10

556 129 48
                                    

پایتخت مثل همیشه شلوغ و پر جوش خروش بود. مردم از این طرف به آن طرف می دویدند. عده ای برای خرید اجناس چانه می زدند و عده ای دیگر با داد هوار از خوبی های اجناس شان تعریف می کردند. 
در وسط میدان کاروان شعبده و نمایشی اتراق کرده بود. مردم گرد آنها جمع شده بودند و پسرک بندباز را تشویق می کردند.
در میان آن شلوغی و ازدحام کسی متوجه گروهی از مردان خیس و شلخته که تفاوت زیادی با پوشش اشرافی مردمان پایتخت داشتند نمی شد.
یوبین قدم های خسته و دردمندش را روی زمین می کشید و به سمت دروازه های قصر می رفت.
برگشت تا از بودن همه ملوانان مطلع شود.
_شما می تونید برید خونه و استراحت کنید.
مردان کشتی تعظیمی به وزیر زاده کشورشان کردند و از آنجا دور شدند. نگاهی به هائوشوان کرد که جفتش را کول کرده بود انداخت.
جیانگ در این مدت به شدت ضعیف شده بود و این شوان را تا حد مرگ می ترساند. بعد از یک هفته سرگردانی در دریا حالا به پایتخت رسیده بودند و این کمی خیال هر دو آلفا را راحت می کرد.
به دروازه که رسیدند نگهبان جلوی آنها را گرفت.
'کی هستید و چی می خواید؟
_من پسر وزیر اعظم هستم برو کنار
نگهبان نگاه تحقیر آمیزی به آلفای جلویش انداخت و پوزخند زد.
'اگر تو وزیر زاده باشی لابد منم ولیعهدم
و شروع کرد به خندیدن.
خشم صورت یوبین را تیره کرد. تا همین جا هم زیادی تحمل کرده بود. فرومون هایش را آزاد کرد و غرید:
_جرئت نکن نام ولیعهد رو به زبون کثیف ات بیاری مردک
نگهبان گستاخ روی زمین افتاد و به گلویش چنگ زد. او یک بتا بود و نمی بایست فرومون ها تا این حد بر رویش اثر می گذاشت.
نگهبان دیگری که برای تعویض شیفت آمده بود سریع محافظ ولیعهد را شناخت و با تعظیم راه را برای آنان باز کرد.
شوان قدم هایش را تند کرد تا هر چه زود تر جیانگ را نزد پزشک دربار ببرد. امگای زیبایش خسته و کوتاه نفس می کشید. لبهای گلبهی خوشرنگ اش حالا سفید و خشک بود و پوست همیشه روشنش به زردی می زد.
ورود آنها سریعا به امپراطور گزارش شده بود. به اتاق جیانگ رفتند. پسرک بیهوش را روی تخت گذاشتند و به انتظار پزشک نشستند.
پزشک چو سریع خود را به بالین جیانگ رساند و سریعا به معاینه امگای خوابیده پرداخت. لحظه ای بعد در اتاق باز شد و امپراطور وارد شد. چهره همیشه خونسردش حالا نگران به نظر می رسید و این حال یوبین را به هم می زد. می خواست مشتش را به صورت گرگ پیر بکوبد.
جیار کنار تخت پسرش ایستاد و به پزشک نگاه کرد.
"حالش چطوره؟
×حالشون خوبه سرورم فقط ضعف کردند.
شاه دستی به پیشانی جیانگ کشید و به دو آلفای حاضر در اتاق نگاه کرد.
"چه اتفاقی افتاده؟
عطر غلیظ گوگرد فضای اتاق را پر کرد. یوبین دیگر کنترلی روی خشم اش نداشت و حالا آزادانه فرومون ترشح می کرد.
چه اتفاقی افتاده بود؟ جیار واقعا جرئت پرسیدن این سوال را داشت.
شوان نگران شانه یوبین را فشرد و با چشم اش به جیانگ اشاره کرد. فرمون های خشم آلفا برای امگا ها خطرناک بود. یوبین دم عمیقی گرفت و سعی کرد بر احساسات اش مسلط شود.
نگاهی به شاه جیار که باز هم چهره ای سرد بی روح داشت انداخت. این مرد چگونه می توانست این قدر نسبت به پسرش به تفاوت باشد؟
"همراهم بیاید.
دو آلفا بی صدا دنبال امپراطور راه افتادند.
در سالن دربار، امپراطور به صندلی سلطنتی اش تکیه زد و به دو آلفای جوان مقابل اش نگریست.
" حالا بهم بگید چی شده و چرا این طور برگشتید.
حلقه اشکی از خشم و اندوه در چشمان یوبین شکل گرفت. چرا این مردک از ژان نمی پرسید؟ مگر او هم پسرش نبود؟
"ولیعهد کجاست؟ دوباره رفته دنبال یللی تللی؟
یوبین و شوان هر دو از خشم نفس نفس می زدند و مشت هایشان را می فشردند تا مبادا سرشان را با سخن نابه جایی باد دهند.
شوان قدمی جلو گذاشت می دانست در حال حاضر یوبین توانایی صحبت کردن ندارد مطمئن بود اگر دهانش را باز کند چیزی جز فحش بیرون نمی آید.
*به کشتی سلطنتی حمله شد. حدس ولیعهد درست بود سرورم از اول هم کشتی خاندان سلطنتی هدف دزدان دریایی بود.
"داری بهم می گی کشتیم رو غارت کردند؟ در این صورت ولیعهد حالا کجاست؟
با دیدن سکوت آن دو چیزی در دل جیار فرو ریخت. از خدا خواست تا پسرکش درگیر کارهای کشتی باشد. از خدا خواست تا تاخیر ژانش فقط از روی دلخوری باشد.
_ یه دسیسه بود. توپ های کشتی خراب بودند. اسلحه ها کم شده بودند باروت ها خیس شده بودند و در مقابل کشتی دزدها یه کشتی کاملا مجهز بود ما شانسی در مقابلشون نداشتیم اما ولیعهد تا آخرش ایستادگی کرد. شاهزاده جیانگ رو به گروگان گرفتن ولی ولیعهد حاضر شد به جاش سمت دشمن بره.
آلفای من رو در حالی که بی هوش و غرق خون بود به کشتی دشمن بردند و ما....هیچ کاری نکردیم. این سفر از اولم یه نقشه ترور بود. دزدان دریایی تمام کشتی رو سوزاندند. اونا از اولم به قصد ولیعهد اومده بودند.
لحن سرد و یخ زده یوبین تمام دنیا را بر سر جیار آوار کرد.
یوبین چشمان سرخ از اشک اش را بالا آورد. چهره
پادشاه هیچ تغییری نکرده بود. اصلا این مردک قلب داشت؟ وجود یوبین داشت برای مظلومیت ژان اش پاره پاره می شد.
"می تونید برید
همین!؟ همه اش همین!!؟ دهان شوان از تعجب باز ماند. تمام امیدشان برای پیدا کردن ژان فقط به همین ختم شد؟
یوبین دست هائوشوان را چنگ زد و او را با خود به بیرون کشید.
دلش می خواست امپراطور جیار را با دندان هایش پاره پاره کند.
عطر گوگرد و مارچوبه تمام راهرو های قصر را پر کرده بود. هیچ کس جرئت نداشت به آن دو آلفای خشمگین و ژولیده نگاه کند.
نفس تمام خدمه از فرومون خشم آن دو گرفته بود.
*حالا.....حالا باید چیکار کنیم.
_ما نیازی به اونا نداریم خودمون پیداش می کنیم اما برای فعلا بیا بریم پیش جیانگ.
دوباره هر دو به سمت قصر جیانگ راهی شدند.
وقتی در اتاق را باز کردند با تنها چیزی که مواجه شدند تخت خالی بود و فرومون غم امگا
*کجاست؟
تمام اتاق را گشتند اما اثری از جیانگ نبود.صدای نگران شوان یوبین را به خود آورد.
*کجا می تونه رفته باشه؟
یوبین نگاه غمگین اش را از آفتاب گردان های خشک شده روی میز جیانگ گرفت و شوان نگاه کرد.
_فک کنم بدونم کجاست.
از قصر جیانگ بیرون آمدند و هر دو به سمت قصر شرقی ، قصر ملکه مادر رفتند.
عمارت لوتوس سفید در ضلع شرقی قصر مرکزی بنا شده بود. قصری که از ده سال پیش ، بعد از فوت ملکه مادر کاملا متروکه شده بود.
هیچ خدمه ای در آنجا رفت آمد نمی کرد و تنها کسی که به آن باغ می رسید ژان بود. عمارت با مسیر های باریکی پوشیده از سنگ سفید بهم متصل می شد. همه جا پر بود از درختچه های کوتاه ژاپنی و و گل های ماگنولیا. دریاچه بزرگ وسط عمارت با آب راه های زیبایی به برکه های کوچک پر از ماهی قرمز می رسید. آب چون شیشه شفاف بود و حرکت ماهی ها را جادویی جلوه می داد. دریاچه سرتاسر پوشیده از لوتوس های سفید بود.
عمارت لوتوس سفید دقیقا در قلب دریاچه واقع شده بود.
یوبین و شوان دریاچه را دور زدند. دقیقا در پشت عمارت بهشت کوچک ژان قرار داشت. باغچه نسبتا کوچکی با انواع اقسام گل ها و گیاهان‌. گیاهان سمی و دارویی، گل های جادویی، گیاهان معمولی.....ژان هر چیزی در باغچه اش داشت‌.
کمی که جلوتر رفتند توانستند جیانگ را ببیند. تکیه زده به سنگ سفید بزرگی در خودش جمع شده بود و مظلومانه می گریست.
شوان بالافاصه دوید و امگایش را در آغوش گرفت.
*چی شده عزیزم؟
جیانگ همین که در آغوش جفتش قرار گرفت به یقه اش چنگ زد و سرش را در گردن آلفا پنهان کرد. می ترسید. بیشتر از هر وقت دیگری می ترسید. چیز هایی شنیده بود که هنوز برای خودش هضم نشده بود و نمی دانست چطور باید برای آن دو توضیح دهد.
×از همه چیز متنفرم. از خودم،  از این قصر، از آدماش، از قدرت و ثروت لعنتی متنفرم
هائو شوان موهای خوشرنگ جیانگ را نوازش کرد و با نگرانی به یوبین نگاه کرد.
* چی اذیتت می کنه امگای من؟

🌸~lotus ~🌸Onde histórias criam vida. Descubra agora