05

535 149 21
                                    

بگو چی می خوای؟
_من تو رو می خوام.
از وقاحت خون خوار دهان همه باز ماند.
_تسلیم من شو اون وقت تمام افرادت از جمله این امگا و کشتی ات سلامت می مونن.
با پخش شدن فرومون خشمگین آلفا تمام گرگ ها از جمله دزدان دریایی به سمت کاپیتان دزدان غرش کردند.
مرد نیشخندی زد و خنجرش را به گلوی جیانگ فشرد. خون  گلوی امگای ترسیده را رنگین کرد. مردمک لرزان چشمان ژان روی سرخی گلوی برادرش قفل شده بود.
_فرومون هات رو کنترل کن و اختیارت رو از روی افرادم بردار.
خون هنوز هم از دست ژان پایین می ریخت. رات بدنش را ضعیف کرده بود و حالا چشمانش کمی سیاهی می رفت.
چند نفس عمیق کشید و سعی کرد احساسات طغیان کرده اش را آرام کند. با باز شدن چشمان قهوه ای ژان ، تمام دزدان گویی از غرق شدن نجات پیدا کرده ، به نفس نفس افتادند. 
نمی توانست ، نمی توانست یکی دیگر از عزیزانش را به بهای جان خودش از دست بدهد پس چند قدم جلو تر آمد و رو به روی کاپیتان دزدان ایستاد.
کاپیتان به پسر زیبا و پرستیدنی رو به رو اش نگاه کرد. باد میان موهای سیاه و کمندش می پیچید و آنها را به پرواز در مئ آورد.
لباس سفید گشادش در نسیم صبح گاهی می رقصید و بدن زیبا و عضلانی اش را به نمایش می گذاشت. پوستی سفید مرمری چو خوناشامان داشت و لب هایی به سرخی خونی که بدنش را رنگین می کرد.
آب دهانش را قورت داد و به آن گوی های عسلی که در تلالو انوار خورشید می درخشیدند خیره شد.
+قبوله ، اول از همه این امگا رو آزاد کن.
ژان دست مرد را از گلوی جیانگ کنار زد و خنجر را روی گردن خودش قرار داد.
کاپیتان شیفته همین جرئت و جسارت توله گرگ مقابلش شده بود. هر کس دیگر بود را بدون تردید سر می زد به این بازی خاتمه می داد اما این پسر افسونگر مقابلش که با تیغی بر گردن چشمانی جسور به او می نگریست جادویش کرده بود.
کاپیتان امگای آغوشش را به سمت ملوانان حل داد.
هائوشوان فورا جلو رفت  بازوی جیانگ گرفت او را پشت سرش قرار داد.
+بهم اطمینان بده که جون افرادم در امانه اون وقت جون من در اختیار توعه.
با این حرف ژان نیشخندی بر لبان کاپیتان نشست و تن یوبین از وحشت لرزی برداشت.
*امکان نداره، امکان نداره بزارم جون ات رو تسلیم کنی.
+برو عقب یوبین.
غرش و تحکم صدای ژان همه را شگفت زده کرد.
*یه گرگ تا آخرین نفس برای آلفاش می جنگه. تو آلفای منی حتی به قیمت جونم هم که شده نمی زارم تسلیم این خونخوار بشی.
با این حرف شمشیرش را برداشت تا به سمت دزدان یورش ببرد که ناگهان در تمام بدنش احساس سستی کرد. وقتی رد مارک مالکیت ژان سوخت یوبین فهمید ژان از اختیارش روی او استفاده کرده.
دستش را روی گردنش گذاشت و از درد نالید و لحظه ای بعد بی هوش کف کشتی افتاده بود.
کاپیتان پوزخندی  از سر تعجب زد‌. هرگز فکر نمی کرد این آلفا چنین توانایی هایی داشته باشد. حالا می فهمید چرا عده ای به دنبال مرگ او هستند. او زیبا بود و مرموز یک رهبر کامل برای تمامی گرگ های جهان و این تهدیدی بود برای کسانی که هم اکنون تاج قدرت را بر سر داشتند.
_افرادت آزاد اند اگر تو با من به عرشه کشتیم بیای.
+قبوله
دزدان افراد ژان را به دکل بستند و به آنها گفتند تنها زمانی اجازه دارند طناب ها را باز کنند که کشتی از دیدشان خارج شده باشد.
یوبین هنوز بیهوش کف عرشه افتاده بود. جیانگ گریه می کرد و به برادرش التماس می کرد تا از تصمیم اش برگردد.
" نه ژان خواهش می کنم، خواهش می کنم این کار رو نکن.
هر چند که همه می دانستند این تنها راه چاره است.
+از این به بعد تو محافظ جیانگی هائوشوان این آخرین دستوره منه
ژان بدون اینکه برگردد و به برادر گریان اس نگاهی بیندازید خطاب به شوان گفت.
گرمی و شوری خون را در دهانش حس می کرد. صدا ها را انگار از فاصله ای دور و زیر اقیانوس می شنید. همه چیز گنگ نا مفهوم بود. چشمانش تنها هاله ای از نور را می دید. بدنش تمام توانش را استفاده کرده بود و حالا دیگر نمی توانست سرپابیاستند.
کاپیتان چرخید و به اسیر زیبایش نگاه کرد. از دیدن حال بد او شکه شد و نتوانست حتی کلامی بگوید.
خون از بین لبان ژان بیرون لغزید راه اش را به چانه اش باز کرد
دیگر توانی نداشت. پاهایش سست شد بر زمین افتاد.
کاپیتان قبل از برخورد آن تن زیبا به عرشه کشتی او را در آغوش گرفت و به صورت رنگ پریده اش نگاهی انداخت.
سخت نفس می کشید و عرق سرد تمام پیشانی اش را براق کرده بود.
×نه نه خواهش می کنم بازم کنید من پزشکش ام باید معاینه اش کنم خواهش می کنم.
کاپیتان به آن گرگ پر سر صدا نگاه کرد برای زنده نگه داشتن اسیر زیبایش به او نیاز داشت. هر چند که دستور داشت او را بکشد.
_بازش کنید بیاریدش به کشتی بقیه رو هم به دکل ببندید به هیچ کس آسیبی نمی زنید.
"کاپیتان چرا قبل از اینکه بفرستیم شون برن یه حالی با این امگا نمی کنید ؟
کاپیتان به سمت آن ملوان چرخید. هر چند که یک دزد دریایی بی رحم بود اما اصولی داشت . ژان را روی زمین دراز کرد و گلوی  آن ملوان را گرفت.
_نکته واضح حرف ام رو نزدم ؟ می خوای دوباره تکرارش کنم؟
ملوان که به خوبی می دانست تکرار سخنان ناخدایش به مرگ می انجامد تنها سکوت کرد سر به زیر انداخت.
با صدای ناله دردمند اسیر زیبایش آن ملوان احمق را ول کرد و  آلفای زیبا را در آغوش گرفت.
_وسایلت رو بردار دنبالم بیا
وقتی که مطمئن شد که آن گرگ درمان گر همراه اش می آید وارد کشتی خودش شد
در اتاق خودش را باز کرد و تن رنجور اسیرش را روی تخت خواباند.
"قربان کشتی رو فرستادیم بره.
هایکوان آهی کشید. تنها ریسمان شانسشان هم پاره شده بود.
هنوز هم می توانست صدای گریه های جیانگ را بشنود.
"کاپیتان حرفی باهاتون دارم.
مردی چهار شانه با موهای قهوه ای خوش حالت و صورتی دلپذیر در چهار چوب در حاضر شد. هایکوان او را روی عرشه ندیده بود.
_به نفعته فقط کارت رو انجام بدی سگ
×من به آلفای خودم آسیبی نمی زنم
هایکوان رو به آن مردک احمق گفت و به مداوای ژان مشغول شد.

_ حرف ات رو بزن سونگجو
سونگجو دست راست و مشاور کاپیتان کشتی بود مردی عاقل باهوش.
"حرف ؟ چه حرفی وانگ ییبو؟ می دونی کسی که روی اون تخت انداختی کیه؟
کاپیتان وانگ شانه ای بالا انداخت و چشم غره ای به دوستش رفت.
_چمی دونم یه توله سگ؟
"مشکل همینه که نمی دونی ییبو. ما یه کشتی سلطنتی رو گرفتیم و فکر می کنی اون گرگ روی تخت کی می تونه باشه؟
_یه وزیر زاده یا....اممم یه ژنرال ارتش؟ بیخیال سونگجو خودت هم خوب می دونی اعضای خاندان سلطنتی هیچ وقت تخم این سفر ها رو ندارند.
"اون آدم اگه یه شاهزاده نباشه کمترش هم نیست. فکر کردی چرا اون همه پول بابت کشتنش بهمون دادن؟ اگه می خواستی بکشیش باید کارش رو روی عرشه خودش تموم می کردی.
چشمان سونگجو از عصبانیت دو کاسه خون شده بود هیچ وقت این بی کله بازی های ییبو را درک نمی کرد و حالا هم که دردسر بزرگ تری به وجود آورده بود.
عصبی از پله ها به قصدترک کردن کابین بالا رفت.
حالا ییبو به فکر افتاده بود. به راستی آن پسر که بود؟
به خوبی می توانست اصیل بودن آن گرگ را تشخیص دهد اما خب نصف اطرافیان و ملوانان آن پسر هم اصیل بودند.
وارد اتاقش شد و آن گرگ بتا را در حال تمیز کردن زخم پسر آلفا دید.
زخم کتف اش تمیز و بسته شده بود اما ناله های پسر هر لحظه بلند تر می شد و عرق بدنش را خیس می کرد.
هر چند که در آن موقعیت درست نبود اما چشمان کاپیتان دزدان فقط آن سیکس پک های سفید و براق را می دید. لب های سرخ از هم باز شده ای که مدام ناله ای از بینشان خارج می شد شهوت بر انگیز بود و ییبو همین حالا هوس کرده بود.
_مگه زخمش نبستی چرا هنوز ناله می کنه؟
×ربطی به زخمش نداره همش به خاطر رات
آرامش صدای هایکوان ییبو را شکه کرد. واقعا چه چیزی می توانست آن بتای  خون سرد را ناآرام کند؟
×اگه نمی خوای کشتی ات خاکستر بشه بهم کمی خون آدمیزاد بده و نزار کسی این اطراف بیاد.
ییبو پوزخند تمسخر آمیزی زد. آن گرگ بوگندو  داشت به او دستور می داد او را تهدید می کرد؟ هاه!
_و اگه این کار رو نکنم؟
×من مسئولیت خشم آلفای رهبرم رو قبول نمی کنم. حتی نمی تونی میزان قدرتش رو درک کنی کاپیتان.
_تو....
تا ییبو آمد جواب آن بتای گستاخ را بدهد ژان ناله ای کرد و لای چشمانش باز شد.
هایکوان سریع به ژان کمک کرد نیم خیز شود کمی آب بنوشد و تازه آنجا بود که ییبو توانست تتو ققنوس بزرگی را پشت کتف های ژان ببیند.
ققنوس بزرگی که بال های  زیبایش کتف های ژان را در بر گرفته بود و به سرخی می درخشید.
با دیدن آن خالکوبی کلمه بزرگی در ذهن ییبو نقش بست.
"یک نشان دار"
اما...اما تنها خون اشام ها دارای نشان بودند. پس.....
سریع به عرشه دوید و به افرادش دستور داد تا مقداری خون برای آن گرگ ها ببرند و در کابین را قفل کند.
لبخند احمقانه اش از روی لب هایش کنار نمی رفت. حالا همه چیز معنا پیدا می کرد.
سونگجو ضربه ای به شانهاش کوبید و او را به خود آورد.
"چته؟ این لبخند مضحک ات چی می گی؟
_باورم نمی شه. سونگجو اونم مثل من یه دورگه است.
این حقیقت فراتر از یک رویا بود.

🌸~lotus ~🌸Where stories live. Discover now