این دیگر دیوانگی محض بود!!
ییبو نگاه ناباورش را به ژان داد. چه در سر آن آلفای سرکش می گذشت؟
_تو....تو می خوای به قرارگاه اونا بری؟
+چاره دیگه ای نداریم.
ژان از ییبو روی برگرداند و به سمت گاندولف رفت.
آرورا بی صدا کنار جرج و فرد نشسته بود و با نگاهش ژان را دنبال می کرد. در تمام این مدت او از ژان چشم برنداشته بود.
ییبو نگاه بدی به دخترک الف لنداخت.
"چطور فهمیدی ما کی هستیم یا چطوری پیدامون کردی؟؟
جرج خطاب به گاندولف پرسید.
جادوگر پیر خندید و دستش را میان موهای ژان برد و آنها را به هم ریخت.
+هی چیکار می کنی؟
* با اینا
گاندولف اعتراض ژان را به هیچ جایش نگرفت و دوباره مو های مشکی شده ژان را پریشلن کرد.
*شما نشان دار ها از یک ریشه هستید. نیروی وجود همه شما از درخت زندگی، برای همین ناخودآگاه به هم جذب می شید. پس من از موهای ژان استفاده کردم تا معجون جست و جو* رو بسازم.
' چی صبر کن ببینم این جوری که باید فقط ژان پیدا می کردی.
" گوش کن احمق. چون ما از یک نوع انرژی و قدرت ایم و ریشه نیرو هامون یکی خواه، ناخواه یک انرژی نشون داده می شیم. پس این جوری معجون جست جو به جای موقعیت ژان موقعیت همه ما رو نشون می ده.
جرج جواب فرد را داد و احمقی روانه اش کرد ـ
×باید چیکار کنیم؟
با صدای آرورا همه به خود آمدند و سکوت دوباره کلبه را در برگرفت. ژان کنار پنجره رفت و منتظر به بیرون خیره شد. لحظه ای بعد صدای جیغ تیزی همه را از جا پراند
~ ارباااااااب
آلایژا در حالی که شاخه ای را در دست تکان می داد با جیغ و داد ژان را صدا می کرد. لبخند زیبایش روی صورت شیرین و کودکانه اش نشسته بود و موهای سفیدش اطرافش پرواز می کرد.
ژان خندید و دخترکی که رویش پریده بود را در آغوش کشید. آلایژا دستش را دور گردن آلفا حلقه کرد و دمش را گرد کمرش پیچید.
ییبو به دخترک مارنمایی که برایش ابرو بالا می انداخت نگاه کرد و زیر زیرکی حرص خورد. همین مانده بود آن بچه کرم خاکی مسخره اش کند. دیگر واقعا به غرورش بر خورده بود.
ژان بوسه ای به موهای براق دختر زد و او را پایین گذاشت.
+ممنونم عزیزم
آلایژا شاخه عجیب غریب را روی میز گذاشت و بدون حرف از کلبه بیرون رفت.
ییبو به آن گیاه عجیب نگاه کرد. شاخه لخت بود و برگی نداشت. گل های روییده روی شاخه قهوه ای و به شکل اسکلت سر بودند.
_ درخت اسکلت؟!
خیلی وقت پیش در مورد آن درخت افسانه ای و کمیاب مطالعه کرده بود. درختی که گل های آن توانایی خاصی داشتند. آن گل ها بعد روحانی را از بعد جسمانی جدا میکردند و به فرد توانایی بودن در دو مکان را می دادند.
"هی پسر، این خیلی خطرناک می خوای باهاش چیکار کنی؟
فرد شانه ژان را لمس کرد و توجه او را سمت خودش جلب کرد.
×خوب از عوارض این کار آگاهی مگه نه ژان؟
آلفا سر تکان داد و به سمت ییبو چرخید. در تمام مدت سنگینی نگاهش را حس می کرد.
_نقشه ات چیه؟
صدای خوناشام از عصبانیت گرفته و خشدار بود.
+ جاسوس جونگده محل نگهداری عضو شیشم مون رو بهون گفته. فقط باید براش یه راه خروج درست کنم تا بتونه از اونجا بزنه بیرون.
خشم ییبو به آخرین حد خود رسید. ژان بی فکر و بی احتیاط بود و همیشه سعی داشت تمام مشکلات را به تنهایی حل کند. اما دیگر قرار نبود چنین اجازه ای به او بدهد.
× خوردن گل درخت اسکلت خودش ریسک بزرگی. اگر بعد روحانی ات خارج از بدن صدمه ببینه ممکنه دیوونه بشی یا حتی بدتر بمیری. اگر بیشتر دو ساعت روحت رو از بدنت خارج کنی ممکنه تا ابد به اغما بری.
آرورا که تا به حال گوشه ای ساکت نشسته بود به ژان هشدار داد و نگاه عجیب و خیره اش را از آلفا گرفت.
+اما این تنها راه، باید انجامش بدم.
_ و من قرار نیست بهت اجازه بدم.
با برداشته شدن شاخه از روی میز همه نگاهشان را به ییبو دادند اما او تنها به ژان زل بود.
چشمانش سرخ بود و آتش در آن گوی های سرخ زبانه می کشید. گرگینه می توانست برامدگی دندان های نیش بیرون زده خوناشام را ببیند. او براستی خشمگین بود.
_من این کار می کنم نه تو
+اما...
_همین که گفتم
تحکم لحن خوناشام دهان آلفا را بست و او را وادار به اطاعت کرد.
*چطوره هر دوتون انجامش بدید.
با برگشتن نگاه همه گاندولف حرفش را ادامه داد.
* اگر دوتاتون با هم باشید، می تونید مراقب هم باشید. ما اینجا دوتا پگاسوس( فرد، جرج) داریم که می تونن هوای شما رو داشته باشن و دختری که می تونه بهتون قدرت بده.
خوناشام چیزی نگفت. دلش نمیخواست ژان همراه او بیاید. نمی خواست تحدید شدن جان جفتش را ببیند.
هنوز یک ماه از نشانه گذاری آنها نگذشته بود اما خوناشام از همان اول مسئولیت محافظت از جفتش را به خوبی ایفا کرده بود.
آلفا بی میل عقب کشید و اعتراضی نکرد. هنوز نگاه خیره خوناشام را حس می کرد و می دانست او به قدری دیوانه است که همه چیز را به هم بریزد.
ژان و ییبو روی زمین چهار زانو نشستند. هر کدام گلی از شاخه جدا کردند و به دهان گذاستند. جرج و فرد مضطرب پشت آنها ایستادند تا اگر مشکلی پیش آمد روح آنها را به جسمشان برگردانند. هر چه نباشد هر دو آنها از نسل پری های اصیل بودند و قدرت داشتند.
با خوردن آن گل بد شکل طعم تلخی در دهانشان پیچید. سرشان سنگین شد و دنیا به دورشان چرخید.
* صاف بشینید و نصف عمیق بکشید.
هر دو صدای گاندولف را از زیر اقیانوس می شنیدند. صداها رفته رفته محو شد و همه چیز در هاله سیاهی فرو رفت.
هر چهار نفر با اضطراب به تن بی جان آنها نگاه می کردند.
ناگهان بدن ییبو تکان محکمی خورد و هاله ای خاکستری از آن بیرون آمد. دود خاکستری کم کم متراکم شد و شمایل انسانی به خودش گرفت. حالا همه می توانستند بعد روحانی وانگ ییبو را ببینند. چهره ای که تنها گویای یک کلمه بود. خوناشام!
ییبو با موها و مردمک های شرابی که تا به حال کسی مثال آن را ندیده بود مقابلشان ایستاده بود. موهای شرابی خوش حالتش هایلایت های قرمز درخشانی داشت. در چشمان به رنگ خونش شیطنت موج می زد و دندان های نیش بلندش لبخند ریزش را آراسته بود.
"خوش تیپ شدی.
اولین نفر جرج به خودش آمد و با خنده از شمایل جدیدش تعریف کرد.
'اگه این خوناشام لعنتی این قدر داف شده باید منتظر پلنگ شدن آلفای جهنمی مون هم باشیم.
فرد با خنده به پشت برادرش زد و با اشتیاق به ژان چشم دوخت. کمی که گذشت همه نگران شدند. هیچ تغییری در ژان اتفاق نیافتاده بود و او هنوز ثابت و ساکن یک جا نشسته بود.
ییبو کنار جسم خودش نشست و دست دراز کرد تا شانه آلفا را بگیرد که همان موقع بدن ژان تکان محکمی خورد و چیزی سریع از بدنش خارج شد، به دیوار برخورد کرد و پشت میز افتاد.
همه باچشمانی که تا آخربن حد گشاد شده بود به آن نقطه چشم دوختند. منتظر بودند تا روح ژان از جای برخیزد و به سمت آنها بیاید اما بعد چند ثانیه چیزی که از پشت میز بیرون آمد فراتر از حد تصورشان بود.
توله گرگ سفیدی از آن پشت بیرون آمد و مقابل شان روی دو پای عقبش نشست. دهان همه باز مانده بود و چیزی نمانده بود چشمان جرج و فرد از جایش بیرون بزند.
+چیه؟
با بیرون آمدن صدای ژان از دهان توله گرگ شک شان به یقین تبدیل شد.
" این نانازی....
'ژانههههههه!!!؟؟!!
لحن شگفت زده جرج با فریاد هیجان زده فرد کامل شد و آرورا را به خنده انداخت.
*چتونه؟ انگار که به بچه آبنبات داده باشن خر ذوق اید؟
در چشمان آن سه ستاره می درخشید.
ییبو اما بی توجه به بقیه با چشمانی که از آن شیفتگی می بارید به توله کوچک و خوردنی مقابلش زل زده بود. آن قدر نمکی و دوست داشتنی بود که ییبو می خواست او را میان بازو هایش زندانی و تا مرز خفگی فشار دهد.
توله گرگ بسیار کوچک بود. خز سفید و زیبایش با برق فیروزه ای رنگی می درخشید. چشمان درشت آبی رنگ اش درست مانند دو تکه جواهر زیبا و درخشنده بود. دم پشمالو و نرمش پشتش بازیگوشانه تکان می خورد و او را بامزه تر نشان می داد. و آن بینی کالباسی رنگ بانمک!
'خدای من، چقدر گوگولیه!
آخر قلب فرد طاقت نیاورد. خواست با پرشی روی توله بپرد که سدی به نام حسادت وانگ کبیر جلویش را گرفت. ییبو زودتر از او با شیرجه ای تن گرگینه را از زمین بلند کرد و او را در آغوش گرفت. لازم بود دوباره بگوید که جفت ژان است؟!
_بکش کنار اون مال منه
غرش خوناشام لب های فرد را آویزان کرد.
' خیلی خوب بابا نخواستم که بخورمش همش مال خودت.
فرد اهمیتی به چشم غره ییبو نداد و با پرویی ادامه داد.
' فقط بزار یه گاز از اون کون پنبه ای نرم اگور پگورش بزنم.
ییبو آماده بود که گردن آن پگاسوس پرو را بشکند و تک تک پرهایش را بکند که با حرف گاندولف سرجایش ایستاد.
* خیلی خب، خیلی خب، هیچ کس نمی تونه به کون پنبه ای ژان دندون بزنه چون مطمئن باشید وقتی به حالت اصلیش برگرده کون همه تون رو پاره می کنه.
اتمام جمله گاندولف همزمان شد با بلند شدن داد ییبو. توله گرگ دست خوناشام را گاز گرفت و با سست شدن حلقه دست ییبو سریع پایین جهید.
+خفه شید باید به کارمون برسیم.
لحن محکم گرگ کوچولو گرچه ترسناک بود اما همه را به خنده انداخت. این صدای بم به آن توله ملوس نمی آمد.
توله گرگ سریع دوید و کنار گاندولف ایستاد.
+حالا چجوری ما رو به اون مکان می بری؟
*طلسم تله پورت
با بیرون آمدن این کلمه از دهان گاندولف گوش های همه تیز شد.
*دنبالم بیاید.
همه به دنبال گاندولف راه افتادند و از کلبه بیرون رفتند.
آنجا واقعا زیبا بود. بوته ها پر از گل های رنگ رنگ بودند. درختان از بار میوه های خوش رنگ و لعابشان خم شده بودند. زیر هر درختی جوی آبی روان بود. و بچه ها دورش آب بازی می کردند. فانوس ها و چراغ های زیبایی از درختان آویزان بود تا همه جا را در شب روشن باشد. مردم با نژاد های مختلف کنار هم میوه می چیدند و گرم خنده و صحبت بودند.
دهان همه به جز ژان و گاندولف باز مانده بود. ییبو هنوز باور نمی کرد که آن مکان تنها با جادو ساخته شده باشد مطمئنا نیرویی عظیم تر در میان بود.
بعد از طی کردن مسافتی همه مقابل مزرعه ذرت ایستادند.
گاندولف راه اش را از میان ذرت ها باز کرد و بقیه به دنبال او افتادند.
حالا همه وسط مزرعه مقابل بزرگی ایستاده بودند.
× خب حالا چی؟
آرورا که از این پیاده روی طولانی پایش درد گرفته بود با بدخلقی نالید.
_این درخت زیتون دقیقا چیکار می کنه؟
درخت زیتون بزرگ و غول پیکر بود. برگ های کشیده و روشنش زیر نور می درخشید و روی تنه اش طرح های پیچ در پیچ و عجیبی وجود داشت.
*این یه گذرگاه! می تونه هر جا که من بگم شما رو در کسری از ثانیه ببره.
*خب حالا پسرا دستتون رو بزارید روی تنه درخت و چشم هاتون ببندید
ییبو سریع خم شد و توله برفی را در آغوش کشید. یک دستش را روی تنه درخت گذاشت و دست دیگرش را دور آن بچه گرگ محکم پیچید.
_هیش تقلا نکن توله تخس من چون که قرار نیست ولت کنم پس آروم بگیر.
خوناشام وقتی ورجه ورجه های آن توله گرگ لجباز را دید از بین دندان های کلید شده اش هبس هیس کرد و گره آغوشش را محکم تر کرد.
ژان چیزی نگفت. سرش را زیر بازوی ییبو برد و با قهر صورتش را قایم کرد. عصبانی بود. چرا گرگ احمق اش تصمیم گرفته بود با کوچک ترین سایزش بیرون بیاید؟
او می توانست به آلفایی جهنمی تبدیل شود نه یک توله گرگ کیوت!
زمزمه های گاندولف شروع شد. هر چه بیشتر ورد را می خواند صدای تیز سوت بیشر در گوش آنها زنگ می زد.
در مقابل چشم های حیرت زده بقیه درخت زیتون کم کم شاخه هایش را پایبن آورد و آنها را دور تن ییبو و ژان پیچید. برگ های درهم و برهم اجازه دیدن آن دو را به دیگران نمی داد.
با پایان ورد گاندولف درخت به حالت اولش برگشت اما یک چیز تغییر کرده بود، ییبو و ژان ناپدید شده بودند!
"خدای من! چیشد؟ اونا کجان؟
صدای بلند و ناباور جرج آنها را به خودشان آورد.
فرد به جرج نزدیک شد و پشتش را چسبید.
'هی پیری تو خیلی ترسناکی. چه بلایی سر پسرای خوشگلمون آوردی؟
کوتوله جادوگر به آن کره اسب ترسو که پشت برادرش پناه گرفته بود خندید.
*نگران نباش این فقط یه پرتال و یه راه ارتباطی چیزی شون نمی شه.
همه سرتکان دادند و سکوت لحظه ای میانشان را گرفت.
×خب.... حالا که رفتن... اممم چطوری قراره برگردن؟
با سوال آرورا جرج و فرد به سمت گاندولف برگشتند اما چهره درهم پیرمرد چیز خوبی به آنها نمی گفت.
" هی، هی پیری دخترمون ازت سوال پرسید.
' چرا جواب نمی ده نکنه سنگ کوب کرد.....
* لعنت !!! فراموش کردم بهشون بگم چطور برگردن.
خب.... دیگر بهتر از این نمی شد!*پگاسوس همون اسب بالدار
YOU ARE READING
🌸~lotus ~🌸
Fantasyاین سفر دریایی یه راه خلاصی برای اون بود. راهی برای دور زدن تمام تهدید ها و فشار های داخلی دربار راهی برای اثبات خودش به عنوان یه آلفای اصیل، کسی که در آینده پکش رو رهبری می کنه. اما این سفر توسط دزدان دریایی به بم بست رسید. وانگ ییبو کاپیتان دزدان...