این چیزی نبود که ییبو انتظارش را داشته باشد.
درست وسط پذیرایی و پشت میز دو پسر مقابلش نشسته بودند.
چهره ، جثه و قد آنها دقیقا یکسان بود. صورتی برنزه با موهای فندوقی و چشم هایی زمردی داشتند. دو قلو های همسانی که قابل شناسایی از هم نبودند.
چشم های سبزشان از شیطنت می درخشید و لب هایشان با وجود دهان پر از کلوچه شان به لبخند باز بود. یک جورایی با مزه و با نمک بودند.
لباس هر دو پیراهن گشاد سفیدی بود که یقه اش با بند های ظریفی بسته می شد. نگاه ییبو از روی یقه باز پسران دوباره روی ترقوه هایشان نشست.
به علامت مشابه روی ترقوه هایشان نگاه کرد. آن دو حتی در نشان هم دوقلو و مشابه بودند. نشانه هر دو به یک شکل و یک اندازه بود اما مال قل اول روی ترقوه راست و قل دوم، ترقوه چپ قرار داشت.
نشان آنها هم شبیه نشان او و ژان بود. نشان ژان ققنوس کوچکی میان کتف هایش بود. مال او علامت کوچک موج مانندی بود که وسط سینه اش حک شده بود و این دو برادر لوزی های کوچک فرو رفته در هم روی ترقوه هایشان .
ییبو آن قدر غرق فکر بود که حواسش نبود تمام مدت به یقه باز آنها را زده است. با بالا آوردن سرش توانست نگاه خمار برادران و نیشخند عجیب روی لبشان را ببیند.
سوالی ابرویی بالا انداخت و سر کج کرد.
قل اول که نزدیک او نشسته بود سرش را جلو آورد و لبانش را گزید.
"چیه نکنه هوس کردی یا..
' یا زدی بالا؟
طوری که حرف های هم را کامل می کردند عجیب غریب اما جالب بود. از این ها عجیب تر مضمون حرف هایشان بود. این دو کودن در باره چه سخن می گفتند؟
'نکنه بدن ما دلت رو برده؟
" شایدم ذهنت رو دزدیده؟
ییبو کم مانده بود از شدت تحیر و شوک ناگهانی از صندلی پایین بیافتد. این احمق های بی شرم از چه چیزی حرف می زند؟
پسری که نزدیک اش نشسته بود دستش را جلو آورد تا گونه اش را لمس کند که با صدای خشنی متوقف شد.
+دستت رو بکش
نگاه هر سه نفر به سمت راه پله ها و پسری که از آن پایین می آمد کشیده شد. ژان با آن موهای یک دست آبی که با هایلایت های قرمز مزین شده بود زیباتر از هر چه وجود داشت بود. درون مردمک آبی چشمانش رگه های سرخ و طلایی چون موج حرکت می کرد و چشم بیننده را به خود خیره می کرد. قدرت ژان بیدار شده بود و این بیشتر از هر زمانی آلفا را خسته می کرد. ییبو مشوش جلو رفت و دست دور کمر جفتش انداخت. معلوم بود ضعف کرده و سرگیجه حالت تهوع دارد.
+بکش کنار
ژان دستش را روی سینه ییبو گذاشت و او را به عقب هل داد. ییبو فهمید جفتش علاوه بر حال بد ، بی اعصابی هم شده است پس بدون حرفی کنار کشید.
"خدای من!جرج تو هم می بینی؟
'آره...واوووو اون یه آلفای سفید
"چشم هاشو نگا
'احمق چشم هاشو ول کن به لبای خوشگلش نگاه کن
"دلم می خواد قیافه اش رو وقتی می ره تو رات ببینم
'یا وقتی داره به اوج می رسه
ییبو با چشم هایی که از این بزرگ تر نمی شد سمت آن دو موجود هورنی چرخید. چه کوفتی!؟...آنها داشتند از آلفای او حرف می زدند؟ خیلی خوب می دانست او و ژان به جز یک مارک هیچ ارتباط دیگری باهم ندارند اما پس چرا گوش هایش داغ کرده بود و کاسه سرش از عصبانیت می جوشید؟!؟
ژان بی خیال پشت میز نشست و نگاه خیره آن دو عجیب الخلقه را به هیچ جایش نگرفت. به سمت گاندولف چرخید و به آن نیشخند لعنت شده اش نگاه کرد. آه خدایا... دلش می خواست مشت جانانه ای به فک آن پیرمرد بزند.
+این دوتا احمق عقب افتاده دیگه کی اند؟
ژان هیچ وقت این قدر بی ادب نبود فقط درد طاقت فرسای نیروی تازه بیدار شده اش عقلش را شسته و منطق و شعورش را صفر کرده بود.
برادران دوقلو صرف نظر از توهین ژان نیش هایشان را به خاطر خطاب شدن توسط آن آلفای جذاب باز کردند. ییبو که حسابی احساس خطر کرده بود بلافاصله کنار ژان نشست و صندلی او را به سمت خود کشید.
* کسایی که قراره بهتون کمک کنند. اونا هم نشان دار اند.
_چجوری اومدن اینجا؟
*نیومدن من آوردمشون
گاندولف با نیشخند جواب ییبو را داد و توجه دوقلو ها را به خود جلب کرد.
'پس تو کسی بودی که ما رو کشوندی اینجا؟
*درسته
"اون نهنگ گنده چی بود فرستاده بودی؟
* فقط یه جادوی کوچولو. حالا بهتره خودتون معرفی کنید تا بهتون توضیح بدم چرا اینجایید.
صورت شیطان دوقلو ها جدی شد و بالاخره صدایشان به گوش رسید.
"من جرجم
'منم فرد هستم
"ما هر دو پگاسوس یه نوع پری هستیم
' ما از خون خاندان سلطنتی آیونت هستیم
"این نشان از زمان تولدمون داریم و با استفاده از قدرتش آشناییم
' ما نمی دونستیم این نیرو خاصه...
" درسته تا چند وقت پیش جلوی همه ازش استفاده می کردیم
'اما فهمیدیم کارمون خودکشی محض بوده
" چند نفر دنبالمون بودن اگه نیروی اون پیرمرد نبود که ما رو به اینجا بیاره...
' الان هر دو مرده بودیم.
ژان به سمت ییبو برگشت و ابرویی بالا انداخت. یعنی اسلیو ها به این سرعت دست با کار شده بودند؟ چه در سر اریگون می گشت؟
+از چه جادویی استفاده کردی ؟ تا حالا از همچین وردی چیزی نشنیدم.
* معلومه که نشنیدی چون خودم همین دیروز درستش کردم.
جادویی که گاندولف از آن حرف می زد جادویی به اسم نهنگ پرنده بود. جادویی که انرژی روحانی محیط اطراف را جذب می کند و به نهنگ بزرگی تبدیل شده به هر نقطه جهان می رود
و کسی را که به آن دستور داده شده همراه خود، بدون هیچ رد و نشانی می آورد.
_اسم مسخره ای برای یه ورده
+درسته
ییژان در حال بحث بر سر اسم مضحک ورد جادوگر بودند که با سوال جرج به خود آمدند.
"شما چه قدرتی دارید؟
+من آتش و اون خوناشام آب. شما چطور؟
'ما هر دو توانایی کنترل آب و هوا رو داریم اما در استفاده ازش محدود ایم
" درسته مثلا من فقط می تونم باد ، رعد رو کنترل کنم اما فرد می تونه یخ ، هوا رو کنترل کنه
' قدرت ما از زمان تولد نصف شده و خب....
"اینجوری راحت تره
'درسته
ژان آرام خندید و سری تکان داد. به نظرش حالا دیگر این دو پگاسوس آن قدر هم آزار دهنده نبودند.
*جمع جور تر بشینین که جا واسه یه نفر دیگه هم باز بش..
هنوز حرف پیرمرد تمام نشده بود که سقف شکست و چیزی از آن بالا به زمین افتاد.
هر چهار نفر پشت میز با چشم هایی بیرون زده به پاکت نامه ای نگاه می کردند که روی زمین تکان تکان می خورد و به این طرف آن طرف می رفت.
ناگهان پاکت نامه در هوا معلق شد و به سمت آنها چرخید. نامه انگار که صورت داشته باشد با قیافه ای بد عنق به آنها نگاه کرد و ناگهان شروع کرد به عق زدن!
آن قدر عق زد و تقلا کرد که آخر سر بالا آورد اما چیزی که از دهان آن پاکت نامه بیرون آمده بود یک نامه یا ورق نبود بلکه دختر جوانی بود که روی زمین دراز کشیده و از درد می نالد.
هر چهار نفر با فک افتاده روی زمین به آن دختر و پاکت نامه ای که دیگر غیب شده بود خیره شدند.
"پشمام
' پراااام
این دیگه چه کوفتی؟
هر چهار نفر فریاد زدند و گویی که سوسک دیده باشند روی صندلی ها ایستادند. گاندولف با صورتی که هیچ حسی را نشان نمی داد سری از تاسف تکان داد و به سمت دختر جوان رفت تا کمکش کند بیاستد.
×تو دیگه کدوم خری هستی؟
دختر به محض دیدن جادوگر پیر عربده زد و خود را عقب کشید تازه آن موقع توانست چهار پسر روی صندلی را ببیند.
×اینجا دقیقا چه خبره؟
دوباره جیغ کشید و باعث شد همه از ترس ناشنوا شدن گوش هایشان را بگیرند.
*آروم باش دختر جون بزار برات توضیح بدم
گاندولف دوباره به سمت دختر رفت و او این بار تقلایی نکرد و با کمک کوتوله پیر ایستاد.
*از سنتون خجالت بکشید و از روی صندلی ها بیاید پایین
با تشر جادوگر پسر ها سراسیمه پایین آمدند و کنار هم ایستادند.
دخترک ایستاد و به جوان های خوش چهره مقابلش نگاه کرد. علاوه بر زیبایی اطراف آنها نیرویی قدرتمند حس می کرد.
×نشان دار ها...
* درسته دختر اونها هم مثل تو نشان دار هستند
دخترک قد نسبتا بلندی داشت با گوش هایی کشیده و نوک تیز که داد می زد من یک الف اصیل زاده ام. صورت کوچک عروسکی داشت با لب های خوش حالت و صورتی. چشم های آبی تیره براقش هر کسی را افسون می کرد و بینی دکمه ای و کوچکش چهره ای کودکانه به او می داد. موهای نقره ای درخشانش بالای سرش جمع شده بود و جلوه تاج ظریف طلایی میان موهایش را دو چندان می کرد.
ییبو و ژان ندیده می توانستند قسم بخورند نیش دوقلو ها از دیدن چنین دختر زیبایی باز شده.
گردنبند کریستال آبی دختر عجیب زیبا بود و حس آشنایی به ژان می داد.
×شما کی هستید؟
شک و گمان دختر هنوز برطرف نشده بود.
هر پنج نفر خودشان را معرفی کردند و حالا حالت چهره دخترک الف آرام تر شده بود.
× من آرورا هستم. یک الف اصیل زاده و شاهدخت امپراطوری آیونت ریگو.
*از دیدنت خوشحالیم دخترم لطفا بشین.
دخترک الف معذب کنار چهار پسر نشست و به میز خیره شد.
گاندولف یک بشقاب کوکی جلوی آرورا گذاشت و به سمت کتابخانه اش رفت.
"تو چطوری اومدی اینجا ؟
نگاه آرورا از کوکی درون دست هایش به سمت جرج برگشت. اخم کوچکی کرد و شروع به غر غر کردن کرد.
×چمیدونم....یه جغد خل چل برام یه نامه آورد تا اومدم نامه رو باز کنم یهو نامه دهن باز کرد و درسته قورتم داد.
صورت بچگانه و ناراضی اش واقعا بامزه بود و نگاه همه را خیره می کرد. نگاه همه به جز ییبو که به ژان زل زده بود. گرگ آلفا برای خودش ریز ریز می خندید و و نگاه خوناشام را شیفته می کرد.
_به چی می خندی؟
سرش را کنار گوش ژان برد و آرام پچ پچ کرد شاید هم می خواست به این بهانه به آلفا نزدیک شود.
ژان بدون توجه به فاصله شان کمی سمت ییبو مایل شد. از گوشه چشم می توانست لب های برجسته خوناشام را ببیند.
+داشتم به تجربیات خودم فکر می کردم. گاندولف تا حالا هزاران بار این بلا رو سرم آورده و باور کن این روش انتقال واقعا مزخرفه.
خوناشام شیرنما سر تکان داد اما از جایش تکان نخورد. از این فاصله می توانست عطر بی نظیر بدن و فرومون های دیوانه کننده ژان را به خوبی احساس کند.
ژان هم از ییبو فاصله نگرفت. دلش می خواست فرومون های شیر ییبو را هرچند اندک حس کنند. کنجکاو بود تا ییبو را در حالت شیرش ببیند.
هر دو از سنگینی نگاه خیره ای به خود آمدند. سرشان را بالا آوردند و توانستند نگاه موشکافانه و خیره دخترک الف را شکار کنند.
معذب و خجالت زده کمی از هم فاصله گرفتند. ژان نگاهی به صورت ییبو انداخت و از دیدن گونه های سرخ شده اش خنده اش گرفت. خیلی خوب می دانست گوش های خودش هم قرمز شده.
برای اینکه جو عجیب غریب بینشان را از بین ببرد به سمت گاندولف چرخید و صدایش کرد.
+هی پیرمرد بالاخره قرار نیست بهمون بگی چرا ما رو اینجا جمع کردی؟
جادوگر پیر بدون اینکه به عقب برگردد کتابش را روانه سر ژان کرد و با شنیدن صدای آخش از اصابت هدف مطمئن شد.
*صبر کن بچه آخرین نفر هنوز نیومده
×اون...اون نمی یاد.
همه از شنیدن صدای غمگین و بغض کرده دختر تعجب کردند.
_خب....چرا...؟
×آخرین قدرت دار به دست اسلیو ها اسیر شده
YOU ARE READING
🌸~lotus ~🌸
Fantasyاین سفر دریایی یه راه خلاصی برای اون بود. راهی برای دور زدن تمام تهدید ها و فشار های داخلی دربار راهی برای اثبات خودش به عنوان یه آلفای اصیل، کسی که در آینده پکش رو رهبری می کنه. اما این سفر توسط دزدان دریایی به بم بست رسید. وانگ ییبو کاپیتان دزدان...