آخر چطور جفت یه دورگه گرگینه و خوناشام یه دورگه خوناشام و شیر می شد؟
این سوالی بود که در ذهن هر دو می پیچید. اصلا ممکن بود؟
کوتوله جادوگر نگاه اش را بین آن دو رد و بدل کرد و در آخر به دخترک مارنما خیره شد.
*اینا چشونه آلایژا؟
دخترک همین طور که کوکی های شکلاتی را کش می رفت و آنها را می بلعید رو به پیرمرد کرد و بی خیال گفت:
~بسپارش به من احتمالا خشکشون زده.
آلایژا روی زمین خزید و رو به روی ییبو از حرکت ایستاد. نیشخندی زد و بعد با چرخش سریعی انتهای دم خود را که چون شلاق سفیدی بود به گونه خوناشام کوبید.
برق از تن ییبو گذشت و ثانیه ای بعد فریادش بلند شد. ژان با عربده او وحشت زده از جایش پرید. نگاهش که به صورت ییبو افتاد ، با دیدن آن خط ملتهب روی گونه اش لب هایش را گزید تا نخندد.
دخترکش خوب کارش را بلد بود. این کار رو قبلا خودش یادش داده بود.
ییبو که تازه به خود آمده بود دست روی گونه اش گذاشت و چشم های متحیرش را به کبرای سفید دوخت. لحظه بعد عربده ییبو و به دنبالش جیغ تیز آلایژا بلند شد. دخترک از چنگال خوناشام عصبانی فرار کرد و پشت ژان پناه گرفت.
~ارباب جلوشو بگیر
ییبو که از گز گز صورتش خونش به جوش آمده بود دنبال دختر گذاشت.
_تو بچه کرم خاکی بیا اینجا
~نمی یااااااامممم
آلایژا دستانش را دور گردن ژان انداخت و دمش را دور کمرش پیچید.
ژان به شیطنت آنها خندید و همراه دخترک سوار بر کولش دو قدم به عقب برداشت. ییبو که از عقب نشینی ژان حرصی شده بود جلو آمد تا با کشیدن موهای دخترک چشم سفید خیره سر تلافی کند. با صدای سرفه ای هر سه در جای خود ایستادند و سپس به سمت منبع صدا چرخیدند.
چشم های ژان با دیدن فرد مقابلش درخشید و ییبو از درخشش آنها کور شد.
+اوه خدای من! تو اینجایی جونگده؟
مرد مقابلشان که جونگده خطاب شده بود قد متوسطی داشت. زره باشکوهی که بر تن داشت و شنل سرخ پشتش همین طور شمشیر قلاف شده ای که به کمرش آویزان شده بود جلوه پر ابهتی به او می داد. لبخند موقرانه و چشم های مهربانش ، چهره ای دوست داشتنی از او ساخته بود.
مرد لبخند شیرینی زد و مقابل ژان زانو زد.
× زنده باد ولیعهد من
ژان سریع خم شد و بازو های جونگده را گرفت و او را همراه خود بلند کرد. آلفا سر تا پای مرد مقابلش را بررسی کرد. دست هایش را دور کتف های جونگده پیچید و او را مردانه بغل کرد.
+از دیدنت خوشحالم فرمانده
×منم همین طور سرورم
ژان جونگده را به سمت میز و صندلی ها راهنمایی کرد. هر سه نفر دور میز نشستند.
+آلایژا عزیزم تونی بری و برای ما کمی از تمشک های خوشمزه ازت بیاری؟
دخترک مار نما تابی به موهای سفید نقره ای اش داد و پشت چشمی نازک کرد.
~ارباب چرا راست و پوست کنده بهم نمی گی برم دنبال نخود سیاه؟
مرد کوتوله با خود غر غر کرد و رو به دختر پرخاش کرد
* حالا که می دونی برو نخودت رو پیدا کن بچه.
سپس با مهربانی ظرف کوکی که از دست آلایژا جان سالم به در برده بود را سمت جونگده هل داد.
*بخور پسرم.
ییبو نگاه خیره و حسود ژان را روی گاندولف پیر دید و ریز خندید. آن آلفا پر از تناقض های بامزه بود.
+ چرا فقط به جونگده کوکی می دی ؟ من ییبو آدم نیستیم؟
با خطاب شدن خوناشام دو نفر دیگر حاضر در جمع به سمتش چرخیدند.
جونگده طولانی ییبو را رصد کرد. سپس برگشت و نگاه عمیقی به ژان انداخت گویا با چشم هایش از او می پرسید این آدم قابل اطمینان هست یا نه؟
گرگ آلفا سری تکان داد و به سمت ییبو چرخید.
+انگار که شما هنوز هم نمی شناسید پس این وظیفه من شما رو به هم معرفی کنم
به جونگده اشاره و سپس گفت.
+ایشون فرمانده کیم جونگده هستند. فرمانده گارد من، یکی از بهترین دوستانم و معتمدم
بعد سمت جونگده چرخید.
+ایشون هم وانگ ییبو هستند. یکی از دوستان و متحدین ما و....
_ و همین طور جفتش
ییبو رو به جونگده غرش خفه کرد. چطور جرئت می کرد به توله گرگ او نگاه کند؟
ژان چشم غره ای به آن خوناشام احمق رفت. چرا به هر که از راه می رسید می گفت جفت هستند؟
× تو یه خوناشام پستی.
_ تو هم به بتا بی عرضه ای.
خب....مثل اینکه کاملا با هم آشنا شده بودند.
جادوگر پیر سرفه ای کرد و آنها را به خود آورد.
*ما برای چیز دیگه ای اینجاییم.
لحظه ای سکوت میان آنان را پر کرد.
+ از قصر چه خبر فرمانده؟
ژان سکوت را شکست و با لحن جدی پرسید.
×همه چیز همون طور که شما گفتید بود سرورم. نقشه ترور شما توسط ملکه و وزیر اعظم برنامه ریزی شده بود. اما اونها تنها یک طرف معامله هستند.
+منظورت چیه جون؟
صورت جونگده در هم رفت.
×اونها قرار نبود شما رو بکشند. هدفشون تحویل شما به خوناشام ها بود اما...اما مشکل اینه اونا خوناشام معمولی نبودند....
+چی داری می گی جونگده؟
×،خودمم نمی دونم. جاسوسی که همراه ملکه و وزیر فرستاده بودم بهم گفت زمان ملاقات کاملا محرمانه بوده. طرفین ماسکی برای پوشاندن چهره داشتند اما چیزی که در مورد اون خوناشام ها عجیب بوده پوشش شون! اونا رداهای بلند سیاه و ماسک های شیطان پوشیده بودند و همه گردنبند یاقوت به گردن داشتند. هاله انرژی اونها هم قدرتمند و مستحکم بوده.
ژان به دست ییبو که روی میز ضرب گرفته بود نگاه کرد. تا اینجا را ییبو قبلا گفته بود. او هم توانسته بود آن خوناشام ها را از نزدیک ببیند پس...
+اونا...اونا چی اند؟
_ اسلیو ها..
ییبو سرش را بالا آورد و به سه نفر مقابلش که در انتظار بقیه صحبت های او بودند نگاه کرد.
_ اونا تنها خوناشام نیستند. اون ها اصیل زاده هایی هستند که نسل خودشون رو برتر می دونند نسلی که قدرتمند تره تنها حق زندگی داره اونا بزرگ ترین طرفدار های اریگون اند
+ اریگون!؟....اون دیگه کیه ؟ اسمش آشناست.
*یه دورگه خوناشام و شیطان اون سر دسته اسلیو هاست
این بار گاندولف جواب ژان داد. بلند شد و کتابخونه درهم و برهم اش رو زیر رو کرد.
*تو بین گرگ ها بزرگ شدی پس طبیعیه چیزی ندونی این مسئله مربوط به دولت خون و امپراطوری دنهلدر ( امپراطوری خوناشام ها)
کتابی را برداشت و آن را ورق زد.
*حدود پنجاه سال پیش اریگون قیام می کنه. هدف اون از بین بردن چند رگه ها و خون های کثیف تا امپراطوری با خون اصیل بسازه اما شکست می خوره. شاه آرتور امپراطور زمان، از جونش مایه می زاره تا قیام رو سرکوب کنه. آرتور می میره و اریگون هم گم گور می شه تا همین الان همه فکر می کردن که اون مرده اما با توجه با چیزایی که شما گفتید.....اون برگشته!
سکوتی که اتاق را پر کرده بود با صدای جونگده شکسته شد.
×خب....اون برگشته چه غلطی کنه؟
همزمان با اتمام حرفش شئ محکم به شیشه پنجره برخورد کرد و روی زمین افتاد.
_اون دیگه چی بود؟
تا ییبو خواست سلاحش را بیرون بکشد ژان دستش را گرفت.
+چیزی نیست اون جغد احمق گاندولف.
ابروهای ییبو بالا پرید. گاندولف پنجره را باز کرد و حیوان بیچاره را به درون کلبه آورد. جغد نسبتا بزرگی بود. پرهای سیاه و خاکستری راه راه اش کنار آن جفت چشم بزرگ زرد رنگ واقعا بامزه بود. ییبو به آن جغد گیج ویج که روی زمین دور خود می چرخید خندید.
ژان چشم غره ای به نیش باز ییبو رفت و رو به جادوگر غرید.
+اون اوسکل ول کن بیا بقیه اش رو بگو
*همین اوسکل قراره بقیه اش رو بگه
ژان تازه متوجه نامه ای میان نوک پرنده شد. گاندولف تقلا کرد تا آن تیکه کاغذ را از جغد بگیرد اما انگار آن پرنده بازی اش گرفته بود. در آخر با زخمی شدن دست پیرمرد کاغذ نامه میانشان قرار گرفت.
+اون چیه؟
گاندولف توجهی نکرد و نامه را خواند. با هر سطری که می خواند اخم هایش درهم می رفت و این تغییر وضعیت حال افراد پشت میز را دگرگون می کرد.
×چی شده؟
جونگده دست از خوردن کوکی کشید و پرسید. بوهای خوبی از آن نامه نمی آمد.
*این خیلی بده.
_چی؟ چی خیلی بده؟
زمزمه خفه گاندولف آرام و بی صدا بود اما نه آن قدر که به گوش تیز خوناشام نرسد.
جادوگر پیر دوباره میان کتاب هایش گم شد. بعد از کمی جست و جو با کتاب عظیم و خاک گرفته ای برگشت.
ییبو نامه را چپ و راست کرد و در آخر عصبی آن را روی میز انداخت. هیچ کوفتی روی آن تکه کاغذ نوشته نشده بود.
گاندولف خندید و کتاب را روی میز گذاشت.
* زحمت نکش خون اشام فقط یه جادوگر می تونه اون کلمه ها رو بخونه.
×اونجا چی نوشته گاندولف؟
پیرمرد نگاهش را به جوان های مقابلش داد. آنها هنوز بچه بودند. این هدف پرخطر و مرگبار بود.
* هنوزم می خوای به تخت بشینی و انتقام مادرت بگیری ژان؟
آلفا گیج از این سوال ناگهانی سر تکان داد.
* و تو جونگده...هنوز به این آلفا وفاداری؟
×تا پای مرگم
لحن قاطع فرمانده جای سوالی باقی نگذاشت. گاندولف به ییبو نگاه کرد. خون اشام که حرف های پشت آن چشم ها را می فهمید لب باز کرد و محکم گفت:
_ هر چند ناخواسته ولی این آلفا جفت منه وظیفه دارم ازش محافظت کنم.
چیزی در قلب ژان تکان خورد. این میزان از وفاداری افراد درون کلبه نسبت به او قلبش را می لرزاند.
گاندولف شانه ژان را نوازش کرد و آهی کشید. پشت میز نشست و به آن چهره های سوالی خیره شد
*جونگده از قبل به من درباره توطئه ملکه گفته بود پس منم جاسوسی رو فرستادم تا همراه ملکه بره. اون وارد اون گروه شده و این چیز هایی که فهمیده.
نگاهی به نامه کرد و شروع به خوندن کرد
" اونها اسلیو هستند. فرقه آنها متشکل از ده ها گروه است. چیزی از تعداد دقیق این گروه نفهمیدم. گروه ها تنها افراد زیردست هستند اعضای اصلی فرقه و اربابان هویت نامعلومی دارند. در حال حاضر تنها هدف آنها گرفتن دورگه ها و چند رگه هاست. دورگه ها با خنجر عشق کشته می شود. هدف آنها گل زندگی دورگه هاست. آنها از شکار نشان دار ها و یافتن درخت زندگی سخن می گویند."
آن نامه دقیقا سه صفحه بود اما چنان با مهارت رمز گذاری شده بود که در نگاه اول چیزی به جز یک نامه معمولی به حساب نمی آمد.
گاندولف نگاه عجیبی به ژان انداخت.
*حالا فهمیدی چرا دارم می گم کنار بکشی؟
+چرا دنبال نشان دار هان؟
*اونها منبع قدرتی بی پایان و همین طور کلید درخت زندگی
مردمک های ژان می لرزید و این ییبو را نگران می کرد. چه چیزی آن آلفای خونسرد را به هم ریخته بود؟
×درخت زندگی چیه؟
با سوال جونگده هر سه به گاندولف نگاه کردند.
*هزاران هزار سال پیش درخت زندگی منبع حیات بخش جهان ما بود. اون درخت جادویی با قدرتی خارق العاده بود که دنیا رو در توازن قرار می داد. افسانه ها می گن که اون درخت به دست های آرتیمیس و دیمیتر کاشته و پرورش یافته برای همین یک منبع الهی حیات. اما با این حال اون درخت حالا ناپدید شده.
_چرا؟
*شیاطین! اونا در طمع قدرت درخت زندگی به جهان ما حمله کردند سال ها خون و خونریزی و وحشی گری و هزاران جسد
بالاخره اونا درخت رو پیدا کردند اما با اولین لمس همه اونا نابود شدند. درخت با قدرتش شیاطین درونش به دام انداخت و قدرتش رو به پسران سرزمینش بخشید. پنج ابر نیرو ، نیرو هایی که اگه با هم ادقام بشن زمین رو به آسمان می برن. حالا اون نیرو ها در طی نسل ها گشته شما باید وارثان قدرت رو پیدا کنید.
+چطور باید این کار بکنیم ؟
*منم نمی دونم اما تو باید بدونی چون تو یکی از نشان دار هایی
ییبو نشان ققنوس پشت کمر ژان را به یاد آورد.
*باید چهار نفر دیگه رو پیدا کنی
_نیازی به نفر چهارم نیست.
ییبو گفت و با برگشتن سر تمام افراد پشت میز به سمتش دستش را مشت کرد و وقتی آن را باز کرد همه مات و مبهوت ماندند.
گوی کوچک آبی بر دست ییبو بود.
او یک نشان دار بود
وارث قدرت آب.اینم جونگده جذابمون
YOU ARE READING
🌸~lotus ~🌸
Fantasyاین سفر دریایی یه راه خلاصی برای اون بود. راهی برای دور زدن تمام تهدید ها و فشار های داخلی دربار راهی برای اثبات خودش به عنوان یه آلفای اصیل، کسی که در آینده پکش رو رهبری می کنه. اما این سفر توسط دزدان دریایی به بم بست رسید. وانگ ییبو کاپیتان دزدان...