سونگجو و هایکوان از کابین بیرون رفته بودند و حالا فقط ییبو و ژان در آنجا حضور داشتند.
ییبو برای اولین بار بود که چنین چشم هایی می داد.
گویی ستارگان و کهکشان ها در آن دو گوی آبی لانه کرده بودند.
چشم های آبی روشن با رگه های نقره ای و گلبهی که به او خیره بودند بی نظیر بودند.
سردی آن کریستال های آبی پشتش را می لرزاند.
گرگ چشم آبی قدمی جلو آمد. سرش را در گردن ییبو فرو کرد و او را بویید.
+یه....شیر!
صدای خنده های آهنگین گرگ آلفا در گوش های ییبو پیچید و او را شگفت زده کرد. چطور چنین صدای نازک و ملودی واری داشت؟
آلفا دست هایش را دو طرف سر ییبو به دیوار تکیه داد و او را گیر انداخت.
+بهم بگو خفاش کوچولو چطور جرعت کردی از خون من بنوشی؟
_ وقتی گرگت بیدار می شه صد برابر بیشتر هات و سکسی می شی و اوه تا یادم نرفته تو هم از من نوشیدی اونم دوبار
+اما تو اول شروع کردی
_اینکه تو نمی تونی نیمه خوناشام ات رو کنترل کنی تقصیر من نیست.
فقط ثانیه ای طول کشید تا دندان های نیش بلندی در گردنش فرو رود و خونش با قدرت مکیده شود.
چشم های فرد مقابلش هنوز آبی بودند و این نشان می داد کسی که اینطور خونش را می مکد گرگ آلفاست نه یک خوناشام!!
این فوق العاده بود. در حالت عادی دو روح گرگ و خوناشام در یک بدن با هم نمی ساختند و موجب نابودی هم می شدند اما در این پسر.....
روح های گرگ و خوناشام اش نه تنها با هم کنار آمده بلکه نیروهایشان را به هم قرض هم می دادند و از توانایی های یک دیگر استفاده می کردند. مثل همین حالا که دندان های خوناشام در دست آلفا بود.
با بیرون کشیده شدن آن نیش های تیز ییبو آهی کشید و آب دهانش را فرو برد. لذت بی مانندی از مکیده شدن خونش می برد.
+تو خون بی نظیری داری خفاش کوچولو
_قراره تا آخر بهم بگی خفاش کوچولو؟ من یه اسم دارم.
+ و اون چیه؟
_ییبو.. وانگ ییبو و تو چی شاهزاده؟
+شیائو ژان
ییبو با خود فکر کرد. این اسم را مکرر و بار ها شنیده بود.
_از کدوم خاندانی؟
+یعنی وقتی بهت دستور قتل من دادند چیزی از پیشینه ام بهت نگفتند؟
_ نه، وظیفه من فقط گرفتن ات و دادن تو به اون ها بود.
+ داری در مورد کی حرف می زنی؟
ژان می دانست در دربار امپراطوری و همین طور در بیرون مرز ها دشمن زیاد دارد اما کسی که اینطور جسورانه برای به دام انداختن او دام پهن کند...... واقعا نمی دانست.
ییبو به چشم هایی که حالا قهوه ای بودند نگاه کرد.
_ یه مرد بود من صورتش رو ندیدم. صداش رو با جادو تغییر داده بود و.....آها یه سنگ سرخ به گردن داشت.
با شنیدن این حرف سر آلفای جوان به ضرب بالا آمد و ناباور به ییبو نگاه کرد.
+چه نوع سنگی بود؟
_ شبیه یاقوت بود اما از یاقوت تیره تر بود و ذره ای تراش نخورده بود.
صدای خنده های مبهوت ژان بلند شد. این یک شوخی بود؟
چطور ممکن بود؟
+تو....تو منو مسخره کردی؟
ییبو اخم کرد و دست به سینه شد_ منظورت چیه؟
خشم تمام صورت ژان را پر کرد. به سمت ییبو خیز برداشت و گلویش را در چنگ گرفت.
+فکر کردی می تونی اینطور ابلهانه من گول بزنی؟ سنگ سرخ!؟ هاه! چه مضخرفی.
ییبو هم حالا عصبانی شده بود. این توله سگ لعنتی چرا این چقدر شکاک و یک دنده بود؟ شانه های ژان را گرفت و او را چرخاند روی تخت انداخت. حالا آلفای لجباز زیرش گیر افتاده بود.
_دلیلی نداره بهت دروغ بگم. و اینکه حالا تو جفت منی چه خواسته چه ناخواسته من به عنوان جفتت وظیفه دارم ازت محافظت کنم پس این قدر بهم مشکوک نباش.
نگاه ژان روی صورت ییبو خشک شده بود. چرا تا به حال به جذابیت کاپیتان دزدان پی نبرده بود؟
آن مرد با ابرو های کوتاه و کم پشت ، چشم های تیز و نافذ بینی کشیده و بدون انحنا لب های پولیشی صورتی و آن گونه های بامزه زیادی سافت بود.
نگاهش پایین تر آمد و روی گردن کشیده خوناشام شیر نما نشست. چطور سیب گلویش این قدر برجسته بود؟
در لحظه هوس کرد لب هایش را روی آن استخوان برآمده بگذارد.
با گرفته شدن چانه اش به خود آمد.
+"این دیگه چه کوفتی ؟ نکنه راتم هنوز تموم نشده؟ حتی اگه هنوز رات باشم چرا باید به خوردن سیب گلو براق این شیر بوگندو فک کنم؟ به خودت بیا شیائو ژان"
_ هی با توام. فهمیدی چی گفتم؟
+چی؟ نع.....نه
ییبو به آن چشمان گرد گیج نگاه کرد و در دل خندید. خدایا چطور آلفایی که تا لحظه قبل قصد داشت گردنش را بشکند حالا این قدر کیوت و بامزه شده بود؟
_" می خوام بغلش کنم اما مطمئنم اگه این کار کنم بعدش به فاکم می ده."
+من تو الان تو یه گروهیم مگه نه؟ حاضری بهم کمک کنی چیزی که مال منه رو پس بگیرم؟
_ البته اما در قبال اش چی بهم می دی شاهزاده؟
+آزادی، من می دونم چطور باید این مارک رو از بین ببریم.
_ و تو قراره به چی برسی ؟
+سلطنتی که از زمان تولد برای من بوده.
_تو یه شاهزاده ای مسلما شاه می شی.
ییبو حتی با یک نگاه می توانست این را بگوید. شیائو ژان یک آلفای غالب بود. رفتار برازنده و غرور نهفته در کلماتش همین طور هاله قدرت اش به دیگران گوشزد می کرد که امپراطور من هستم.
+اشتباه می کنی. من بزرگ ترین و تنها پسر آلفای امپراطور و همین طور ولیعهد ام...
_پس.....
+هیچ کس به غیر افراد نزدیک ام نمی دونه من یک دورگه ام. دورگه ها همیشه به خاطر قدرت زیادشون کشته می شن. چندین ساله که همه دنبال گرفتن قدرت ما دورگه ها هستند. برای اینکه با امنیت روی تخت بشینم نیاز دارم این موضوع رو حل کنم.
حق با او بود. ییبو هم این موضوع را هم دیده و هم شنیده بود.
خون دو رگه ها جادویی بود. بقیه گونه ها ادعا داشتند آنها از نسل خدایان اند و خونشان می تواند عمر جاویدان و زندگی بدون بیماری به ارمغان بیاورد برای همین دورگه ها پیوسته شکار می شدند.
_ می خوای چیکار کنی؟
+ تو فکر می کنی که خون ما واقعا جادویی ؟ نه البته که نه. دورگه ها قدرتمند اند و این یه تحدید جدی برای یه سریاست.
پس اون ها با این شایعه باعث شدند نسل ما روز به روز کم بشه.
_ منظورت از یه سریا انجمن ایلوعه؟
افراد کمی از وجود این گروه خبر داشتند. گروهی متشکل از قدرتمند ترین های هر گونه. گروهی که هدفشان رسیدن به قدرت نامحدود بود.
+درسته
_من فقط یه دزد دریایی ام چه کاری می تونم برای نابودی اون ها بکنم ؟
+اوه دست بردار. نگو که از قدرت هات بی خبری و دیگه این که تو کلی بازار معامله غیر قانونی و کلی آدم به درد بخور می شناسی.
ییبو نیشخندی زد و روی صورت ژان خم شد.
_قبوله اما در آخر باید یکی از آرزو هام رو برآورده کنی
+باشه
ییبو فاصله شون رو به صفر رسوند و کوتاه لب های ژان رو بوسید.
_این هم مهر همکاری مون
YOU ARE READING
🌸~lotus ~🌸
Fantasyاین سفر دریایی یه راه خلاصی برای اون بود. راهی برای دور زدن تمام تهدید ها و فشار های داخلی دربار راهی برای اثبات خودش به عنوان یه آلفای اصیل، کسی که در آینده پکش رو رهبری می کنه. اما این سفر توسط دزدان دریایی به بم بست رسید. وانگ ییبو کاپیتان دزدان...