پاهاشو توی شن های داغ فرو کرد و به ماه خیره شد.
انقدر حس های مختلف بهش حجوم آورده بودن که نمیدونست چ حسی داره و تقریبا بی حس شده بود.
همه چی آروم آروم از جلوی چشماش رد میشدن و تازه به خودش اومده بود و قلبش درد میکرد..
دلتنگ پاپا ته یونگش بود و لعنت که اونو کنارش نداشت.
دلتنگ دونگی کیوتش بود ولی اونم نبود..!
شایدم دلش میخواست با آپا جهیونش بازی کنه ولی هوف..حتی اونم نبود!
موهاشو از جلو چشماش زد کنار و با صدای بلند اشک ریخت.
هیچکس نبود که مزاحمش بشه، پس میتونست با صدا گریه کنه و انقدر هق هق کنه تا شاید آروم بشه....................
ساعت 9 صبح بود و با تیشرت گشاد گل گلی و پاهای لخت و چشمای پف کرده قرمز، توی لابی نشسته بود و نمیدونست چقدر زمان گذشته..
فقط میدونست حوصله هیچ کاری نداره!
بلاخره تصمیم گرفته بود به اتاقشون برگرده و شاید رفتارش رو کمی بهتر کنه که با دیدن شخصی پاهاش از حرکت ایستادن.
تند تند پلک میزد و بدنش میلرزید.
چشم هاش اون زن رو دنبال کردن و دیگ چشم هاش توان نداشتن..دوباره قطره های آب از چشماش جاری شدن و با بغض به مادرش خیره شده بود..
دلش میخواست داد بزنه و بگه دلم برات تنگ شده ولی همونقدر ازش متنفر بود ک اینو نگه..
فلور سرشو آورد بالا و با پسرش چشم تو چشم شد..
چقدر بزرگ شده بود و چقدر زیباتر!
هنوزم مثل قبل ظریف و خواستنی بود..!
دلش برای پسرش تنگ شده بود..خیلی خیلی زیاد.
قدم برداشت تا به سمت پسر کوچولوش بره ولی دست هنری رو دستش نشست و اجازه قدم برداشتن رو ازش گرفت.
بغض کرد.. دقیقا مثل همون روزی که هنری بهش گفت از فلیکس خوشش نمیاد و باید ترکش کنن و چقدر احمق بود که خام اون مرد عوضی شده بود.
الان پسرش چیکار میکرد؟
با کی زندگی میکرد؟..................
هیونجین خودشو به فرشته گریونش رسوند و دستشو گرفت.
فلیکس هیچ تلاشی برای جدایی نکرد..چون اصلا متوجه حضور هیونجین نشده بود و همچنان به مادرش از راه دور خیره بود.
نگاه فلور به عشق قدیمیش افتاد که چقدر پخته تر و مردونه تر شده بود.
اون با فلیکس اینجا چیکار میکردن؟_فلیکس..
بلاخره به خودش اومد و به صورت نگران هیونجین خیره شد.
اون پسر از ساعت 3 صبح که بیدار شده بود تا به دستشویی بره و با دیدن جای خالی فلیکس رو به رو شده بود تا الان نگران بود.!
وقتی فلیکس رو توی لابی دید، میخواست دعواش کنه ولی با گرفتن رد نگاه گریونش و دیدن معشوقه قدیمیش، سکوت کرد.
چقدر دیدن فلور سخت بود!
ولی دیدن فلیکس گریون سخت تر!+منو از این جهنم ببر بیرون هیونجین.. لطفا
با بغض و التماس گفت و هیونجین فوری با بغل کردنش اونو به اتاقشون رسوند.
......................
_کجا بودی؟
+متاسفم..رفته بودم ساحل..حالم خیلی بد بود
YOU ARE READING
𝘚𝘸𝘦𝘦𝘵 𝘗𝘳𝘰𝘣𝘭𝘦𝘮¬
Fanfiction¬𝘊𝘰𝘶𝘱𝘭𝘦=𝘏𝘺𝘶𝘯𝘭𝘪𝘹_𝘔𝘪𝘯𝘴𝘶𝘯𝘨 ¬𝘎𝘢𝘯𝘦𝘳=𝘚𝘮𝘶𝘵_𝘚𝘭𝘪𝘤𝘦 𝘰𝘧 𝘓𝘪𝘧𝘦 '''''''''''''''''''''''''''''''''""""""""" ¬اگه میدونست قراره چه بلایی سر قلبش بیاد هیچوقت پا به اون خونه لعنتی نمیزاشت¬ '''''''''''''''''''''''''''''''''"""""...