16

762 125 57
                                    

این فراتر از حد انتظارشان بود. صاحب قدرت پنجم اسیر شده بود و این یک فاجعه بود. آنها در کنار هم کامل بودند و حالا بدون حضور شخص پنجم فلج شده بودند.
_تو چطور می دونی؟
×اون یکی از دوست های منه. برای سالیان سال فکر می کردم من و اون تنها قدرت دار ها باشیم اما حالا.....
صدای گریه دخترک بالا گرفت. دوقلو ها سعی کردند دختر الف را آرام کنند. ژان نگاه درمانده اش را به گاندولف دوخت.
+حالا چی؟
*متأسفم اما شما زمانی کامل می شید که همه کنار هم با شید. این نقشه فقط با وجود هر پنج قدرت امکان پذیر.
_ پس دیگه راهی برامون نمونده...
+منظورت چیه؟
حالا همه به ییبو خیره شده بودند.
_باید نجاتش بدیم

***
قصر سلطنتی آرام تر از هر زمانی بود. ترس تمام پایتخت را در بر گرفته بود. خبر گم شدن ولیعهد مانند بمب همه جا را ویران کرده بود و مردم را مشوش کرده بود. هیچ کس از ترس جرئت اعتراض نداشت. همه خواستار جست جوی ولیعهد بودند اما ترس از ملکه و افرادش تمام دربار را ساکت کرده بود.
یوبین هر روز دیوانه تر می شد. درست مثل یک گرگ زخمی خودش را به در دیوار می کوبید تا راهی برای رسیدن به آلفایش پیدا کند اما تمام راه ها بسته بود. هیچ کس حاضر نبود به آنها کمک کند. تمام وفاداران و مریدان ولیعهد ساکت شده بودند و این خشم یوبین را دو چندان می کرد.
جیانگ هر روز اشک می ریخت و خودش را مقصر می دانست و از دست شوان هم کاری جز آرام کردن جفتش و صبوری برای پیدا شدن دوست و سرورش بر نمی آمد.
با صدای به هم خوردن در ها هائوشوان جسم آرام گرفته امگا را روی تخت دراز کرد و سمت یوبین رفت.
×خودت رو کنترل کن و خشمت رو آروم کن. رایحه ات بهش صدمه می زنه
یوبین نفس های عمیق و پی در پی کشید تا شاید خشمش خاموش و رایحه گوگردش محو شود.
×حالا بهم بگو چیشده
یوبین خود را روی صندلی انداخت و با چشم های سرخ و گود افتاده ای که از ذهن ناآرام و خواب پریشان اش خبر می داد و به شوان نگاه کرد.
* هیچ کس، هیچ کس توی این قصر لعنتی طرف ما نیست. همه از ترس پدرم و ملکه خفه شدن و جرئت ندارن قدمی بردارند. اون عوضی ها چطور تونستند خوبی ها و لطف های ژان فراموش کنند و نمکدون بشکنند؟
×یه جورایی بهشون حق می دم. شاه هیچ قدرتی نداره و تمام قدرت دست ملکه و پدرت اونا فکر می کنند اگه مخالف اونها باشند عاقبتشون مرگه از اونجایی که دیگه نه ولیعهدی هست و نه قدرتی
یوبین ایستاد و سمت پنجره رفت. چشم های خسته و غمگین اش را بست و سرش را به شیشه پنجره تکیه داد.
*با این حال چطور می تونن پشت ژان خالی کنند. حتی جونگده کسی که حاضر بودم سر وفاداریش قسم بخورم رفته طرف ملکه.
هر وقت می خوام باهاش حرف بزنم سریع راهش کج می کنه واقعا دلم می خواد  اون عوضی تا سر حد مرگ کتک بزنم.
هائوشوان خوب می دانست دل آن گرگ بیچاره از چه چیزی پر است. یوبین وابستگی شدیدی به ژان داشت. هر روز و هر روز به بهانه های مختلف به ولیعهد سر می زد و از او دیدن می کرد. از خردسالی تا به حال دوری آنها به یک روز هم نکشیده بود اما حالا چند هفته بود که یوبین آلفایش را ندیده بود فرومون هایش را نبوییده بود و نوازشش نکرده بود.
مارک آنها را به هم نزدیک تر می کرد و این احساسات را بیشتر جلوه می داد. چنین بود که یوبین مانند دیوانه ها شده بود.
×نکنه فراموش کردی یوبین!؟ اون ژان. کسی که حتی شاهان مقابلش زانو می زنن. اون آلفای تخس و لجباز همه حتی فرشته مرگ به زانو در میاره پس لازم نیست نگرانش باشی
*حتی اگه اون زئوس هم باشه بازم من نگرانش می شم.
در همین حین عطر دل انگیزی فضای اتاق را پر کرد. عطری آشنا و دوست داشتنی. رایحه ای که قلب مرده یوبین را به ضربان انداخت و چشم هایش را پر از اشک کرد.
هائوشوان مات مبهوت خشکش زده بود.
هر دو سریع ایستادند و دور تا دور اتاق را با چشم هایشان زیر رو کردند. نگاه یوبین قفل گل لوتوس سفید کنار در شد.
گل بزرگ و سفیدی که به زیبایی می درخشید.
*امکان نداره
لحن ناباورش در کنار چشم های پر اشکش تناقض داشت‌.
لبخند کم کم روی لبان شوان نشست و به قهقهه بلندی تبدیل شد.
×چی بهت گفتم؟ اون لعنتی هفتا جون داره
لوتوس سفید نشانه ژان بود. گلی که وجود او را نشان می داد و به آنها می فهماند ژان صحیح و سالم است و حال خوبی دارد.
اما آن گل چطور به آنجا را یافته بود؟
در همین حین جونگده از کنار در اتاق یوبین برخاست و سوت زنان دور شد. دستور آلفایش را هنوز به خاطر داشت.
" توی این شرایط نمی تونم بی پروا به کسی اعتماد کنم حتی اگه اونها یوبین و جیانگ باشند. به قصر برو. وقتی از وفاداری و حسن نیت اونها مطلع شدی این گل بهشون بده."
جونگده بارها یوبین را امتحان کرده بود و آن آلفا سربلند بیرون آمده بود پس وقتش بود جایزه اش را بگیرد.
در اتاق یوبین رایحه ژان که تمام اتاق را پر کرده بود باعث شد جیانگ کم کم چشم باز کند. هنوز بدنش در خواب بود پس فقط اسم ژان را زمزمه می کرد.چندی نگذشت که با قوی شدن رایحه چشمان جیانگ به ضرب باز شد و سریع از روی تخت بلند شد.
~برادر، برادر ، برادر
هائوشوان سمت جفت ناآرام اش پا تند کرد تا او را آرام کند. جیانگ ولی چون دیوانه ها دور تا دور اتاق را به دنبال ژان زیر و رو می کرد و نامش را صدا می زد.
هائوشوان دستانش را دور بدن جیانگ پیچید و او را در آغوشش زندانی کرد.بوسه های ریزی به گردن و سرشانه شاهزاده اش می گذاشت شاید بتواند امگایش را آرام کند.
×هیشششش....آروم بگیر امگا همه چیز خوبه.
جیانگ با شنیدن آن لحن قدرتمند و مسلط در آغوش شوان وا رفت و تنش شل شد. شوان روی صندلی نشست و امگا را روی پاهایش کشید.دست دور کمرش انداخت  و بوسه ای به لب هایش زد.
× این رایحه از گل لوتوس که از طرف ژان برای ما اومده. مثل اینکه می خواسته بهمون بگه حالش خوبه و نیازی به نگرانی نیست.
یوبین گل را به دست جیانگ داد. با برخورد نوک انگشتان جیانگ با گلبرگ های لوتوس ، گل سفید در هوا معلق شد و تبدیل به پودر نقره ای براقی شد ثانیه ای بعد صدای آشنایی در اتاق پیچید.
"اهم..اهم..هی....حالتون چطوره پسرا؟
من خوبم و امیدوارم شما هم خوب باشید. متاسفم که زود تر بهتون خبر ندادم. شرایط طوری نبود که بشه باهاتون ارتباط برقرار کنم پس لطفا دیگه نگرانم نباشید. هیچ کاری نکنید و فقط سعی کنید اوضاع قصر آروم نگه دارید و از بروز درگیری جلوگیری کنید این بزرگ ترین کمکی که می تونید بهم بکنید
الان باید برم اما قول می دم دفعه بعد شخصا به دیدن تون بیام"
همزمان با آخرین کلمات ژان آخرین گرده های نقره ای در آسمان محو شدند.
یوبین آه کشید و به جای خالی گل نگاه کرد.
* اون احمق.....حالا دلم می خواد به صورت اون مشت بزنم.
هر سه غافل از کسی که پشت در اتاق گوش ایستاده شروع به صحبت کردند.
فرد ناشناس آرام از پشت در کنار رفت و لبخند زد.
" ملکه از شنیدن این خوشحال می شه.
راهش را کج کرد و از راهرو به سمت دالان های قصر به راه افتاد.
از آخرین پیچ گذشت تا به سرداب برسد که ناگهان با کسی برخورد کرد و به عقب پرت شد.
سرش را بالا آورد اما با دیدن فرد رو به رویش رنگ از صورتش پرید.
جونگده لبخند زیبایی زد و قدمی جلو آمد.
- جایی می رفتید بانو...
^ خ..خب...می رفتم این..این لباسا رو  بشورم
-اما این راهرو به زندان های قصر منتهی می شه
^م...من...خب...
- شاید می رفتی اونجا کسی رو ببینی...
کنار گوش دختر خدمتکار خم شد و با لحن وهم آوری لب زد.
-یکی مثل..اممم...سگ های ملکه!؟
- می خواستی چیکار کنی ؟ جلوی اون سگ ها مثل یک لاشخور باشی و اربابت رو به ازای یه تیکه گوشت بفروشی؟
- می خواستی چیکار کنی تیفانی؟
دخترک دست پایش را گم کرد اما خود را نباخت.
- و..ولیعهد مرده....پس گفتن اینها خیانت محسوب نمی شه. من فقط می خوام چیزی که لایقشم رو به دست بیارم
جونگده دو قدم عقب رفت و به تیفانی خیره شد. چهره اش سرد و بی روح بود. درون چشم هایش برق خطرناکی از خشم و کینه می درخشید.
بتا بدون عجله شمشیرش را از غلاف بیرون کشید و به دختری که از ترس عقب عقب می رفت اهمیت نداد.
- آدمایی مثل تو کسایی که چیزی از وفاداری نمی دونند و مثل قارچ سمی می مونند هم بهتر که بمیرند. تو توی انجام وظایفت شکست خوردی سرخدمتکار چو تیفانی پس بدین وسیله به مرگ محکومی.
بدون ثانیه ای مکث شمشیرش را کشید و در یک لحظه سر دختر را از بدنش جدا کرد.
بی توجه به خونی که زمین را خیس می کرد نشست و با لباس دخترک شمشیر خونی اش را تمیز کرد.
-تقاص خیانت مرگ تیفانی.
تک تک کسایی رو که به اون پشت کنند خودم با همین شمشیر می کشم و تو اولینش هستی.

یه سلام و یه معذرت خواهی بابت دو هفته غیبتم
و باور کنید این معذرت خواهی رو هم به شما کردم و هم به مدرسه ام😐
دو هفته است که کلا اینترنتم در حد حلزون ضعیف و به هیچ کار نمی یاد الانم دارم از وای فای مفتی استفاده می کنم😂
پس با عرض معذرت
این دو پارت رو داشته باشید
یه پارت هم فردا آپ می کنم بعد بدمی گردیم به روال همیشگی

🌸~lotus ~🌸Where stories live. Discover now