09

566 127 10
                                    

هوا صاف بود. دریا آرام بود و موج های کوچک تکان های ریزی به کشتی می داد.از پله های کوتاه عرشه بالا آمد. عرشه شلوغ بود. ملوانان از این سو به آن سو می رفتند اما چشمان او زوم یک نفر بود. پسر بلند قامتی که لبه کشتی ایستاده بود. باد میان موهای سیاهش می پیچید و لباس گشاد سفیدش را در تن اش به رقص در می آورد.
تصویر رو به رو اش چون پرتره ای نفیس از بهترین نقاش دربار بود. سرشار از حس زندگی و نشاط.
گرگ جوان با لبخند روشن حک شده روی صورتش از لبه کشتی آویزان شده بود و به دریا نگاه می کرد و می خندید.
کنجکاو از علت خنده های کوچک پسرک جلو رفت. کنارش ایستاد و او هم نگاهش را پایین کشتی و دریا دوخت.
چشمانش از تعجب درشت شد ولی بعد او هم لبخند زد.
دسته ای دلفین در آب می پریدند و با کشتی مسابقه می گذاشتند.
کاملا واضح بود مخاطب شیرین کاری هایشان  آلفای کنارش است.
با پرش دلفین کوچکی که برق صورتی رنگی داشت ژان دوباره خندید و نگاه کاپیتان را اسیر برق چشمانش کرد.
_"اینکه این قدر شیفته اش شدم بخاطر مارک؟ "
با خودش فکر کرد و دوباره به نیمرخ آلفا نگاه کرد.
+اونا خیلی زیبان
_همین طوره
دوباره ساکت شدند و به دلفین ها نگاه کردند.
_می دونی اینا چی ان؟
+هومم چند باری توی سفرهام از دور دیده بودمشون ولی این اولین باره از این فاصله می بینمشون.
ژان دوباره با تحسین به ماهی های بزرگ و شیطان درون آب نگاه کرد. صورتشان طوری بود انگار که لبخند می زنند و چشم های بزرگ و سیاهشان پر از شیطنت بود.
_اسم شون دلفین. اونا خیلی باهوش اند و بهترین رفیق ما دریانورد هان. می دونی اونا درست مثل یه انسان احساس دارند می خندند و حتی گریه می کنند.
+گریه می کنند ؟
ییبو لبخند کوچکی به صورت مبهوت و بامزه ژان زد.
_درسته. یه بار وقتی یه بچه دلفین به تور ماهی گیریمون گیر کرده بود دیدم که مادرش صداش می زد و گریه می کرد.
اونا وقتی توی مسابقه سرعت به کشتی ها می بازن غمگین و افسرده می شن و دیگه تا چند ساعت شنا نمی کنند و بی حرکت یه جا می مونند.
+ب...برای همین گفتی سرعت کشتی رو کم کنند؟ تا اونا ببرند ؟
ییبو سری تکان داد و چشم هایش را به کرانه دریا دوخت.
ژان سکوت کرد. حتی فکرش را هم نمی کرد دزد دریایی که بی رحمی اش زبان زد همه بود این طور برای شادی چند ماهی تلاش کند.
+هنوزم می خوای مارک پاک کنی؟
ییبو سری تکان داد. می خواست مارک را از بین ببرد تا شاید احساسات تازه جوانه زده اش خشک شوند یا منشا آن پیدا شود.
+باید به جزیره مردگان بریم اونجا می تونیم کسی رو ملاقات کنیم که چاره مشکل مون رو می دونه.
_چطور بهت اطمینان کنم از کجا معلوم این یه تله نباشه؟
ژان به سمت ییبو چرخید. به نرده های کشتی تکیه داد و سعی کرد کمی از فرومون مرد مقابلش را بو بکشد.
+فراموش کردی؟ خودت بهم گفتی من و تو بهم وصلیم. زندگی تو زندگی منه و درد من درد توعه پس باید هوای هم داشته باشیم.
خوناشام به چشم های افسونگر و صادق مقابلش نگاه کرد و سری تکان داد.
ژان قدمی جلو برداشت و سرش را در گردن ییبو فرو کرد و نفس های عمیق کشید. کاپیتان دزدان خشک شده به موهای لطیف مقابلش خیره شد. در این سه روز این چندمین بار بود که گرگ آلفا بی مقدمه سر بر گردن او می گذاشت.
_چی..چیکار می کنی؟
لرزان از نفس های گرمی که به گردنش می خورد پرسید.
+چرا...چرا نمی تونم فرومون ات رو حس کنم آقا شیره ؟
اما او خوب می توانست فرومون دیوانه کننده آلفا را بو بکشد!
_چون منم تا حالا روح شیرم رو ندیدم آقا گرگه.
+خب بیدارش کن
سعی کرد سر ژان را از گردنش دور کند. کم کم حالش داشت دگرگون می شد.
_چجوری ؟
+من چه می دونم.
گرگ آلفا بی تفاوت گفت و بینی اش به شاهرگ خوناشام کشید.
_خیلی خب ، حالا برو عقب.
دوباره سعی کرد او را عقب بزند اما ژان خود را جلو کشید و سر به شانه ییبو گذاشت.
خون اشام به خوبی متوجه حال عجیب آلفا شد.
_هی...هی توله سگ چت شد؟ برو کنار.
+نمی خوام....من.....من گرسنه  ام.
تشنه و گرسنه بود و خب البته چیز عجیبی نبود خوناشام تازه متولد شده نیاز داشت زیاد تغذیه کند تا به ثبات برسد. نکته عجیب و تکان دهنده پردازش های عجیب مغز کاپیتان از جمله آخر پسرگرگینه بود.
برای لحظه ای چیز هایی از سرش گذشت. دلش می خواست همین حالا قامت بلند و ظریف مقابلش را به دکل بکوبد و کارش را بسازد. شرمگین از افکار مسموم اش سرش را تکان و گردنش را کج کرد تا نمایی کامل از رگ برجسته و تیره اش به خوناشام جوان بدهد.
خوناشام جوان با شنیدن صدای حرکت خون و دیدن آن گردن کشیده و سفید نفس نفس زد و لحظه ای بعد دندان های نیش بلندش را در آن فرو کرد.
_آه
ییبو آهی از مکیدن خونش کشید.چرا این لعنتی روز به روز برایش لذت بخش تر می شد ؟ مگر نباید دردش می گرفت؟
او تا به حال به خوناشام های دیگر هم خون داده بود اما آنجا فقط درد کشیده بود اما حالا تغذیه این خوناشام کوچک بدجور برایش لذت بخش بود. حسش حتی از سکس با بهترین فاحشه ها هم بهتر بود. این دیگر چه جادویی بود!؟
پاهایش کم کم سست می شد. کمر آلفا را گرفت و او را عقب عقب به سمت دکل هدایت کرد و به آن تکیه داد. ژان دست هاش را دو طرف گردن ییبو گذاشت تا به او اجازه عقب نشینی ندهد.
خنده کوتاهی کرد و دستش را روی کمر پسر کوچک تر کشید.
_هیششش......آروم...آروم...گرگ کوچولو..
دهانش تلخ شده بود. باید به ژان می گفت تا تمامش کند. همین که خواست دهانش را باز کند چیزی بگوید. پسر در آغوشش کنار کشید و دندان هایش را از گردن ییبو بیرون کشید و سرش را به شانه ییبو تکیه داد و از پایین به چهره بی حالش نگاه کرد.
دوباره افسون شده بود. چشمان خمار ارغوانی و لب های سرخ از خون و آن نفس های بریده جادویش کرده بود.
+متا...متاسفم.
با آن صدای خش دار و ملایم به خودش آمد.
_چیزی نیست پسر
ژان زبانش را روی زخم کشید و آن را بست و باعث لرزش ریز بدن ییبو شد.
ییبو بازو هایش را گرفت و او را از خود جدا کرد.
_برای استراحت کن
+من از خون ات نوشیدم تو حالا ضعیفی پس از من بنوش.
ییبو لبخندی به سادگی پسرک زد. او یک خوناشام کهن سال با صد سال سن بود و به این سادگی ها از پا نمی افتاد.
_من خوبم برو
آلفای جوان را راهی کرد و نگاهی به او که به سمت هایکوان و سونگجو می رفت انداخت.
باید فاصله اش را با آن پسر حفظ می کرد تا کار به جای باریک نکشد.
*****
سه روز تمام بود روی موج ها سرگردان بودند. جیانگ تمام مدت در آغوش هائوشوان اشک می ریخت نام برادرش را صدا می زد.
خدمه گوشه ای نشسته بودند و برای ولیعهدشان دعا می کردند.
یوبین از وقتی به هوش آمده بود کلمه ای حرف نزده بود. ساکت و بی صدا تکیه زده به بشکه های آب به مقابلش خیره شده بود.
*تقصیر منه...هق......همش تقصیر منه.
هائوشوان بازوانش رو دور جیانگ محکم تر کرد و با درد چشم بست. او هم بی قرار بود. نگران ولیعهدی که تنها خانواده اش و صمیمی ترین دوستش بود اما حرف آخر ژان را فراموش نکرده بود. او وظیفه داشت مراقب دردانه ولیعهد باشد.
جان ژان به جان جیانگ وصل بود. عشقی که ژان وقتی به جیانگ نگاه می کرد بی مثال بود. او بسیار برادر کوچک اش را دوست داشت. پس از این بعد وظیفه او بود تا مراقب امانتی دوستش باشد.
جیانگ را به خود فشرد و دم گوش جفتش زمزمه کرد.
×هیش  آروم باش عزیزم اون خوبه، حال ژان خوبه.یوبین رو ببین می دونی که اگه اتفاقی برای ژان بیافته اون حسش می کنه.
جیانگ که حالا کمی آرام شده بود. سرش را به سینه آلفایش چسباند و سکسکه کرد.
*اون نمی خواست...اون نمی خواست به این سفر لعنت شده بیاد. پدر مجبورش کرد.....اون منو وسیله کرد تا برادر مجبور کنه. از من به عنوان اهرم فشار استفاده کرد و ژان توی تنگنا گذاشت اون اومد و حالا دیگه نیست و همش تقصیر منه.
اگه کمی هنر های رزمی می دونستم گیر اون دزد دریایی عوضی نمی افتادم اگه کمی با پدر مقابله می کردم هرگز به این سفر نمی اومدیم اصلا اگه من وجود نداشتم ژان حالا بود.
شوان اخم کرد و انگشتش را روی لب های جیانگ گذاشت تا ساکت اش کند.
×اون جون اش رو کف دستش گذاشت تا تو رو نجات بده و حالا تو داری جون ات رو بی ارزش می شمری؟ ژان برای وجود تو خودش رو فدا کرد پس حقی نداری زندگی ات آسون از دست بدی فهمیدی؟
غرش شوان کار خودش را کرد. جیانگ با سری پایین افتاده سکوت کرد و دوباره اشک ریخت.
×بلند شید الان وقت غصه خوردن نیست. باید یه فکری به حال الانمون بکنیم. ولیعهد جونش رو الکی وسط نزاشت تا شما رو نجات بده و حالا شما راحت بخواین بمیرین. زندگی همه شما متعلق به ولیعهد پس بلند شید تا راه نجاتی پیدا کنیم.
هائوشوان به طرف یوبین رفت. شانه هایش را گرفت و او را بالا کشید.
×بلند شو مرد. باید به پایتخت بریم و شاه مطلع کنیم. یوبین حال ژان خوبه اون منتظرمون ما باید نجاتش بدیم. ناامید نشو ما هر طور شده ژان برمی گردونیم.
برق کوچکی در چشمان یوبین متولد شد.
حق با شوان بود. ژان به او امید داشت. او عشقش را پس می گرفت. کسی حق نداشت به ژان عزیزتر از جانش آسیبی بزند. یوبین دلیل زندگی اش را پس می گرفت.
_ کاپیتان قطب نما رو تنظیم کن و لیست ذخایر غذا و آب رو به من بده ما باید سریع تر به شهر بندری برسیم.
همه خدمه به تکاپو افتادند.
یوبین به افق طلایی رنگ دریا نگریست.
ژان برای او بود و را پس می گرفت.

*****
جنگل سالماندار تاریک و سیاه بود. درختان عظیم و مخوف بودند صدای هیچ حیوان زنده ای به گوش نمی رسید. مه تمام جنگل را احاطه کرده بود.مرد سیاه پوش با ردای بلندی که به تن داشت به آرامی از میان درختان می گذشت و مه را می شکافت.
کیسه بزرگی که بر پشتش داشت تکان می خورد اما او بی توجه به حرکتش ادامه می داد.
در وسط جنگل جایی خالی از هر گیاه و جانوری مردان سیاه پوشی گرداگرد هم ایستاده بودند.
مرد کیسه پشتش را زمین انداخت و رو به کسی که در صدر مجلس نشسته بود کرد و لب به سخن باز کرد.
"قربان چیزی رو که می خواستین آوردم
صدای مرد بم ترسناک بود و لرزه بر تن می انداخت. مرد خم شد و سر کیسه را با کرد و دختری را از آن بیرون کشید.
دختر ترسیده تقلا کرد تا از دست مرد بگریزد. مرد دختر را به زمین انداخت. دخترک بیچاره در خودش جم شد و شروع کرد به لرزیدن.
دختر زیبایی بود. گوش های خرگوشی  صورتی اش روی موهای طلایی اش افتاده بود. چشمانش سبز درخشان و زیبایش بود.
نه دم طلایی بدن لختش  را  احاطه کرده بود و پوست سفیدش را می پوشاند.
او یک دو رگه روباه و خرگوش بود.
رئیس سیاه پوشان نیشخندی زد و با قدم هایی موزون و سبک جلو آمد و روبه روی دخترک روی زمین نشست.
'تو خیلی زیبایی
دخترک هقی زد و بیشتر در خودش جمع شد.
~می...می خوام....برم ....خونه
صدای لرزان و لطیف دخترک در گوش های مرد پیچید و باعث شد دوباره نیشخندی بزند.
موهای دخترک را گرفت و بی توجه به گریه های معصومانه اش او را در وسط میدان جایی که ستاره هشت پر بزرگی نقاشی شده بود انداخت.
خنجری بیرون آورد و او را سریع در قلب دختر فرو کرد.
دختر دهانش را از درد باز کرد اما لحظه ای بعد بی جان روی دست های مرد افتاد.
خنجری که تا دسته در قلب دختر فرو رفته بود. رفته رفته محو شد و به جایش ساقه ای در هم پیچیده از زخم بدشکل بیرون آمد لحظه ای بعد گل سرخ زیبایی از قلب دخترک شکوفا شد.
مرد خندید. و گل زیبا را نوازش کرد.
گل های سرخ زیادی بودند که باید آنها را می چید.

🌸~lotus ~🌸Where stories live. Discover now