+جیسونگا×هیونگ باور کن چیز خاصی نیست اون فقط بهت شب بخیر نگفته
+ولی باید میگفت..
+ما همیشه بهم دیگه شب بخیر میگیم
+اگه من به تو شب بخیر نگم ناراحت نمیشی؟
لبای جیسونگ آویزون شدن و فلیکس نیشخندی زد.
+دیدی خودتم ناراحت میشی سنجاب کوچولو؟
×یاح.. ولی گریه نمیکنم که
پسر بزرگتر آهی کشید و خط های محوی روی کتابش کشید.
×بلدی چیزی؟
+نه.. میدونی که خانوادم با پول حلش میکنن
آره یکی مثل فلیکس توی ناز و نعمت بزرگ میشد و میتونست تمام مشکلات جهان رو با پول حل کنه و یکی مثل جیسونگ توی خانواده سطح پایین و فقیری زندگی میکرد که مجبور بود انقدر درس بخونه تا بتونه دانشگاه خوبی قبول بشه.
البته که اون پسر جوون مجبور بود دو جای مختلف هم کار کنه تا بتونه خرج خودش رو در بیاره.
فلیکس همیشه بهش میگفت نیاز نیست کار کنه و میتونه هرچی نیاز داره براش تهیه کنه ولی جیسونگ از این کار خوشش نمیومد و ترجیح میداد خودش چیزی رو که میخواد بدست بیاره.×هی.. کجا میری؟
+خونه..اعصابم بهم ریخته
پسر کوچیکتر دوست کوچولوش رو بغل کرد و کنار گوشش زمزمه کرد:
×مراقب خودت باش هیونگ
درسته فلیکس فقط یک روز از جیسونگ بزرگتر بود ولی به هرحال هیونگش بود نه؟
فلیکس با مهربونی موهای پسر قد کوتاه تر رو بهم ریخت و با بوسیدن گونش، حیاط مدرسه رو ترک کرد.
تصمیم داشت پیاده به خونه بره ولی نمیدونست خسته میشه یا نه؟
بلاخره اون مثل جیسونگ نبود که ساعت ها سرکار باشه و سفارش های مردم رو آماده کنه و باز برگرده خونه و چند ساعت بعد شغل دومش شروع بشه.
تنها کاری که میکرد خوش گذروندن با دوست پسر عزیزش بود و پول هایی که به حسابش میومدن.
گوشی مدل بالاش رو برداشت و با گرفتن شماره رانندش بهش خبر داد که بیاد دنبالش.
کمی بعد راننده جوون رسید و پسر خانواده جانگ رو سوار ماشین کرد.+منو ببر رستوران همیشگی
راننده از اون پسر کوچولو اطاعت کرد و کنار رستوران پارک کرد.
+توهم باهام بیا
راننده جوان که از حرف پسر تعجب کرده بود پرسید:
×با منید ؟
+به غیر از تو کسی اینجاس؟
با لحن تندش به اون پسر ثابت شد هنوز همون رئیس کوچولوی بد اخلاق و لوسشه.
به هرحال فلیکس لازم نمیدید با افراد غریبه خوب صحبت کنه و خوش رو باشه.
البته تقصیر خودش نبود.
دقیقا شبیه مادر واقعیش بود و تا وقتی پیش اونا زندگی میکرد داشتن همچین اخلاقی عادی بود.
ولی از 10 سالی به بعد که زوج مهربون جانگ اونو به فرزند خواندگی گرفته بودن، داشتن همچین اخلاقی اصلا خوب نبود.
خیلی خوش شانس بود که اون خانواده لعنت شدش ترکش کردن وگرنه معلوم نبود چ هیولایی بار میومد.
فلیکس با بقیه تند برخورد میکرد و لجباز بود.
تنها کسایی که باهاشون مهربون بود دوست کوچولوش و بابا های مهربونش بودن.
حتی بعضی وقتا به دوست پسر بیچارش هم رحم نمیکرد.
دست خودش نبود.
نمیتونست محبت کنه و این شیوه محبت کردنش شده بود.
البته که خیلی حساس و زود رنج بود و اینارو کسی جز دوست کوچولوش نمیدونست که چقدر اون پسر لطیف و نازکه.
فلیکس با لحن دستوری به اون پسر گفت:
YOU ARE READING
𝘚𝘸𝘦𝘦𝘵 𝘗𝘳𝘰𝘣𝘭𝘦𝘮¬
Fanfiction¬𝘊𝘰𝘶𝘱𝘭𝘦=𝘏𝘺𝘶𝘯𝘭𝘪𝘹_𝘔𝘪𝘯𝘴𝘶𝘯𝘨 ¬𝘎𝘢𝘯𝘦𝘳=𝘚𝘮𝘶𝘵_𝘚𝘭𝘪𝘤𝘦 𝘰𝘧 𝘓𝘪𝘧𝘦 '''''''''''''''''''''''''''''''''""""""""" ¬اگه میدونست قراره چه بلایی سر قلبش بیاد هیچوقت پا به اون خونه لعنتی نمیزاشت¬ '''''''''''''''''''''''''''''''''"""""...