وانگ ییبو یک نشان دار بود.
چیزی در چشمان ژان درخشید و لبخند کم کم روی لب هایش نشست. احساس شادی عجیبی می کرد. اینکه بدانی کسان دیگری هم مثل تو وجود دارند تسکین دهنده است. ژان در تمام این سال ها خیال می کرد تنها اصیل زاده قدرت دار است. قدرتی که همه آن را نحس و شوم می دانستند، قدرتی که به خاطر آن مادرش ترکش کرد و پدرش او را طرد کرد. حال علاوه بر ییبو سه نفر دیگر هم مانند او وجود داشتند.
×اگه هدف اسلیو ها تصاحب قدرت درخت زندگی پس دیگه چرا دورگه ها رو شکار می کنند؟
صدای جونگده سکوت حاکم بر فضا را شکست.
گاندولف همین طور که کتابش را گردگیری می کرد جوابش را داد
*هدف اونها درخت زندگی نیست جونگده بلکه چیزی که درون درخت به دام افتاده
+ش..شیاطین!!!!!!
* درسته پسر اونا می خوان شیاطین آزاد کنند. شیطان ها به خاطر اینکه هزاران سال درون روح درخت به دام افتادند قدرت خودشون از دست دادند و فقط یک چیز می تونه دوباره نیروشون رو برگردونه.....گل زندگی دورگه ها*
×اما چرا می خوان شیاطین آزاد کنند؟
این بار ییبو به جونگده جواب داد.
_اریگون می خواد به دنیا حکومت کنه. اون در اصل پسر شاه شیاطین و یه شاهدخت خوناشام. هر دو نوع از اون حمایت می کنند.
گاندولف نگاه تحسین بر انگیزی به ییبو انداخت و لبخند زد.
* آفرین بچه خفاش. اگه نیروی محافظ درخت از بین بره و شیاطین آزاد بشن، درخت زندگی گذرگاهی می شه که دنیای ما و جهنم به هم وصل می کنه. اون وقت اونها مثل یه گله ملخ به این جهان هجوم می یارن و همه چیز از بین می برند.
+خ...خدای...من!
ژان حیرت زده روی صندلی افتاد. به نفس نفس افتاده بود و چشم هایش دو دو می زد. هر چه نباشد او هنوز یک بچه بود.
+این...این دقیقا شبیه اون افسانه های آبکی تخمی که دایه ام برام تعریف می کرد.
گاندولف یکی محکم پشت گردن ژان کوبید و ناله آلفای درمانده را بلند کرد.
+چی کار می کنی پیری؟ چرا موهامو کندی؟
جادوگر نیشخندی به گرگینه زد و موهای سیاه اش را داخل هاونی ریخت و آن را با گیاه عجیبی کوبید.
به غر غر های ژانی که به وسیله ییبو نوازش می شد توجهی نکرد و رو به جونگده کرد.
* تو می خوای چیکار کنی پسر؟
×م...من!؟....نمی دونم.
ژان سرش را روی میز گذاشت و اجازه داد گردنش توسط ییبو نوازش شود.
+جونگ تو باید بری تو تیم ملکه
×م...منظورت...چیه؟
+وانمود کن که به من خیانت کردی و با اونا شدی.
× اوه! اگه منظورت اینه که قبلا این کار کردم.
+چیییی!!!!!!؟؟؟
جونگده به سه روز پیش فکر کرد و آهسته خندید."فلش بک" قصر سلطنتی
از پله های سنگی برج بالا می رفت تا هر چه زود تر بدن خسته و بی رمق اش را به تخت هدیه دهد. هنوز به پیچ راه پله ها نرسیده بود که هیکل زنانه ای مقابلش ظاهر شد. قدمی به عقب برداشت و پله ای پایین رفت. چشم هایش را بالا آورد و نگاه اش را به زن مقابلش داد.
ملکه آیریس اینجا چه می خواست؟
تنها سر خم کرد و از جلوی راه کنار رفت.
با تکون نخوردن زن از سر جایش ابرویی بالا انداخت.
آیریس با لباسی مجلل و پر از چین که با جواهرات زینت داده شده بود جلو آمد. موهای خرمایی حالت دارش آزادانه بر شانه هایش افتاده بود و جلوه نیم تاج طلایی اش را دو چندان می کرد . چشم های سبز کهربائی اش به جونگده خیره شده بود و ذره ای تکان نمی خورد.
×چه چیزی ملکه زیبای قصر رو به اقامتگاه مخروبه من کشونده؟
لبخند دلفریبی رو لب های آیریس نشست. قدم باقی مانده میانشان را برداشت و حالا چهره در چهره جونگده بود.
" کنجکاو بودم فرمانده شجاع و لایق ولیعهد چطور منزلی دارند برای همین با کمی پرس جو به اینجا اومدم و خب..... این چیزی نبود که من توقع اش رو داشتم.
سرش را کج کرد و کنار گوش جونگده لب زد:
" شما بهترین و وفادار ترین فرمانده ولیعهد هستید اما همون طور که می بینید ایشون چندان سپاس گذار و قدر شناس نیستند.
اخمی روی چهره زیبای جونگده نشسته بود چنان جذاب می نمود که ملکه را به هوس انداخت.
×چطور جرئت می کنید به ولیعهد این سرزمین چنین حرف هایی بزنید؟
آیریس دستش را بر گونه فرمانده گذاشت. ته ریش اندک جونگده صورتش را زبر می کرد و ملکه را برای نوازش بیشتر وسوسه می کرد.
"بیخیال فرمانده من. همه از جمله تو لایق بهترین هان و بهترین ها همیشه کنار قدرتمندترین ها میسر می شه. وفادار موندن به شاهزاده ای که معلوم نیست مرده است یا زنده حماقت
×امروز تظاهر می کنم نه چیزی دیدم و نه چیزی شنیدم
از کنار ملکه گذشت اما با گرفته شدن دستش در جای خود ایستاد.
آیریس دوباره به گرگ بتا نزدیک شد و لب هایش را کوتاه روی لب هاش گذاشت.
"خوب فکر کن فرمانده بودن کنار یک ولیعهد مرده برای تو سودی
نداره. بگو چطور باید تو رو طرف خودم بکشم و تو رو کنار خودم نگه دارم .
برگشت جونگده مصادف شد با ظاهر شدن پوزخندی روی چهره اش.
×شاید در جایگاه فرماندهی کل ارتش من کنارت ایستادم.""""
هر سه نفر مات مبهوت به پوزخند بازیگوش روی لب های جونگده نگاه کردند.
+ خدای من جونگ تو یه روباه لعنتی هستی.
ییبو سری به تایید حرف ژان تکان داد و به آن بتای موزمار خیره شد.
_چقدم واسه ملکه ناز کرده و قپی اومده
ژان خندید و از جای خود بلند شد تا سرکی به دم دستگاه گاندولف بیاندازد. آن کوتوله جادوگر خیلی وقت بود درگیر درست کردن معجون بود. نگاهی به آت آشغال های روی میز کرد و با صورتی درهم سمت جونگده چرخید.
+جونگ حواست جمع کن آخه الان حسابی تحت نظری
جونگده سری تکان داد و با برداشتن کوکی دیگری از جای بلند شد.
×هی گاندولف لطفا یکی از اون کپسول هات بهم بده من باید برم.
گاندولف به قوطی روی طاقچه اشاره کرد. بتا یکی از کپسول های قرمز را برداشت و سریع قورت داد. چیزی نگذشت که بدنش شروع به تکان خوردن کرد و لحظه ای بعد....بوووووم. بدن جونگده درست مثل آتش بازی های سال نو منفجر شد و او تنها اکلیل های معلق درخشانی باقی ماند.
_ وات د....الان چی شد؟
+ اونا قرص های واقعیت مجازی وقتی از اون قرص بخوری بدنت دو تا می شه مثلا وقتی جونگده از اون خورده بود بدنش اولش توی اقامتگاه اش مونده بود و با بدن دیگه اش به اینجا اومده بود.
_ پس چرا دوباره ازش خورد؟
+ برای اینکه به حالت اول برگردی باید یه بار دیگه قرص بخوری
ژان به صورت شگفت زده و بانمک ییبو خندید.
*اهم اهم
با صدای سرفه گاندولف هر دو به خود آمدند و به او که با اخم مقابلشان ایستاده بود خیره شدند.
_چیه؟
* تو خوناشام می تونی قدرتت کنترل کنی و ازش استفاده کنی؟
_البته خیلی ساله که دارم ازش استفاده می کنم.
ییبو به چهره ژان که در کسری از ثانیه گرفته شده بود خیره شد و با تردید سوالش را پرسید.
_می تونم قدرت تو رو ببینم ژان؟
+ من.من نمی تونم ازش استفاده کنم
_چرا؟
* من قدرتش رو مهر موم کردم وقتی که یه نوجوون بود و توانایی کنترلش نداشت اون قدرت مرگبار بود و بعد از اونم خودش هیچ وقت نخواست تا ازش استفاده کنه اما حالا مجبوری پس...
به معجون آبی کثیف درون پیاله اشاره کرد.
*بخورش مهرموم قدرتت رو می شکنه
+اما...اما...من....
*الان وقت دست دست کردن نیست بچه هر ثانیه ای که تو با تردید می گذرونی یه دورگه می میره پس دست از بزدلی بردار
ییبو شانه ژان را فشرد. پیاله را از دست گاندولف گرفت و آن را مقابل لب های ژان قرار داد.
لب های پسرک آلفا روی پیاله قرار گرفت و تمام محتویات آن را یک نفس سر کشید.
چیزی نگذشت که بدنش در آتش سوخت و تن بی جانش در آغوش ییبو رها شد.* یه نکته در مورد گل زندگی:
گل زندگی در اصل یه نوع خنجر که وقتی وارد قلب می شه با گرفتن زندگی قربانی به یه گل جادویی تبدیل می شه. اگه انیمه ناکجا آباد موعود دیده باشید می تونید کامل تصورش کنید یه چیزی شبیه همون
YOU ARE READING
🌸~lotus ~🌸
Fantasyاین سفر دریایی یه راه خلاصی برای اون بود. راهی برای دور زدن تمام تهدید ها و فشار های داخلی دربار راهی برای اثبات خودش به عنوان یه آلفای اصیل، کسی که در آینده پکش رو رهبری می کنه. اما این سفر توسط دزدان دریایی به بم بست رسید. وانگ ییبو کاپیتان دزدان...