18

711 109 32
                                    

به محض اینکه پایشان به زمین رسید نفس راحتی کشیدند.  ییبو به توله گرگی که جلوی پایش نشسته بود نگاه کرد و لبخند زد. هنوز نمی توانست وجود  این موچی شیرین را درک کند.
+به چی می خندی؟
گرگ کوچک پچ پچ کرد و نگاه غضبناکی به خوناشام انداخت
_ چیزی نیست بیا بریم.
حالا هر دو نگاهی به اطرافشان انداختند.  غاری که در آن ایستاده بودند از دو طرف راه داشت و طبق گفته جاسوس ژان پر از انشعابات گیج کننده بود. 
بوی نم و رطوبت و همین طور بوی مردار بینی حساس آن  دو را می آزرد.  ییبو به دنبال ژان شروع به دویدن کرد.  هر چه جلوتر می رفتند هوا کمتر و محیط خفه کننده می شد. 
با ایستادن توله گرگ ییبو هم پشتش ایستاد.  حواس شنوایی او هم خوب کار می کرد اما به خوبی گرگینه کوچک نبود.
_چی شده؟
+اون جلو یه چیزی هست اما نمی دونم چی.
هر دو خمیده و آرام آرام جلوتر رفتند.  از پشت دیوار سنگی حالا همه چیز را به خوبی می دیدند.  سلول های سنگی کنار هم چیده شده بودند.  بر روی هر کدام از آنها طلسم مانعی قرار داشت که قدرت زندانیان را از بین می برد.  داخل هر سلول پر از دورگه ها با نژاد های مختلف بود. دورگه خرگوش، گومیهو و حتی طاووس!  بعضی از آنها به قدری کمیاب بودند که انگار از بین افسانه ها بیرون آمده اند.
کنار هر سلول نگهبانی قرار داشت که از بوی آنها معلوم بود خون آشام اند.
+ناراحت نمی شی اگه چنتا از هم نژاد هاتو بکشم؟
ییبو ابرو بالا انداخت و با نوک کفشش ضربه به باسن توله گرگ زد.
_چرت نگو تو خودتم خون آشامی.  اگه فراموش کردی بیا جای نیش هاتو رو گردنم ببین.
_آاا.. هیییع چه مرگته لعنتی!؟
ییبو از درد هیس کشید و به توله ای که از گاز گرفتنش راضی بود چشم غره رفت
+جرعت نکن دیگه بزنی به باسنم.
_خدای بزرگ... باشه باشه بیا فقط کارمون انجام بدیم.
هر دو مدتی به نگهبان ها خیره شدند.  مشکل این بود که نمی دانستند سطح قدرت آنها در چه حدی است یا چند نفر اند آنها حتی راهی برای فرار از این هزارتو نداشتند.
+می تونی از پسشون بربیای؟
_چاره دیگه ای هم دارم!؟ تو الان فقط یه پاپی کوچولویی کاری از دستت بر نمی یاد... صبر کن!  شاید یه کاری بتونی بکنی.
ژان با دیدن آن لبخند روی صورت ییبو قالب تهی کرد.  می دانست که از این فکر اصلا خوشش نخواهد آمد.
.
.
.
سربازان در حال سرشماری قفس ها بودند که ناگهان گلوله پشمی سفیدی از انتهای دالان به سمتشان دوید.
"هی پسر اونجا رو نگا
حالا توجه همه به آن پاپی کوچک جلب شده بود.
'این دیگه چیه؟ سگه؟
یکی از نگهبانان مقابل توله برفی زانو زد و سرش را نوازش کرد.
" هر چی هس خیلی نازه
حالا هر هشت نفر گرد توله گرگ ایستاده بودند. 
*هی نکنه از این دورگه های کثیف باشه؟
"نه بابا بوش کن اون حتی گرگینه هم نیست. فقط یه توله گرگ معمولیه.
یکی از نگهبانانی که گرگ را بغل گرفته بود گفت و سرش را بین خز های توله گرگ فرو کرد.
" خدایا این خوشگله بو خمیر شیرینی می ده یعنی خونش چه طعمیه؟
عرق سرد بر کمر ژان نشست. قرار بود کمی برای آن نگهبان ها دلبری کند فکر نمی کرد کار به خون دادن برسد.
از گوشه چشم به یببو که کنجی ایستاده بود و حرکات مزحکی به نشانه'کارت درسته' و'ایول داری بابا ' در می آورد نگاه کرد و دندان بر هم سابید.  قسم می خورد اگر یببو کاری نکند گلوی این خوناشام چندش را پاره کند و بعد کون ییبو را  !
نگهبانان ناگهان متوجه دود سفید اطرافشان شدند و تا به خود آمدند روی زمین افتاده بودند.
+احمق چرا این قدر دیر کردی؟
ژان گفت و با حالت چندشی خز هایش را تکاند.
_توقع داشتی چیکار کنم مثلا؟
+دست بجنبونی
با چرخیدنشان تازه متوجه آن همه چشم متعجب و دهان باز شدند.
+اوه سلام
با جلو آمدن ییبو همه ترسیده به دیوار سلول چسبیدند.
_هی هی آروم باشید ما کاری بهتون نداریم.
ییبو جلو دوید و طلسم را از بین برد و قفل را شکست. اما هبچ کس جلو نیامد همه مات مبهوت به ان دو خیره شدند.
•تو هم حسش می کنی درسته؟  اون یه آلفاست
"هر دو اونها.... دو تا آلفای قدرت دار
- نکنه اونها پدر ققنوس و اژدها هستن؟؟
~ اون یه آلفای سفید، روح ققنوس
ییبو و ژان که از پچ پچ آنها سر در نیاورده بودند به حرف آمدند.
+اهم اهم لطفا سریع باشید برای فرار از اینجا باید عجله کنیم.
همه دورگه ها بیرون آمدند و در کنار یک دیگر ایستادند.
*شما کی هستید؟
هایبیرید آهو کوچک سوال کرد و توجه همه را جلب کرد. ییبو به شاخ های کوچک بامزه روی سر دختر بچه نگاه کرد و لبخند زد.  دخترک خیلی شیرین و بامزه بود.
_کسی که اومده تو رو برگردونه پیش خانواده ات.
با این حرف ییبو اشک در چشمان دختر بچه جمع شد ولحظه ای بعد به هق هق افتاد.
*اما من خانواد ای ندارم اونها پدر مادرم کشتن و خواهرم بردن.
قلب همه از مظلومیت دخترک به درد آمد. خوناشام آهو کوچک را به آغوش کشید و پیشانی اش را بوسید.
_بهت قول می دم انتقام تک تک اشکاتو بگیرم کوچولو پس دیگه گریه نکن.
دخترک صورتش را به گردن ییبو چسباند و دست هایش را محکم دورش حلقه کرد. حرف های خوناشام قلبش را آرام و وجودش را را پر از حس امنیت کرده بود.
ژان عقب تر ایستاده بود و به آنها نگاه می کرد. رفتار ییبو مقابل کودکان نرم می شد و سد دفاعی اش را پایین می کشید.  او به راستی شبیه یک پدر بود.
+ ما دنبال یه نفر می گردیم
حالا همه به گرگ کوچک نگاه می کردند.
+اون هم یه دورگه ساحر و پری است.
-چه شکلی؟؟
ژان سعی کرد توصیفات آرورا را به یاد بیاورد.
+اسمش لی،  قد بلند و موهای قهوه ای تیره داره، بینی باریک و پوست سفید.
*من می دونم اون کجاست.
کسی از پشت جمعیت به حرف آمد.  بقیه راه را برای او باز کردند و حالا همه می توانستند آن پسر را ببینند.
*ایشون سرور من، ولیعهد ساحرها هستند.  ما با هم دستگیر شدیم اما سرورم رو از ما جدا کردند.
_می دونی اون کجاست؟
ییبو با نگرانی به  حرف آمد.  وقت تنگ بود و کارها بسیار!
*شنیدم که گفتن ایشون رو به سلول مرکزی می برن چیز دیگه ای نمی دونم.
ییبو و ژان سر تکان دادند حداقل حالا می دانستند کجا باید بروند.
_راه خروج رو بلدین؟؟
همه سرتکان دادند
_پس معطل نکنید راه بیفتید.اسلحه این خوناشام ها رو بردارید اونایی قوی اند جلو باشن و بچه ها و ضعیف ها وسط.
-شما با ما نمی یاید؟
آهو کوچک به حرف آمد و باعث شد ژان جلویش بنشیند.
خز های نرم گوش هایش را زیر گردن دخترک مالید و اینگونه او را نوازش کرد. 
+ما باید بریم و بقیه رو نجات بدیم.  مراقب خودت باش کوچولو.
-خواهرمو پیدا می کنی؟؟
مظلومیت دخترک قلب ژان را فشرده کرد.
+بهت قول می دم عزیزم.  اسمش بهم بگو من دنبالش می گردم.
-جونا اسم خواهرم جوناست.
اهو کوچک خم شد و نوک بینی گرگینه را بوسید و گوش هایش را نوازش کرد.
-مراقب خودت باش پاپی برفی
رو کرد به ییبو
-تو هم همین طور عمو
با گم شدن دورگه ها از میدان دیدشان اولین جمله ای که به دهان ژان آمد این بود:
+از این اندازه متنفرم! به تو گفت عمو اما به من گفت پاپی برفی
ییبو داشت خودش را می گشت تا به آن گلوله پشمی نخندد.

*****
حالا هر دو مقابل سلول مرکزی ایستاده بودند.
_دستت درد نکنه پسر حالا راحت بخواب.
ییبو این جمله را گفت و سر خوناشامی را که به همراه داشت به دیوار کوبید.  مرد بیچاره که تا قبل از آن هم وضع خوبی نداشت بیهوش شد و به زمین افتاد.
با کلی خوناشام درگیر شده بودند و یکی را به عنوان راهنما نگه داشته بودند تا به مهره آخرشان، لی برسند.
ژان داخل سلول سرک کشید.  در انتهای سلول فردی در تاریکی نشسته بود.
+هی
با صدای ژان مرد چرخید و حالا هر سه نفر می توانستند چهره ای که به دنبالش می گشتند را ببینند.
مردی که با خودشان آورده بودند دوید و خودش را به لی رساند
* خدای من سرورم حالتون خوبه؟
×من خوبم آروم باش.
لی نگاهش را از ملازمش گرفت و به دونفری که مقابلش ایستاده بودند داد.
×اونها کی هستند؟
*منم نمی دونم سرورم اما اونها بهمون کمک می کنند از اینجا بیرون بریم.
_عجله کنید باید بریم.
با صدای ییبو همه به خود آمدند و تازه متوجه سر و صداها شدند.
دو مرد نشسته روی زمین سراسیمه  ایستاده و به سمت گرگینه و خوناشام رفتند.
*از کجا باید بریم بیرون؟
+از این طرف.
با دویدن گرگ کوچک همه به دنبال او دویدند. 
_تو مطمئنی راه رو درست می ری؟
+نه فقط دارم صدای باد و جهتش رو دنبال می کنم.
بعد از طی کردن مسیر طولانی حالا هر چهار نفر می توانستند روشنایی بیرون را ببینند. 
" کجا با این عجله؟  دیر اومدین زود هم می رین؟؟
خوناشام ها محاصره شان کرده بودند.  کمین کرده و حالا آنها را گیر انداخته بودند.
_گندش بزنن

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Mar 10 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

🌸~lotus ~🌸Where stories live. Discover now