𝘗𝘢𝘳𝘵 𝟒¬

1.5K 341 71
                                    


'فلیکس'

در اتاقم رو محکم بستم و با همون لباسا روی تخت نشستم.
یونجون هم بلافاصله وارد اتاق شد و گفت:

×چرا جواب پیامام رو نمیدی؟

+حوصله بحث ندارم یون..میخوام بخوابم

کلافه دستی تو موهاش کشید و گفت:

×چرا باهام سرد برخورد میکنی؟

+میشه فقط از این خونه گم شی بیرون؟

+حوصلتو ندارم

پتو رو کشیدم روی خودم و کفشام رو شوت کردم.
کنارم نشست و پتو رو زد کنار.

+فک کنم بهت گفتم برو بیرون

×میرم..ولی قبلش باید لباسای راحتی تنت کنم

قلبم از این همه محبت یونجون فشرده شد و به خودم لعنت فرستادم که بخاطر اون پسر لعنتی دارم دوست پسرم رو از خودم دور میکنم.
ساکت نشستم و منتظر موندم تا لباسام رو عوض کنه.
با آرامش و حوصله میکاپم رو هم پاک کرد و موهامو شونه زد.

×حالا میتونی بخوابی

لبخند ضعیفی تحویلش دادم و شب بخیر آرومی زمزمه کردم.

.............

لعنتی به پرده ای که نکشیده بودم فرستادم و پتو رو زدم کنار.
دیگه خوابم نمیبرد.
آبی به صورتم زدم و نگاهی به چشمای پف کردم، کردم.
از اونجایی که سر صبح بود و هنوز خوابم نپریده بود قطعا حوصله چتری های رو مخم رو نداشتم که مدام برن داخل چشمام و عصبیم کنن پس گیره های سفید نگین دارم رو برداشتم و موهامو زدم کنار.
برق لبی به لب های خشک سر صبحم زدم و با همون تیشرت سفید کوتاه رفتم بیرون.
وقتی رسیدم به میز چوبی توی باغ که همیشه اونجا صبحانه می‌خوردیم، ی لحظه فکر کردم دارم خواب میبینم.
ولی با شنیدن 'صبح بخیر' گفتن ته یونگ فهمیدم بیدارم و این بدترین اتفاقی بود که میتونست برام بیوفته!
آخه با پاهای لخت و ی تیشرت اور سایز و گیره مو و صورت پف کرده جلوی هیونجین؟
ولی دیگ دیر شده بود و همشون منو دیده بودن.
با گونه هایی که مطمئن بودم قرمز شدن خودمو به میز رسوندم و فقط بخاطر اون بت پرستیدنی 'صبح بخیر' ی زمزمه کردم.

_ خیلی کیوت شدی

اخم کوچیکی کردم ولی توی دلم پروانه ها به پرواز در اومده بودن.

+ممنون

خیلی یهویی گونم رو کشید و باعث شد لیوان شیر از دستم سر بخوره و بریزه رو پاهام.
فوری چند تا دستمال برداشت و رون هامو تمیز کرد.
دستام رو مشت کردم و دلم میخواست تا ابد دستاش با اون قسمت از بدنم در ارتباط باشه.

_تمیز شد

+ممنونم..

و فقط تونستم با خجالت لبخندی تحویلش بدم.

𝘚𝘸𝘦𝘦𝘵 𝘗𝘳𝘰𝘣𝘭𝘦𝘮¬Où les histoires vivent. Découvrez maintenant