پتو را روی بدن تب دار آلفا کشید و عرق های روی پیشانی اش را خشک کرد. چرخید و به کوتوله جادوگر که کنجی از اتاق نشسته بود و کتابی را ورق می زد نگاه کرد.
*بپرس خوناشام
روی تخت نشست و نگاهش را به کف پوش های چوبی قدیمی کف اتاق داد.
_اون...اون...
*می خوای بپرسی ژان دقیقا چه نوع موجودی؟
از حدس درست پیرمرد ابرویی بالا انداخت و سر تکان داد.
چشمان گاندولف برای مدت طولانی روی ژان نشست. ییبو می توانست در نگاهش غم، شادی، تحسین ،دلسوزی، نگرانی و محبت پدرانه را ببیند. تمام این احساسات برای آن گرگ آلفا بود.
* پدر اون شاه جیار، امپراطور ادنبل یه گرگینه اصیل کسی که تمام اجدادش گرگ های اشراف زاده با خون خالص بودند و مادر ژان....چیز زیادی ازش نمی دونم. اسمش هانا بود و یه خوناشام اصیل. جیار هیچ وقت چیزی از پیشینه همسرش نگفت چون تمام مدت داشت نوع اون مخفی می کرد. همه فکر می کنند هانا یه امگا بوده اما همسر شاه یه خوناشام بود دشمن قسم خورده گرگینه ها. بعد به دنیا اومدن ژان هانا روز به روز ضعیف تر می شد و کسی هم نمی دونست علتش چیه در نهایت وقتی ژان پنج سالش بود مادرش از دست داد.
* به طرز شگفت انگیزی وقتی پانزده سالش بود قدرت هاش آشکار شد. قدرت کنترل آتش، فرزند ققنوس! این قدرت معمولا متعلق به خوناشام هاست برای همین جیار خیال می کرد ژان یه خوناشام باشه اما وقتی هیجده سالش شد و به بلوغ رسید همه چیز تغییر کرد. گرگ ژان خودش نشون داد که البته یه گرگ معمولی هم نبود. یه آلفای غالب، یه فرمانده و رهبر بقیه گرگ ها اون آلفای گرگ های دیگه است. این واقعا عجیب و حیرت برانگیز بود. ژان یه گرگ قدرتمند و یه نیروی افسانه درون خودش داشت. چیزی که خیلی ها رو به طمع می انداخت.
ییبو به ابروی های درهم ژان نگاه کرد و با انگشتش گره کور میان آنها را باز کرد. درکش برایش سخت نبود. ژان با سن کم و قدرت فوق العاده چون خرگوشی رام، شکار ساده ای برای فرصت طلبان بود.
*جیار باید کاری می کرد تا توجه ها کاملا از روی ژان برداشته بشه. به اون بی محلی می کرد تحقیرش می کرد و باهاش بد بود تا شاید اینطوری ژان رو از تیرس اون لاش خورها دور کنه. اما همه چیز به هم ریخت. ژان وقتی توی رات بود اشتباهی دوستش،پسر وزیر اعظم رو مارک کرد و بعد دیگه همه فهمیدن.
گاندولف نگاهش را از ژان برداشت و به ییبو داد. در چشم های خوناشام خیره شد و با لحنی محکم سخن گفت.
*شاید خودش خبر نداشته باشه اما هزاران بار به جونش سوء قصد شده اون از طرف افراد بی شماری دورادور محافظت می شه و فعلا در امانه اما من از تو می خوام به عنوان جفت حقیقی اش ، کسی سرنوشت انتخابش کرده کنارش بمونی و با جونت ازش محافظت کنی اینکار برای من می کنی شاهزاده وانگ ییبو؟
دهان ییبو از تعجب باز ماند.
او...او چطور از حقیقت وجودش می دانست ؟ حقیقتی که نسلی به خاطر آن قتل عام شده بودند!
_تو...تو....چطور....
گاندولف با دیدن صورت مات ییبو خندید و از جای بلند شد.
*زیاد به خودت فشار نیار خفاش کوچولو من خیلی چیز های دیگه هم می دونم.
ییبو با صورت بی حالت و پوکر به خنده مسخره پیرمرد نگاه کرد.
_ پس حتما باید بدونی اون قدرهام کوچولو نیستم.
*درسته اما تو بازم نسبت با من بچه ای
گاندولف نبض ژان را گرفت و با خود گفت "الان که بیدار بشه "
*قدرتت از کی بهت ارث رسیده؟
_امممم پدرم.
* پس باید مثل اون توی کنترلش خوب باشی یالا نشونم بده.
خوناشام با تردید دستش را بالا گرفت و اجاره داد تا قدرتش در بدنش جاری شود و به دستش راه یابد.
گاندولف با حیرت به آن گوی درخشان آبی که حالا سیاه شده بود نگاه کرد و به لکنت افتاد.
*خ..خدا..خدای...من
قدرت کنترل آب ییبو همین طور معمول و روتین نبود اما این قابلیت منحصر به فردی که داشت......گاندولف نمی توانست باور کند. آن آب ساده نبود. آن ترکیبی از هزاران سم بود که وقتی روی بدن قربانی پاشیده می شد بدنش را چون اسید در خود حل می کرد و می سوزاند.
*این شگفت انگیزه
_و باید خوب بدونی این نیروی شگفت انگیز تا به حال چه جسد ها که نساخته.
پیرمرد با دیدن غم خاموش نگاه خوناشام چشم هایش را دزدید.
با ناله دردمند ژان هر دو به خود آمدند و از آن جو ناراحت کننده فاصله گرفتند.
*شنیدم شما دوتا قصد داشتید مارکتون رو از بین ببرید.
_درسته، نیت واقعی مون از اومدن به اینجا این بود.
* و حالا که دیدید نمی شه ضدحال خوردید؟
_راهی برای از بین بردنش هست؟
*آره
نگاه ییبو که با شوق بالا آمده بود با حرف گاندولف تیره و تار شد.
*یکی تون بمیره اون وقت مارک پاک می شه.
ییبو نفس عصبی اس را بیرون داد و سعی کرد به احترام ژان هم که شده چیزی به آن پیرمرد رو مخ نگوید.
*تو دوستش داری پس چرا می خوای این پیوند بشکنی؟ نگو نه که نگاه هات به این گرگینه دیدم.
ییبو هوفی کشید و نگاهش را به ژان دوخت. به صورت براق و عرق کرده اش ، موهای سیاهی که هایلایت های آبی داشت، به پلک های بسته و ردیف مژه های بامزه اش و در آخر روی لب های بوسیدنی اش ایستاد. این همه زیبایی در ژان و شیفتگی در او فقط در طی چند روز بی رحمانه بود.
_این علاقه ها همش به خاطر خوناشام و هایبرید شیر وجودم که اون جفت خودشون می دونند. من...من می خوام خودم دوستش داشته باشم خودم اون انتخاب کنم. بدون وجود هیچ غریزه و فرومونی !
لب هایش را بر هم فشرد و به گاندولف نگاه کرد
_ من فقط می خوام با تمام وجودم دوستش داشته باشم.
لبخند کمرنگی رو لب های گاندولف نقاشی شد. این جوان های احمق......آه! نمی خواست چیزی بگوید. ییبو باید خودش می فهمید که خوناشام و آن هایبرید بخشی از وجود و ذات او هستند و از او جدایی ندارند.
با بلند شدن ناله های متعدد ژان گاندولف از تخت دور شد و روبه ییبو با لبخند گفت* اگه نمی خوای جزغاله بشی پاشو
ییبو که هنوز چیزی فهمیده بود با استشمام بوی سوختن چیزی به پایین نگاه کرد. با دیدن تختی که آتش گرفته و منبع آن دست ژان است از جا جهید و خودش را به جادوگر رساند.
_چی شده؟
*قدرتش فعال شده
ییبو به آتش که دیگر تمام تخت را گرفته بود نگاه کرد و نگران قدمی جلو گذاشت.با گرفته شدن شانه اش به عقب چرخید و به صورت آرام کوتوله نگاه کرد.
*نگران نباش آتیش اون دامن خودش نمی گیره
کمی فکر کرد و دوباره ادامه داد.
* البته برای تو هم سرده آخه تو جفتشی
حس خنکی دلپذیری با شنیدن لفظ اینکه ژان جفت اوست در شکمش پیچید و خودش هم شوکه شد.
"چه کوفتی!؟....الان از شنیدن این که اون جفتمه ذوق کردم؟"
به سمت ژان رفت. شانه هایش را گرفت و سعی کرد تکانش دهد شاید چشم باز کند.
_هی...ژان....ژان..ژان...آلفا....هی توله سگ احمق!!!
با فریاد آخرش پلک های ژان لرزید و چشم باز کرد.
چشم های ژان از درد تار بود و حالا جز هاله ای محو از فرد رو به رویش و فرمون های کم جانش چیزی نمی دانست.
+آهههههه...آاااای...د..درد....داره.
با لحن مظلومی که دل سنگ را هم آب می کرد نالید. این لحن دردمند ییبو را دیوانه کرد. خوناشام وجودش دندان هایش را نشانش می داد و سرش می غرید که چرا هنوز جفتش را بغل نگرفته. هایبرید شیر وجودش هم بهتر نبود. خودش را به در دیوار می کوبید و به ییبو التماس می کرد تا جفتش را آرام کند. حالا ییبو هم در قلبش درد تیزی را حس می کرد. درد ژان مستقیما به او وصل بود. این همان ارتباط میان سولمیت ها بود. پس معطل نکرد و بین انبوه شعله های سرخ آتش کنار ژان جا گرفت و دستش را دور کمرش پیچاند.
_" آه خدایا چطور انقدر کمرش باریک؟"
بین ناله های دردمند ژان تمام صورتش را می بوسید. سانت به سانت آن را با لب هایش پرستش می کرد و دستش را میان انبوه موهایش می دواند.
_" لمس موهای بیش از حد نرمش به آدم حس بهشت می ده"
"حتی وقتی درد می کشه هم فرومون هاش خوش بو اند."
ژان انگار که فقط بوسه ها و نوازش های ییبو را می خواست زیرا حالا طوری آرام گرفته بود که گویی اتفاقی نیافتاده. ناله های دردمندش قطع و جایشان را به سکسکه بامزه ای داده بودند.
ییبو کمی دیگر کنار ژان دراز کشید آتشی که از دست های ژان بیرون می خزید به محض برخورد با تن ییبو به رنگ آبی می درخشید و در نهایت با رقصی کوچک ناپدید می شد. آن شعله های کوچک نه تنها او را نمی سوزاندند بلکه باعث می شدند وجود ییبو درگیر حس خوبی شود.
با منظم شدن نفس های ژان و قطع شدن سکسکه اش از جای خود بلند شد و به دنبال گاندولف که آنها را تنها گذاشته بود روانه طبقه پایین شد.
آن پیرمرد وسط پذیرایی نشسته بود. دورش پر بود از کتاب ها و چیز های عجیب غریب بود دیگی که برای خودش قل می زد. جادوگر چیز هایی را با خود زیر لب زمزمه می کرد که ییبو از آن سر در نمی آورد.
کنارش ایستاد و با نگاهش کار های او را دنبال کرد.با دیدن بطری آبی تازه به یاد آورد چقدر تشنه است. سریع شیشه را قاپید و آن را روی لب هایش گذاشت.
طعم عجیبی داشت اما قابل قبول بود.
گاندولف با دیدن او تک خندی زد.
*از اون آب نخور
_ چرا ؟
* چون اون آب یه پاگنده است.
ییبو چند ثانیه گیج منگ به نیشخند شیطانی گاندولف نگاه کرد. سپس سرش را پایین برد و به میان پاهایش زل زد. سرش را بالا آورد و با اشاره به پایین تنه اش مبهوت لب زد.
_این.. این....
* آره دقیقا همونی که فکرش رو می کنی.
ثانیه ای نگذشته بود که ییبو شروع به عق زدن کرد.
نفس گاندولف از خنده بالا نمی آمد . با به صدا در آمدن در هر دو مدتی سکوت کردند.
* در باز کن.
ییبو وقتی به سمت در می رفت توانست صدای حیله گر پیرمرد را بشنود.
* پس بالاخره اومدند.
باز شدن در همزمان شد با افتادن فک ییبو.
رو به رویش دو پسر هم قد و قواره خودش ایستاده بودند. چهره هایشان انگار از روی هم کپی شده بود بدون کمترین کم و کاستی اما چیزی که تعجب ییبو را بر انگیخته کرده بود چهره آنها نبود بلکه مارک های یکسان حک شده روی ترقوه شان بود.
_ دوتا نشان دار لعنت شده دیگه؟؟!!!!!!
YOU ARE READING
🌸~lotus ~🌸
Fantasyاین سفر دریایی یه راه خلاصی برای اون بود. راهی برای دور زدن تمام تهدید ها و فشار های داخلی دربار راهی برای اثبات خودش به عنوان یه آلفای اصیل، کسی که در آینده پکش رو رهبری می کنه. اما این سفر توسط دزدان دریایی به بم بست رسید. وانگ ییبو کاپیتان دزدان...