04

475 136 14
                                    

با صدای شیپور اعلام خطر هر دو وحشت زده از جا پریدند.
اول با گیجی به هم نگاه کردند و بعد با عجله با برداشتن شمشیر هایشان بیرون دویدند.
عرشه تبدیل به میدان جنگ شده بود. ملوان ها دیوانه وار به اطراف می دویدند و به هم تنه می زدند.
+چه اتفاقی افتاده؟
ژان بازوی ملوان وحشت زده را گرفت تا به خودش بیاید.
"ک...کشتی...دزدای دریایی......داره.... به این سمت می یاد.
نفس ژان و یوبین در سینه شکست.
چیزی که می ترسیدند اتفاق افتاده بود اما حالا زمان مناسبی برای هول شدن نبود.
+همه گوش کنید.
با بلند شدن آن صدای محکم و پر جذبه همزمان با پخش شدن رایحه آلفای سردسته همه افراد به سمت ژان چرخیدند.
ژان در جنگ های زیادی جنگیده بود و حالا هم می جنگید اما ابتدا باید این گرگ های ترسیده را رام می کرد.
+ما گرگ ایم. فراموش نکنید ما تا پای جون می جنگیم ولی تسلیم نمی شیم در ضمن وسط دریایم. هیچ راه فراری جز مقابله باهاشون نداریم پس دست از بزدلی بردارین و آماده باشید. ترس تنها باعث مرگ تون می شه.
همه افراد به احترام آلفایشان روی زمین زانو زدند.
+کاپیتان..
'ب..بله قربان؟
+توپ ها رو آماده کن به اونایی که تیر اندازی بلدن اسلحه بده و جلوی کشتی مستقرشون کن اونایی که چیزی از مهارت های جنگی نمی دونن رو ببر توی کابین ها و به بقیه یه شمشیر بده.
کاپیتان دوید تا به دستورات ولیعهدش برسد.
.
.
‌.
در تاریک روشن بامداد در میان آن مه غلیظ کشتی غول پیکری خرامان جلو می آمد.
"کاپیتان دستور چیه؟
_چنگک ها رو آماده کن من اون کشتی رو می خوام.
"اون...یه کشتی سلطنتی قربان.
_خودم می دونم برای دستیابی به الماسی که توی اون کشتی خطرات بیشتری رو هم می پذیرم.
.
.
مه همه جا را گرفته بود و اجازه دیدن کشتی دزدان دریایی را به ژان نمی داد.
" قربان اون.....
هنوز دهان دیدبان باز نشده بود که با فرو رفتن تیری در سینه اش نفس اش برای همیشه برید و از دکل پایین افتاد.
همه مبهوت به آن جسد نگاه می کردند که چنگک هایی روی لبه کشتی فرو رفت.
+زود باش کاپیتان نیمه غربی شلیک کن.
دستور شلیک توپ ها داده شده بود ولی خبری نبود.
کاپیتان سراسیمه دوید و جلوی پای ژان زانو زد.
'شاهزاده....
+بگو کاپیتان
'توپ ها همه مشکل پیدا کردند تمام جعبه های باروت خیس بلا استفاده شدند سرورم حالا چیکار کنیم؟
ژان حتی فکرش رو هم نمی کرد. اوضاع خراب تر حد ممکن بود.
شمشیر نقره ایش رو از غلاف بیرون کشید و به سمت چنگک ها رفت.
+زود باشید قطعشون کنید‌.
هر کس که به چنگک ها نزدیک می شد با تیر دزدان دریایی از پای در می آمد. ژان خودش را از پشت بشکه ای که پناه گرفته بود بیرون انداخت و چنگک ها را قطع کرد. بلافاصله با ضربه دست یوبین به کنارش افتاد.
×دیوونه بازی در نیار و محتاط باش.
+می بینی که با همین دیوونه بازی بریدمشون.
ثانیه ای از حرف ژان نگذشته بود که این دفعه چنگک های آهنی با زنجیر هایی کلفت لبه کشتی را گرفتند. فاصله دو کشتی کم شده بود و حالا دزدان دریایی به داخل کشتی می پریدند.
+هائوشوان رو پیدا کن و بگو کنار جیانگ بمونه قایق های کمکی رو باز کن و امگا ها و بتاهای ضعیف رو کنار خودت نگه دار.
×نه من کنار تو می مونم.
+این یه دستوره یوبین همین حالا از اینجا برو من از پس اینا بر می یام
ژان گفت و بدون معطلی به دزدان حمله کرد.
یوبین با چشمانی اشکی و نگران برای آخرین بار ژان را نگاه کرد.
به مهارت مبارزه ژانش هیچ شکی نداشت او تنها نمی خواست عزیزش را تنها بگذارد اما همیشه حرف حرف آلفای رهبر بود.
پس ایستاد و به سمت عقب کشتی دوید.
ژان با مهارت همه را کنار می زد هیچ کس از تیغ تیز شمشیرش جان سالم به در نمی برد.
تیغه ماه در دستان اربابش می درخشید و بدن های مقابلش را پاره پاره می کرد.
ژان با صدای شلیک گلوله به عقب چرخید و به ملوان غرق در خون نگاه کرد.
اسلحه....دزدان دریایی مسلح بودند.
چطور اسلحه به دست این دزدان افتاده بود؟
شمشیرش را به سمت آن مرد اسلحه به دست پرتاب کرد. شمشیر بدن مرد را درید و جسد بی جانش روی زمین افتاد .
تعداد افرادش رفته رفته کم می شد. صدها جنازه روی زمین افتاده بود و دزدان دریایی چون ملخ از همه جا سرازیر می شدند.
محاصره شده بود‌ ده نفر گرد تا گردش می چرخیدند و نیشخند های کثیف می زدند. با هجوم آوردن یکی از آن ها شمشیرش را بالا برد و سرش را قطع کرد‌. نیمی از صورتش از خون مرد سرخ شد‌ ولی از حرکت نیافتاد و همه را یکی یکی کنار زد.
.
کاپیتان دزدان دریایی از عرشه به آن درگیری نگاه می کرد.
از افراد آن کشتی انگشت شمار باقی مانده بودند.
تمام سینه کشتی پر از جنازه شده بود. تیر را در کمان گذاشت و زه را کشید. به لبه عرشه رفت و با دقت همه جا را نگاه کرد.
بالاخره هدفش را یافت مردی پشت به او در حال مبارزه بود.
حرکاتش سریع و هدفمند بود. با هر قدمی که بر می داشت پشت سرش جنازه ای بر زمین می افتاد.
زه را بیشتر کشید و سر طعمه اش را نشانه گرفت.لحظه رها کردن زه، مرد به سمتش برگشت تا حمله پشت سرش را دفع کند . نگاه کاپیتان دزدان به صورت زیبایش خشک شد. دست و دلش همزمان لرزید و تیر رها شد.
تیر با سرعت زیادی هوا را شکافت و در کتف ژان فرو رفت.
ژان دستش را روی شانه اش گذاشت و کمی خم شد.
+آخ
به دنبال منبع رهایی تیر سرچرخاند در قسمت سکان کشتی مردی با لباس های یکدست مشکی را دید.
شمشیرش را بالا برد و جان دزد دریایی کنارش را گرفت.
مستقیم به آن مرد بلند قامت نگاه می کرد پیدا بود که او کاپیتان کشتی است.
فرصتی برای پاسخ به آن حمله نداشت افراد بیشتری به سمتش هجوم آورده بودند و او حالا با دستی که بلا استفاده شده بود میان لشکری از دزدان تنها ایستاده بود.
قدمی به عقب گذاشت و رو به یوبین فریاد زد:
+همه رو سوار کشتی ها کن زود باش.
یوبین تمام کشتی ها را به آب انداخت و خدمه باقی مانده را یکی یکی سوار کرد. قلبش داشت از نگرانی پاره می شد. این بوی خون ژان بود. محبوبش زخم خورده بود و حالا خون خوش رنگش روی عرشه چوبی می ریخت و قلب یوبین را می خراشید.
نمی توانست به کمک ژان برود مجبور بود دزدانی که به این سمت می آمدند را مهار کند.
یوبین دیگر توان مقاومت نداشت هائوشوان جیانگ را به کناری راند و خود را به وزیر زاده رساند.
ژان به عقب چرخید وقتی از پر شدن قایق ها مطمئن شد قصد کرد دستور حرکت بدهد که فریادی شوکه، خشکش زد.
*نههههه ولم کن.
در کنار سکان کاپیتان دزدان دریایی دست دور گلوی جیانگ انداخته بود و با نیشخند به آنها نگاه می کرد.
+ولش کن حرومزاده.
لحن ژان پر از خشم نگرانی و تحیر بود. مگر جیانگ نباید کنار هائوشوان می بود پس چطور؟
_اگه می خوایید بلایی سر این امگای کوچولو نیاد تسلیم شید.
وقتی تیغه ماه از دست ژان رها شد بقیه شمشیر ها یکی یکی به زمین افتاد.
×چی می خوای؟
یوبین با عصبانیت رو به آن مرد غرید.
با لبخند مرد همه توانستند دو دندان نیشش را ببینند. کاپیتان دزدان دریایی یک خون اشام بود.
_ارباب ، سردسته ، رئیس یا هر کوفتی که بهش می گید بیاد جلو.
ژان با چشم های بسته و سری پایین افتاده سه قدم جلو آمد و از میان افرادش خارج شد.
چشمان کاپیتان روی آن پسر چرخید. به راستی که کسی جز آن پسر زیبا لیاقت رهبری را نداشت.
_تو رهبر این کشتی؟
دل تمام ساکنان کشتی از نگرانی برای آلفایشان می جوشید. یوبین خواست جلو بیاید تا خود را به جای ژان معرفی کند که همان لحظه چشمان ژان باز شد. سرش را بالا گرفت و به کاپیتان دزدان خیره شد.
چشمان یخی ژان در حاله ای سرخ رنگ می سوخت و خشمش را به بیننده القا می کرد. رایحه دیوانه کننده اش هوا را پر کرده بود و ریه حضار را می سوزاند.
عده ای از دزدان که گرگ یا از نژاد گرگان بودند روی زمین به دو زانو افتادند و از ترس سرهاشان را بلند نکردند.
+بگو...
آن صدای سبک و خشن برای گوش های حساس خون آشام بیش از اندازه جذاب بود. بوی خونی که از دست گرگ مقابلش چکه و روی زمین سقوط می کرد بسیار وسوسه کننده و دل انگیز بود.
+بگو چی می خوای؟
_من تو رو می خوام

🌸~lotus ~🌸Where stories live. Discover now