غالب و سردسته را تحمل کرده، زنده بماند. قدرت ژان در هنگام رات به حدی زیاد بود که حتی بتا ها هم از پسش بر نمی آمدند.
به خاطر همین دلایل ژان هیچ گاه با کسی رابطه ای برقرار نکرده بود. او مرد مسئولیت پذیری بود و از صدمه به پارتنرش واهمه داشت و حالا ژان آلفای بیست سه ساله هنوز جفتی نداشت.
او یک آلفای رهبر بود. گرگ او هرکس را به عنوان جفت قبول نمی کرد و در انتظار جفت تقدیری گرگ ها ژان را هم عذاب می داد.
رات های ژان نه تنها خود او بلکه اطرافیانش را هم بیچاره می کرد.
هر امگایی با حس فرومون غلیظ و عطرآگین آلفا به هوس می افتاد و حالا این دلیل ترس یوبین از پیدا شدن امگاهای هرونی گرد شاهزاده بی هوشش بود.
قضیه فقط به همین جا ختم نمی شد ژان در هنگام رات، گویی دیوانه شده ، هر کسی را که می دید مارک مالکیت می کرد.
این مارک جفت او را مشخص نمی کرد بلکه علامتی بود از تحت سلطه بودن. کسانی که مارک مالکیت ژان را داشتند جزء پک او حساب می شدند. چیزی که دیگر مرسوم نبود و هر آلفایی توانایی انجام اش را نداشت. مارک مالکیت مشکل خاصی به وجود نمی آورد به غیر از یک چیز.....
فرد مارک شده اگر به آلفا خیانت می کرد جان می داد! این از جادوی مارک ژان بود‌. مارکی که همه از آن فرار می کردند.
یوبین که خود طعم این مارک را چشیده بود لبخند به لب آورد.
به خوبی به یاد داشت روزی که یوبین و ژان هجده ساله به شکار رفته بودند اولین رات ژان اتفاق افتاد.
روزی که مثل همین حالا ژان در آغوش او بی هوش شده بود و او بعد از ساعتی ترس، تنها با باز شدن چشمان اش نفس آسوده ای کشیده بود اما این نفس آسوده با دیدن اقیانوس چشم ها و حس دندان های ژان روی شانه اش در گلو گیر کرده بود.
حالا دیگر به خوبی با رات های ژان آشنایی داشت او اولین و آخرین نفری بود که مارک ژان را صاحب شده بود و اصلا نسبت به آن حس بدی نداشت.
حتی با وجود سرزنش ها و فریاد های پدرش و شرمندگی و پشیمانی ژان ، او هرگز ناراحت و افسرده نشد.
آخر چرا باید از نشانی که معشوقش برایش باقی گذاشته بود ناراحت می شد؟ حقیقت این بود که او دل در گرو ولیعهدش داشت. نمی دانست از کی و چه موقع ، فقط می دانست از وقتی که بیاد داشت ژان را دوست داشت.
در همان عالم بچگی هیچ گاه از کنار ژان جایی نمی رفت و مقابلش بازی نمی کرد. حاضر بود زمین بخورد تا همبازی اش ببرد و خنده شیرین اش را پذیرا باشد.
یوبین تا سالهای سال، در اسب سواری ، شمشیر زنی و کشتی های برادرانه شان ژان را دوست داشت ولی نمی دانست این چه حس دوستی برادرانه ای است که تحمل دیدن دیگری را کنار ژان ندارد. تا وقتی که رات ژان اتفاق افتاد. وقتی که ژان بیهوش بود این فکر به سرش افتاد که اگر او را از دست بدهد چه می شود؟ جواب یک چیز بود.یوبین همان زمان فهمید زندگی اش بدون ژان تباه و تاریک است.
او ژان را می خواست مهم نبود که هر دو آلفا بودند و جزء اشراف. او ژان را با تمام وجود می خواست.
با باز شدن چشم های ژان، خوشحال رویش خم شد.
×ژان به هوش اومدی؟ حالت خوبه ؟
ژان چشم هایش را گشود و یوبین در آن چشمان آسمانی غرق شد. چشمانی به رنگ آبی روشن که با حاله ای طلایی و سرخ احاطه شده بود. حلقه طلایی و سرخ چشم های ژان می درخشید و یوبین را دیوانه می کرد.
+اوه لعنت! نگو که بازم بیهوش شدم؟
سری برای تایید حرف آلفای زیبای مقابلش تکان داد و با دست انداختن زیر کتف هایش سعی کرد او را بلند کند‌.
×حالت خوبه؟
صورت درهم ژان و عرقی که از سر رویش می‌چکید گویای حالش بود. حس می کرد بدنش دارد در آتش می سوزد و استخوان هایش خاکستر می شود. غرشی کرد و دستش را دور گردن یوبین محکم تر کرد.
+یوبین...محض رضای خدا، فرومون هات رو کنترل کن دارم دیوونه می شم.
شرمگین سر تکان داد حواسش نبود که باید عطرش را کنترل کند تا این آلفای رنجور به زحمت نیافتد.
×خیلی بی احتیاطی، مگه نمی دونستی زمان راتت کی که بلند شدی اومدی ؟ یکم دیگه طاقت بیار و این عطر غلیظ لعنتی رو کنترل کن. باید بریم پیش پزشک.
+اصلا قرار نبود الان باشه. این بار شدتش حتی بیشتر هم شده یوبین به خاطر خدا فکر کنم دارم تبدیل می شم.
و این دلیل اصلی بدون جفت ماندن ژان بود. تنها گرگی که در تمام این سرزمین پهناور قادر به تغییر شکل بود ولیعهد امپراطوری شیائو بود. رازی که تنها افراد نزدیک ولیعهد از آن خبر داشتند و در مهار آن به ژان کمک می کردند همین بود: ولیعهد یک گرگینه کامل بود!

🌸~lotus ~🌸Where stories live. Discover now