11

451 131 57
                                    

_بگو که داری باهام شوخی می کنی؟
خوناشام با نگاهی خیره به مقابلش لب زد.
+به هیچ وجه!
_دیوونه شدی؟
رو به گرگ احمق کنارش فریاد زد و تنها در جواب صدای قهقهه های بلندش را دریافت کرد.
_تو گفتی می خوای بریم جزیره مردگان این که جزیره مار هاست
+چیه نکنه از مار می ترسی؟
ییبو دوست داشت مشتش را به صورت تمسخرآمیز مقابلش بکوبد.
_از یه مار نه ولی از میلیون ها ماری که تو این جزیره است می ترسم.
+غمت نباشه من هواتو دارم.
_تو زمین خودتو بچسب نمی خواد هوای منو داشته باشی.
ژان با خنده روی برگرداند و دنبال هایکوان گشت. بعد از کمی بالا و پایین کردن کشتی او را کنار سونگجو، چسبیده به هم پیدا کرد.
سونگجو چیزی در گوش کوان پچ پچ می کرد و هر دو می خندیدند.
+گه گه!؟
هر دو گویی حین دزدی مچشان گرفته شود از جا پریدند
*چی شده؟
هایکوان دستپاچه و هول گفت و باعث شد ژان با نیشخند ابرو بالا بیاندازد.
+هیچی شما راحت باشید به کارتون برسید من چیکارم اصن
*هی هی اون طور که فکر می کنی نیس
+ هر چی تو بگی داداش
لحن پر خنده ژان کوان را خجالت زده کرد. هرچند که نمی توانست چیزی بگوید او واقعا به سونگجو جذب شده بود.
*خفه شو و زرت بزن.
+این گه گه واقعی منه.
ژان با خود گفت و ریز خندید.
+ می خواستم بگم همراهم تا جزیره مردگان میای؟؟
*باش....
×اون هیچ جا نمی یاد.
سونگجو که تا همین الان ساکت بود ناگهان عربده کشید.
+چه مرگته روانی؟
ژان دستش را روی قلبش گذاشت و سعی کرد با نفس های عمیق قلب شوکه اش را آرام کند. حتی یک نفر هم در این کشتی عقل سالم نداشت.
×نرو...کوان بهش بگو که باهاش نمی ری...اونجا خطرناکه.
لحن بچگانه و صدای نازک شده سونگجو چنان لوس بود که باعث شد ییبویی که تازه به آنها پیوسته بود عق بزند.
_ععععععععققق حالم بهم زدی چندش.
صورت درهم کوان و ژان هم چیزی جز این نمی گفت. سونگجو خجالت زده نگاهش را دزدید و پشت گردنش را خاراند.
×خب حالا هر چی.
ژان به سمت ییبو برگشت و او را به سمت عرشه هل داد.
+راه بیافت خودمون دوتا می ریم.
_چی!؟ من نمی یام.
+ خفه شو و راه بیافت.
_ فک کنم اشتباهی شده اونی که اسیر باید به حرف دیگری گوش کنه تویی.
ژان توجه ای به لحن معترض و شوکه خوناشام نکرد و راهش را ادامه داد.
او یک شاهزاده بود چه در بند و چه آزاد ییبو باید این را می فهمید.

***
بعد از کل کل کوچکشان قرار بر این شد که تنها خودشان دو نفر به جزیره مارها بروند و حالا آنها اینجا بودند در جزیره ای که حتی ساحلش هم مار داشت.
ژان به سمت ورودی جنگل به راه افتاد. جنگل انبوه و پیچ در پیچ بود درختان بلند با برگ های بزرگ و سبزشان چتری بر سر جزیره زده بودند و جلوی عبور نور را می گرفتند. زیر آن چتر سبز درختان و نهال های کوچکی وجود داشتند و بوته های انبوهی با گل های رنگارنگ. پرندگان بر سر درختان می خواندند و میان جنگل پرواز می کردند. آن مکان برعکس اسم رعب انگیزش بسیار زیبا و چشم نواز بود.
ییبو سرش را برگرداند و به ژان که جلوتر از او راه می رفت نگاه کرد.جوری از میان درختان راهش را کج می کرد گویی هزاران بار این مسیر را آمده است.
غرغری کرد و پشت او حرکت کرد. با برخورد چیزی به صورتش عقب رفت خواست به آن شاخه مزاحم که به صورتش خورده بود فحش بدهد اما با چیزی که مقابلش دید ترسیده نفسش را حبس کرد.
مار سبز درازی از شاخه آویزان شده بود و با آن چشم های زرد درشتش ییبو را نگاه می کرد. زبان قرمز و بازیگوش مار که پیوسته در هوا تاب می خورد ییبو را به مرز سکته می رساند.
او یک خوناشام بود. قوی ترین گونه جهان ، اما لعنت خدا به این خزندگان بدون پا ، آنها از هر چیزی ترسناک تر بودند.
_هی... ژان ....پیس پیس شیائو ژان....توله سگ احمق به من نگاه کن.
با صدای آرامی گرگینه را صدا کرد اما انگار آن گرگ بی کله مصمم بود زودتر به مقصدش برسد و توجهی به همسفرش نداشت.
ییبو قسم خورد وقتی به کشتی برگردد خون او را تا دم مرگ بنوشد. می خواست بلند تر ژان را صدا بزند اما می ترسید کوچک ترین تکانی بخورد. مبادا با حرکت او مار رویش بپرد.
ژان با نشنیدن صدایی از پشت سرش برگشت و با جای خالی خوناشام رو به رو شد. به عقب نگاه کرد و او را دید که یکجا خشک شده و به مقابلش زل زده.
+چه مرگش شده؟
اخمی که و به طرف ییبو رفت.
+چته؟ چرا تکون.....
با دیدن مار سبز درختی که رو به روی ییبو بود و چشم های گشاد شده و خوشحال خوناشام پقی زیر خنده زد.
ییبو واقعا کاپیتان دزدان دریایی بود؟
دستش را به سمت مار گرفت. مار درختی رام و مطیع بر دست ژان خزید و خودش را در آغوش او گلوله کرد. گرگ جوان فلس های زمردی مار را نوازش کرد و آن را روی شاخه بالای سرش گذاشت. مار مدتی به ژان نگاه کرد سپس روی درخت خزید و از دید آنها ناپدید شد.
ییبو تمام مدت با چهره ای شگفت زده به آلفا خیره شده بود. او چه بود ؟ یک مارگیر دوره گرد؟
_وات ده فاک!؟؟ ماری چیزی هستی تو ؟
+چی؟! معلومه که نه.
ژان خنده کوچکی کرد و راهش را از سر گرفت.
+یه بار برای بررسی یه موضوعی به یکی از شهر های مرزی رفتم
اونجا روستایی وجود داشت که مردمش بیش از حد خرافی بودند اونها مارها رو بد و شوم می دونستند و به محض دیدنشون اونها رو می کشتند. خاندان مار یا اگه شنیده باشی یین لانگ مثل ما قلمرو واحدی ندارند اونها همه جا پراکنده شدند. اون روستا هم مثل اینکه محل استقرار موقت مار ها توی قلمرو گرگینه ها بود.
رئیس قبیله مارها رو دیدم اون ازم خواست مردمش رو نجات بدم و من هم انجامش دادم. اون ها رو به این جزیره آوردم تا بدون مزاحمت زندگی کنند.
_داری بهم می گی اینی که الان دیدم یه نیمه مار بود.( آدمایی که پایین تنه شون مار بالا تنه شون انسان)
+نه اون فقط یه حیوان محافظ*
ییبو چیزی نگفت و به حرف های ژان فکر کرد.
بعد از حدودا ده دقیقه پیاده روی به محیط باز و عاری از درختی رسیدند. ژان روی سنگی نشست و نگاهش را به اطراف دوخت.
_چیکار می کنی؟
+بشین منتظر کسی ام.
هنوز چند دقیقه نگذشته بود که ییبو با صدای هیس هیسی از جا پرید و به مقابلش چشم دوخت. مار سفیدی را دید که روی زمین می خزید و به آنها نزدیک می شد. مار با رسیدن مقابل ژان سرش را از زمین بلند کرد و ییبو توانست ظاهر متفاوت اش را ببیند.
مار کبرا سفید و درخشان بود. چشم های آبی اش به گرگ آلفا خیره بود. فلس های براقش زیر نور خورشید چون مروارید می درخشید و عظمت و شکوه مار را دوچندان می کرد.
ژان سر مار کبرا را نوازش کرد و لبخند زیبایی زد.
+حالت چطوره آلایژا؟
مار که آلایژا خطاب شده بود هیس هیسی کرد. سرش را به دست ژان مالید. از پاهای او بالا رفت و دور گردن آلفا پیچید.
ژان دوباره خندید و دم بلند مار را نوازش کرد.
ییبو نگران از این نزدیکی قدمی جلو گذاشت تا به آن گرگ احمق هشدار دهد اما با غرش مار سر جایش خشک شد. کبرای سفید قد راست کرده و دندان های نیشش را با هیس هیس هشدار دهنده ای به ییبو نشان می داد. مردمک های کبرا حالا سرخ شده بود و بدنش حالتی تهاجمی داشت.
ژان دستش را زیر تن سرد مار برد و شکمش را نوازش کرد بلکه آرامش کند.
+هیس....آروم باش دختر...اون خطری برای من نداره.
کبرای برفی که حالا با نوازش های ژان آرام شده بود خودش را به سرشانه ژان رساند و روی شانه اش لم داد.
زبان سرخ اش از روی غریزه دائم بیرون می آمد و فرومون آلفا را بو می کرد.. آلایژا از کودکی با بوی تن ژان و نوازش هایش بزرگ شده بود. کبرای برفی خود را محافظ آلفا می دانست.
_خب...حالا چی؟
ییبو که از حرکات عجیب غریب مار به ستوه آمده بود بالاخره پرسید.
+همراه ام بیا.
هر دو به وسط محوطه ایستادند و نگاهی به آسمان انداختند. درست زمانی که خورشید به وسط آسمان رسید گرگینه اشاره ای به مار کرد. کبرای سفید دور دست ژان پیچید و پایین رفت.
+بجنب دختر.
با این حرف ژان ، مار که داشت به او نگاه می کرد سر برگرداند و سریع دندان های نیشش را وارد مچ دست او کرد. با خارج شدن دندان های کبرا خون به همراه زهر قطره قطره بر روی زمین ربخت و چمن ها را خیس کرد.
ییبو که تا الان خشک شده مقابلش را می نگریست با ناله ریز ژان به خودش آمد و سریع به سمت ژان هجوم آورد.
_خدای من دیوونه شدی؟ چرا بهش گفتی نیشت بزنه اون سم....
+هی آروم باش کاپیتان. سم آلایژا رو من اثری نداره.
ژان جمله ییبو را قطع کرد و با سرش به زمین اشاره کرد.
نگاه شوکه خوناشام به زمین آلفا را به خنده انداخت.
نگاه حیران خون آشام به زمین قفل شده بود و ذره ای تکان نمی خورد. ییبو به برگ ها و چوب های کوچکی نگاه می کرد که روی زمین به سمت خون ژان حرکت می کردند. تجمع برگ ها کم کم دایره رنگین ، زیبا و هندسی را شکل داد. ییبو دهان باز مانده اش را بست و به سمت ژان چرخید.
_این....
+کامل نگاه کن.
ژان دوباره حرف ییبو را قطع کرد. بشکنی زد و بالافاصه خونی که در مرکز دایره ریخته شده بود آتش گرفت. شعله کوچک آتش کم کم پیشروی کرد و تمام دایره ای که با برگ ساخته شده بود را سوزاند. با سوختن برگ ها و کنار رفتن خاکستر ییبو توانست چاهی را که انگار زیر برگ ها پنهان شده بود ببیند. حفره تاریک و خوفناکی که انگار پایانی نداشت.
+اول شما ..
ژان ییبو را تعارف کرد و با دیدن چشم های بیرون زده اش نیشخند زد.
+چیه نکنه می ترسی؟
پوزخند بازیگوش کنج لب ژان ییبو را دیوانه می کرد.
_می خوای برم اون تو!؟!؟ خل شدی!؟
+بیخیال مرد این فقط یه دریچه انتقال نترس
_من نترسیدم فقط می خوام بدونم این کوفتی به کدوم جهنمی باز می شه
+هر جایی غیر از جهنم. من قدرت اینکه تو رو به اون جا ببرم ندارم.
ژان با نشنیدن جوابی مکث نکرد و داخل دریچه پرید و در ثانیه غیب شد. ییبو بدبختانه به دریچه ای که هر لحظه داشت کوچک تر می شد نگاه کرد. خودش را بابت اعتماد به گرگینه ابله دار زد و او هم وارد دریچه شد.
ثانیه ای بعد همه چیز به حالت اول برگشت. جنگل آرام و ساکت بود و دیگر اثری از وجود آنها نبود.

🌸~lotus ~🌸Where stories live. Discover now